29 September 2002

امروز هم باز آخر هفته ست.
چنان هفته گذشته به سرعت گذشت که سرم سوت میکشه!!
می خوام کمی از آزادی و نفس کشیدن بگم.
از لذتش.
مثلا از گرمی ای که تمام وجودت رو در بر میگیره
وقتی تو هوای سرد بین جنگل ها و دشت های نیمه سبز و زرد
میدوی
به سمت یه رهایی
رهایی که وصفی نداره
چرا شاید هم داره ! ولی شاید بهتره بین من و اون بمونه...

فعلا که احساس آزادی می کنم.
دیگه هیچ آرزوی بیشتری ندارم.

جز آزادی بیشتر.

هه هه
آخه همش نشد آزادی که بچه !!
یه خورده بیا پایین !!
میزنم پسه کلت حالت جا بیادا !!

به قول نیما پندار من خیلی حرف دارم جز این چیزا!! مثلا از سوئد !!
آخه سوئد هم آدمه که ازش بگم ؟؟

باشه میگم
به زودی !!
قول میدم

28 September 2002

it calls revenge
it feels nothing
its all old wishes
u let me go to the end
and made me let u go to the end
just alone
any way
i never let u come inside of the wall
mine....

27 September 2002

رنگم امشب آبی است. توی دفتر خاطرات شبونم هم با آبی مینویسم.ولی روحم قرمزه. شاده. خیلی سبک و خوشحاله. چقدر از داشتن این احساس خوشحالم.
خوب از تعجب دهنم وا مونده که چرا این هفته اینقدر زود زود زود با سرعت گذشت. تنها من نبودم که چنین فکری رو میکردم. هرکی اینروز باهاش صحبت میکردم همین حرف رو میزد. انگار این هفته عجیب بوده.!!انگار نه انگار همین جمعه پیش بودا که یه کار خیلی مفید انجام دادم و بینهایت ازش سود بردم. الان دیگه احساس راحتی دارم. تو باورم رسوب کردش تفکرم که تصمیمات گذشتم درست بود. میدونم که احساسم بهم دوروغ نمیگه و عقلم موقع لازم پیشم میاد. الان مطمئنم که همه آدمها اونجوری که من تصور میکنم MORAL تو زندگیشون اهمیت نداره. تنها زیر تابلوش زندگی میکنند و برای همین تو رویاهاشون status SPECIAL بودن رو برای خود میگذینند.
هر چی و هر کس. کی به کی هست و بس.....

میخواستم از یه جای cool که تازه امروز کفش کردم بگم ولی گوش دادن به آهنگ بلاگ ما مهره نیستیم و تند تند گذشتن عقربه های ساعت باز دلم رو به جایی سوق میده که شبهای مهتابی.
دلم میخواد شعری بگم. پس بزن بریم

ای دوست
در انزای شب اندوهمان را از من بپرس
که در کوچه عاشقان تا صحرگاه رقصیده ام
آنی تو آن کنایه مرموز که در نهضت عشق روان است
دانستنش ضرور . گفتنش محال.......تو آنی....تو

از ما بگذشت باید به ابر بیاموزیم تا از عطش گیاه نمیرد.
باید به قفل ها بسپاریم با بوسه ها گشوده شوند بی رخصت کلید

یک زمان در یک مکان با مرگ میعاد خواهم داشت
کاش آن زمان و آن مکان اینجا و اکنون بود

من با قلم, تو با قلم مو
من بر سپید سینه کاغذ
تو در دشت چرک "بوم"
من شخک می زنم تو رنگ رنگ رنگ

بر چفت مقبره ای پیر قفلی میان گره ها و قفل ها دیشب گشوده شد
هیهات!! بدبختی چه کسی آغاز گشته است!!

این روزها این گونه ام ببین
دستم چه کند پیش میرود انگار
هر شعر با کره ای را سروده ام
پایم چه خسته میکشدم گویی
کت بسته از خم هر راه رفته ام
تا زیر هرکجا


ای دوست
این روزها با هر که دوست میشوم احساس می کنم
انقدر دوست بوده ایم که دیگر وفت خیانت است.

حالا برو اینجا که بیشتر حال کنی!!

زت زیاد واسه امشب که خوش گذشت

25 September 2002

آه دارم می میرم از خستگی : ))
همین الان از دانشگاه اومدم!! تا ساعت 22 نشستم اونجا !! یا نمی خونم و نمی خونم وقتی می خونم تا ته ممیخونم. شنیدی تا حالا : ))
الانم اگه این داتای خونه روشن نبود سراغش نمی اودم. از قیافه هر چی کامپیوتره بدم میاد از بس که شب تا صبح باهاش می خوابم :))))))
از چی بگم!! که این ملت همشاگردی من چنان درس خونایی هستند که تا شب میشینند و تو سر و کله هم میزنند. اوروز 2 تا از دوستای ایرانیم با 2 تا دیگه دوستای شیلیاییم گروهی فوتبال بازی می کردند تو کامپیوتر. ایرانی ها تیم ایران رو داشتند و اونا هم شیلی. اون لحظه که من تو اتاقشون بودم از بس جیغ زدن گفتم چی شده فهمیدم که علی دایی با هد زده تو گل!! یک شلوغ بازی می کردند دوستای ایرانیم که!! از خنده مرده بودم من. ملت بی کار به اینا میگن میشینند اونجا تا ساعت 10 شب که فوتبال تو کامپیوتر بازی کