29 August 2002

دارم میرم یه سفر چند روزه
با خواهرم و رفیق شفیقم. میریم یه جزیره خارج سوئد. تا دوشنبه هم بر نمی گردم. حالا زندگی و درس و کار و اینا به کنار "ملت بی من چه کنند؟؟ آخی دلم واستون سوخت
اوف بدوم که ساعت داره میشه 20. ساعت 23 کشتیمون میره
بلکه اونجا برم و یه جورایی پیدا شم. هر چند گم شدن من هم بیش از یک نفس طول نکشیده و نمی کشه/ هرگز
شب زده های یک منتقد

به نظرم منتظر یک تولدم
یک آزرو یک آرامش
یک هدف یک عشق
یک بوسه


میدونم الان در انتظار یک گفتارم, یک تفکر, یه صفحه سفید که با فکر بشه سیاهش کرد. اونم فقط در یک ثانیه!! این همه کلام که نتوان بیانش کرد.
نمی دونم تو این گرداب که دارم همه چیز رو از دست میدم, کدوم رو تو دست بگیرم مهمتره؟! من همش به دنبال ساده ترین هام, ساده ترین روش, ساده ترین رنگ, ساده ترین تفکر. و بی رنگ ترین احساس,بدون هرگونه قفس و زندان.
روزگاری , صبوحی پیش در چنین دورانی غصه می خوردم که چرا من متهم به باز پرداخت حوادثم! چرا تنها من مجبور به جنگم.
امروز به دنبال نقطه ای برای انفجارم. از سادگی بی زارم. از فراموشی. بی عزیزانم زندگی یک کویر است. نمی توانم درک کنم آنها چگونه راضی به فروختن روحشان می شوند. از تنها بیننده بودن متنفرم, از کمک گرفتن متنفرم.از آزاد نبودن, از وفت نداشتن, از در زمان نبودن, از کسی نبودن, آزرو داشتن, از دوست داشتن ولی نرسیدن, از دلتنگی. از قفس, از نگریستن. آری از همه و همه بیزارم.از گرما, از خفقان, از نگرانی. آیا همه این ها منم؟؟؟ منی که هر لحظه دم از خدای می زنم؟؟ پس بدون خدا چگونه می توان خدا بود؟!

ای کاش نفس کشیدن تنها برنامه زندگانی بود
ای کاش همگان برایم عروسک نبودند
ای کاش اشکهایم باران می نمودند
ای کاش قلبم رهایی بخش من از این زندان بود
ای کاش آرزو ها تنها وابسه به هدف نبود
و ای کاش....


و در نهایت همه این احساسات در تضاد با من است
جالبه!! حداقل واسه خودش و خودم و خود خودم!

27 August 2002

وای چه بچه تمبلی شدم من.
الان 2 روزه کلاس هام به صورت رسمی و رزمی و جنگی شرو شده که دیگه همه خواب و خیال ها رو ازم گرفته. این ترم 2 تا درس دارم Introduction to IT & Mathematics analyses and methods;. . این دو جاسه اول که تو کما رفتیم همگی!!! از بس که همه چی رو در جا میگیریم سر کلاس رو به کارهایی از قبیل ناخون جویدن, اینترنت و م س ن بازی کردن, چرت زدن, س م س فرستادن و سه نقطه... من خودم به شخصه اصولا مشغول کاغذ پرتاب کردن تو سر شاگردان غیر منظم, مداد تو گوش بغلی و عقبی و جلایی کردن, تلنگرات و خلاصه همه چیز جز درسم. آخه من همه رو فوت دوغم !!!!!!
خوب حال وراجی نیست جز یه کلام> این تکنولوژی اینا منو کشته. بعدا مفصل میگم.
یه خبر جدید اونم اینکه ایمیلم عوض شده و لطف کنید اگه خودم نفرستادم ادرس جدید رو خودتون زحمتش رو بکشید.
مرحمت کم : )))))

25 August 2002

امشب از انسان بودن آدم ها خجالت کشیدم.
امشب رفته بودم با دوستم سینما.فیلم جدیدی به اسم لیلیا 4-Ever رو که تازه دیروز رو پرده اومده بود رو انتخاب کردیم.از تبلیغاتی که قبل دیده بودم فکر میکردم که باید فیلم عمیقی باشه و آدم رو به فکر بندازه. خوب نه تنها بعد دیدن فیلم فکر می کردیم بلکه مثل همه آدم ها بغض گلومون رو گرفته بود که چرا ؟
فیلم در مورد یک دختر 16 ساله روسیه ای بود که در محله ای دور و فقیر زندگی می کرد و در یک روز زمستونی مادرش که تنها سرپرستش هم بوده معشوقه تازه پیدا کرده اش رو و سفر به سرزمین رویایی امریکا رو به دختر 16 ساله اش ترجیح میده و اون رو تنها در روسه رها میکند.
تنها دوست لیلیا پسر بچه کوچک محله اش وولودیا است.اونا با هم روزگار رو می گذرونند و در ذهنشون ازرو های بزرگ در مورد زندگی راحت تر و شیرین تر رو می پرورونند. کمکم فقر لیلیا رو مجبور به رفتن در کلوب های تن فروشی میکنه و بعد یکی دو روز اون با پسری آشنا می شه که خودش رو حامی و دوست دار لیلیا معرفی میکند. و بعد جلب اعتماد دختر بهش پیشنهاد سفر به کشور سوئد رو همراه با اون میده و اینکه در اونجا زندگی جدیدی براش همراه با کار و پول فراهم کند.خوب لیلیا هم بر خلاف نظر دوست کوچکش که پسر جوون رو قابل اعتماد نمی دونه حاضر به سفر میشه و با پاس تقلبی پا به کشور سوئد میگذارد.
از طرفی دوست کوچک او وولودیا که طاقت دوری و زندگی بدون لیلیا رو نداشته با خوردن قرص به زندگی 14 ساله اش پایان میدهد.
روز اول مردی اون رودر فرودگاه ملاقات میکنه و به خونهای میبرد که از فردا صبح باید آماده کار بشود. صبح زود وقتی لیلیا در حمام بود مرد به خانه میاد و اون رو مورد تجاوز قرار میده. و بعد هم اون رو کشان کشان به خونه مرد های دیگر می برد تا انها هم همانند اون عقده ها و لذت های جنسی شون رو از یک دختر 16 ساله تامین کنند.
لیلیا هر روز چندین و چند بار توست مردهایی که هیکلی 2 برابر جسه ریز اون رو دارند تجاوز روحی و جسمی می شود و هر گونه اعتراض و مقاومتی بکند از طرف رئیسش با کتک مواجح میشود.
و یک روز در خواب وولودیا به لیلیا خبر می دهد که در خانه قفل نیست و اون هم فرار میکند. به کجا ؟؟
آواره و تنها, نا آشنا به زبان تکلم, و آن قدر آسیب دیده و بی پناه.. لیلیا تنها راه نجات خودش را از جهنم جهان پریدن از روی پل و خودکشی می داند.
وقتی دوست کوچکش اون رو از این کار می خواهد باز بدارد به او میگوید: لیلیا من برایت یه هدیه دارم تمام دنیا برای توست لیلیا در جواب می گوید: من این دنیای لجن زار رو هرگز نمی خواهم.
خوب من هرچند توانایی بیان لحظات اشک آور این صحنه های واقعی زندگی روزمره رو ندارم ولی از خودم و همه آدم ها می پرسم :
آیا ما حق داریم اسم خودمون رو انسان بگذاریم؟ به اون خدایی که این دنیا رو آفرید حیوان ها هم این چنین به هم خنجر نمی زنند. این چنین به روح, جسم و ارزشهای یکدیگر تجاوز نمی کنند.
زیاد در مورد فیلم تو اینترنت اطلاعات خاصی نگذاشتند. اسم کارگردان اش Lukas Moodysson است و این هم لینک به توضیحی کوتاه به فیلم LILYA 4-EVER
picture

24 August 2002

To be continued
...
سلامی آخر شب به خاطرات!!
می خوام کمی از پر ارزش ترین لحظات سالهای خیلی دور رو مرور کنم. سالهایی که یه تازه وارد بودم تو یه یه کشور غریب با همه آدمای جدیدش که اکثرشون از کوه های یخی قطب شمال یخ تر هستند.
یادمه یه روز پاییزی بود تو ماه اکتبر. من توی آشپرخونه پشت میز نشسته بودم و احتمالا یا درس میخوندم و یا نقاشی میکردم. پست همیشه نزدیک های ساعت 11 تا 13 میاد و اون موقع هم نزدیک اومدنش بود. یه دفعه صدای گرمپ یه دسته پاکت من و رویاهام رو ترکوند! رفتم که بیارمشون . یه نگاه کردم یه دفعه پاکت بزرگی که از راه ره های قرمز و آبی دورش میشد فهمید از ایران است رو دیدم یه جیغ نیمه بنفش کشیدم از ذوقم و نمی دونستم با دست پاکت رو باز کنم یا پا !!!
خوب زیاد طفره نرم. این زیر می خوام اولین خط نوشته هایی رو که عزیزتزین دوستان روزگارهی گذشتم با فرستادنشون های های گریه رو از شادی به ارمغان آوردن بزارم.


آدم های این نامه ها چند نفر هستند به اسم های مریم سارا هلیا و یه کلاس شاگرد های صمیمی !!

... بعد 5 ماه. نمیدونم اولین کلمه ای که باید بزنم چیه. با اینکه تقریبا نیم سال گذشته اما انگار همین دیروز بود که آخرین امتحانمون رو دادیم و بعدش خونه شما و دیدن سوده و ... دیگه ندیدمت. و حالا که یادم میاد میفهمم که چقدر دوستت داشتم و دارم. پس سلام یه سلام بلند که تا اونجا ها برسه. تا اون ور دنیا.یه سلام گرم که گرماش برفهای اونجا رو آب کنه و در آخر یه سلام مخصوص از کسی که به اندازه تمام دنیا دوستت داره..ببینم منو رو یادته یا نه همئن کسی که که خیلی ادا در میاورد همون کسی که حاضر بود حتی بهترین چیزش رو از دست بده ولی غرورش شکسته نشه.شناختی یا بازم بگم ولی یه چیزی من با اون مریم پارسال خیلی فرق دارم. اتفاقات عجیبی که توی تابستون برام افتاد باعث شد که نظرم درباره خیلی چیزها و کسها عوض بشه این تابستون من رو ساخت حالا دیگه دختری نیستم که تو مدرسه............... از اواسط مرداد که از هم خبر نداشتیم تا آخر شهریور شب آخر تابستون داشتم دیوونه می شدم گرچه خوشحال بودم از اینکه دوباره تو رو می دیدم ولی نمیدونستم چه برخوردی با هم خواهیم داشت.در آخر تصمیم گرفتم اصلا به روی خودم نیارم.وارد ودرسه که شدم توی حیاط سارا رو دیدم اونو که دیدم از فکر اینکه تو هم اونجا هستی بی اختیار راهم روکج کردم و رفتم. ولی وقتی از تو خبری نشد دلم ریخت پایین البته وقتی دیدم اسمت تو لیست کلاس هست و برات غیبت زدند خیالم راحت شد که تو هستی . اما یک روز دو روز سه روز گذشت و تو نیومدی.هر دفعه از مقدس زاده میپرسییم میگفت میان فرده میان امروز میان و...تا اینکه یه روز من و آنوشا و آذر و پریسا رفتیم پایین و گفتیم تا با اخوی حرف نزنیم نمی ریم.به همدانی هم که باهاش کلاس داشتیم گفتیم که تا ما نیومدیم درس نده.اونقدر منتظر شدیم تا اخوی اومد.اونوقت بود که قضیه رو فهمیدم.از اون طرف هم همدانی برای بچه های تو کلاس تعریف میکرد. اصلا باورم نمی شد حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم.حالا ذیگه احساس می کردم نمیای. یاد اون روزای خوش پارسال که می افتادم> انگار انگا.. اه چمی دونم این حرف ها دیگه گذشته و امیدوارم که.. ... چند روز پیش تلفن که زنگ زد مهیار گفت با توست.به خدا احساس کردم تویی.گوشی رو که برداشتم هلیا بود.میگفت که تو بهش زنگ زده بودی.خیالم راحت شد.اما بعد از تلفن..... و بعد دو سه روز بهد یعنی همین دیروز توی مدرسه داشتم با آذین درس می خوندم که هلیا پرید توی کلاس و گفت مریم مریم ن. نامه داده.گفتو برای تو گفت نه بابا برای تو.باورم نمیشه.برای من هم داده.فکر می کردم من رو فراموش کرده.همه اومدند.حالا نمی دونستم چه جوری باید بخونم فقط همین قدر بگم که همه خوندنش و تقریبا من آخرین نفر بودم.اونقدر خوشحال بودم که وقتی محمدی اومد تو کلاس خنده اش گرفت.اومد بالای سر من و گفت چی شده منم راحت داد زدم هیچی و اونقدر سر موضوع پیتزای گلاره خندیدیم که محمدی همینطور ایستاده بود با تعجب منو نگاه می کرد.و اخر سر گفت مریم دیگه بسه چی شده نمی خواستم بفهمه ولی آدینه گفت خانم: ن. براش نامه داده خوشحاله و خلاصه همش برام دست گرفته بود که باید بیای بلند برای ما بخونی................................... . میدونی ن. الان دارم این دفتر زرده رو می خونم. باور کن هنوز هم وقتی اون مسخره نوشته های بی احساس تو رو می خونم از تو و از نوشته ها و از خودم و از همه کس بیزار میشم ولی بازم به خودم می گم همه اینا یه شوخی بوده. مثلا: ....من ابدا از ادا و اصمل خوشم نمیاد و همچنین از خیلی کارهای تو..مریم آ. منو نمی دونم بخشیدی یا نه اگه دلت می خواد ببخش برای هر چیزی که ممکنه از دستم ناراحت باشی.یعنی خودت تصور می کنی که ناراحتی.البنه برای من مهم نیست که نبخشی هم چون البته معذرت می خوام ولی دیگه برام اهمیتی نداری..مریم نمی دونم چی بگم ولی برای خودم متاسفم هم برای اینکه با تو دوست بودم و هم برای اینکه با تو دوست نیستم.مریم آ. به امید دیدار ما در قیامت. حرفهای منو باور کن.
و باز وقتی به خاطرات گذشته بر می گردم. فکر می کنم که هیچ کسی رو تو این دنیا به این اندازه دوست نداشنم. ن. آیا این روزها تکرار میشه میشه مثل پارسال یه روز بریم کیک بخریم.یادته روزی که تو و سارا لباسهای همدیگه رو کیکی کرده بودید روزهایی که سر رحمانی محمدی غفاری و .. مسخره بازی می کردیم.اصلا فکر می کنی باز هم همدیگه رو می بینیم؟ من اینجا تو ایرام و تو اونجا توی سوئد توی سرزمین رویای من که همیشه دوستش داشتم. وقتی این فکرها به سرم می زنه.................................................. ن. جان خیلی دوستت دارم و امیدوارم هر کجا که باشی موفق باشی(شعر گفتم) و در جواب نامه ات هم بگم که عزیزم من نه باوفا بودم و نه پر گذشت با این چیزهایی که نوشتی واقعا خجالت کشیدم.به نظر من تو با گذشت ترین آدمی هستی که تپی عمرم دیدم. متشکرم از اینکه نامه دادی. در ضمن پشت سر تو جاده که نه دنیایی از خاطرات و خوبی و دوستی و یکدلی است که آسمونش رو ابرهای سفید صداقت و دریاهاش رو آبهای دوستی زینت داده(بیا شاعر هم شدم)
من نیستم.....
دمدمی مزاج ترین آدم روی زمین ... مریم آ.

23 August 2002

امروز به این فکر می کردم چقدر فرار از عادت ها سخت است

ولی اگر موفق بشیم .... خیلی لیاقت داریم !!!!!
سلام
من اصلا وقت نکردم ادامه حرف قبلیم رو بنویسم. تنها چیزی که میتونم اضافه کنم اینه که همه ایراد ها و انتقاد هایی که ایرانی ها به اوضاع بد کشور اقتصاد سیاست و آزادی میگیرن هیچ کروم ریشه تو اسم های دیگه نداره! آدمهایی که همه برای رها کردن خودشون از زیر بار تعهداتشون مسئولین مینامند. بی هیچ تردیدی این خود مردم ایران اند. ایرانی ها هستند که تصمیم میگیرن چگونه زندگی کنند. ## هیچ وقت بی قانونی توی ترافیک های خیابون و بین ماشین ها رو نمی تونیم بندازیم نقصیر ملا و شاه!! تو کدوم قانون اساسی و مکتب دستور شده توست اوامر دولتی الان نوشته شده که شب تا صبح تو خیابونب رانندگی نکنید بلکه زندگی رو به مردگی تبدیل کنید! ##
وقتی تو یه جامعه یی هنوز تعریف درستی از ارزشها وجود نداره کسی هم نمی تونه بگه مرض بین درست و نادرست چیه!!
از یک مثال کوچیک بین همین ترند جدید بلاگ نویسی فارسی زبون ها گرفته تا بی نهایت جمله ها و ایراد هایی که میشه به کارهامون وارد کنیم! رویه قسمت حرفم به این بلاگ های از آسمون خدا افتاده دلسوز!! جوون پرست هست که اومدن تجربه های نکرده و سالها تو مغز های کوچیکشون عقده شده است که احساس لذت می کنند از تصویر پستان های یه زن تا ته سوراخ تاریک جنسییت رو به تصویر عموی بزارن بلکه آدمهای ندید پدید "از تفکر اونها" بیان و درسی واسه آیندشون یاد بگیرند.
آخر این کدوم انسانیست که معاشقه رو بلد نباشه؟ انوقت چطور میتونه انسان باشه؟ مگر اینطور نیست که همه کودکان از همون سننین کم کنجکاوی های جنسی زیادی نسبت به مادر پدر و سایر اطرافینشون نشون میدند؟ تا حالا شده کسی به این فکر کنه که آیا به اون کودک هم کسی هست که از قبل آمومزشات سکس و علایق جنسی رو داده باشه؟ نه یکی جواب بده ببینم کدوم بچه هست که تو 3-5 سالگی فیلم های تحریک آمیز رو میبینه که اونچنان علاقه برای کشف نادیده های بدن خودش و دیگران داره؟
من این باور رو دارم که همه نیاز های آدمها inborn است! مثل نفس کشیدن خوردن خوابیدن!! همه چی! پس چره نازی به کلاس آموزش معاشقه است وقتی نهایت هدف آفرینش یکی شدن روح های دو انسان است!!
امان از دست افراط کاری های همیشگی این ملت عزیز و شریف ایرانی!!!
هرکس نمی فهمه بگه با ملاقه بزنم تو فرقش تا بفهمه >8 -)))

20 August 2002

آره داشتم میگفتم!!!
آدم اگه یه مدتی باشه که حسابی علافودله باشی از سبکی کارات شونت از سنگینی له بشه و عشق بلاگ خوردن داشته باشی میبینی که از پوچی تا همه چی توشون هست. من روم به این مردم شریف است که طبق معمول مرز شناس نیستند. با نضر پژمان در مورد آدمهای واقعا بی فکر موافقم > کسایی که فکر می کنن با بیان سیر تا سرکه یکی از روزمرگات انسان "سکس" کار مهم یا مفیدی می کنند. کی میخوان آدمها متوجه بشن که سکس داشتن هم یکی دیگه از عادی ترین نیازهای ماست؟!! اصلا نباید توضیح داد چون همه می دونند
که نفس کشیدن راه رفتن خوردن خوابیدن
بقیش بعد

19 August 2002

امان از دست افراط کاری های همیشگی این ملت عزیز و شریف ایرانی!!!

18 August 2002

روزگارمان می گذرد. انگار در پشت ابرها در حال غرق شدنیم.این کدامین قانون کهکشان هاست که انسان ها را ز یکدیگر دور می دارد. چرا سرودن بهتر از نظمیات است. چرا چراهایمان بی جواب است؟ من ها و ما ها تماما به دنبال سرنوشت خویشند.احساس دل تنگی ات را باید به گور بری زیرا که فوران اشک ازگونه هایت رویایی بودنت را آشکارا می نماید. ترس همگان از باختن به واقعیات احساسات آنها را هر روز یک قدم به دره سقوط می نماید لیکن آنها بی خبرند.
همه حرف های من تنها گله از قانون روزگارست.اینکه همزمان با عاشقی شادی گناه است بغض گلویم را میفشارد. این دردمندی آدم ها این اسیری بی نهایت.این جدایی های بی واسطه. این غریبی انسان ها از آزادی...
چرا نباید به اشک هایم ایمان برم؟ چرا فقر روح ما به جای بی معرفتی روزگار محسوب میشود؟!
امشب من باز دل تنگم.امشب خاطره ها چشمانم را تر می کند. امشب باز بازی با کلامات هر چند بی هدف مسکنی برای این پژمردگیست.امشب من دلتنگ همگانم. همه آنها که انسان نامیده می شوند.
کجایید ای باد ها تا کنار زنید این ابر ها
کجایید ای فریاد ها تا خفه کنید این اشک ها
کجایید ای دوستان تا ببوسید این پیمان را....
سیلامات
من خیلی خوشم.مامی جونم از ایران برگشته.آخ که چه قدر ای روزا گشنگی کشیدیم ما.ناهارا تن ماهی یا ماکارانی و شام هم اگه خبری بود نون و پنیر و هندونه هم کنارش. ولی نا انصافم اگه اعتراف نکنم این خواهر خوشگلم همش غذا درست کرده!! بابا از مامانم هم بهتر برنج می پزه!! خلاصه دست مریزاد.
الان بر می گردم

17 August 2002

میبینم که زیاد وقت نوشتن افکار تو ذهنم رو اینجا ندارم!! زیاد خوب نیست ولی چه میشه کرد شهرت است و هزار تا گرفتاری.
من میرم سر می زنم به بلاگ های در . همسایه

15 August 2002

خداوند وقتی می خواهد کسی را دیوانه کند او را به تمام آرزوهایش می رساند.
اگر به احوال دلمون زیاد گوش بدیم بعد رضایت تو اون لحظات احساس عجیبی میاد سراغمون مثلا شرم یا حتی خجالت که چرا یه خرده بیشتر منطقی نبودیم!! میتونیم خیلی راحت با فرمان خودموت این احساس رو کنار بزنیم و پشت دیوار امیال بهش نسبت حال بدیم. کلا اگه این حرف دو خط بالا قابل درک بود بدونیم که از دنیا 90% رو گرفتیم و تو جیب عقب جا دادیم. هیهیهی.
من از دانشگاهم خیلی راضی ام. خیلی خیلی خوشگل و شیک و نو ساز هست همه چیش.اینم آدرس سایتش هست
http://www.it.kth.se/?lang=enتازه پزم باید بدم که تنها رشته تو تمام دانشگاههای استکهلم فقط رشته منInformation Technologi و Microelectronic کامپیوتر می گیرن.آخ جون
امشب هم شبیست دگر
وقتی آدم از 24 ساعت روز فقط 6 ساعتش رو خونه باشه و اون هم همون لحظات خوابش است به تنها چیزی که نمی تونه برسه بیان افکاریست که در طول یه روز خر آدم رو می گیره.تازه دیگه تایپش که صد بد تر.
الان یه دوستم اومده میگه من خیلی غلط دیکته ای دارم! منم گفتم منو سننه. مهم نیست همین که دارم به فارسی بلغور می کنم خودش خیلیه.
بابا همه حرفا یادم رفت!!! مگه این دوستای مزاحم می زارن

13 August 2002

herrreeeee gud, jag har skittiit up i min blogggggg. för helveteeeeeeeee
jag ska åter vändaaaaa

12 August 2002

روزگاران آرزو هامان رسید
لبخند شادی بر لبوم چه خوب
بالاخره امروز روزی بود که مدت ها براش تلاش کردم و آرزوم بود!!! اونقدر خوشحالیم زیاد بود که می خواستم خدا رو یه بغل محکم و یه ماچ آب دارش کنم. خلاصه خدا خودش می دونه که چقدر دوسش دارم.
امروز تو دانشگاه کلی حال کردم. بابا اوضاع خیلی فبها می شه!! بین 160/170 تا دانشجو های سال اولی هم رشته من فقط 7 تا دختر بود!!! ای هوار ما رووووووووو بگیرید که داریم ضعف می کنیم از شادی!!!!
اهل دل ما به سویت باز می گردیم. بپا نسوزی تا اون موقع

11 August 2002

خوب حالا دیگه اسم اصلیم سایتم منتقد است. چه عجب مش رجب!!!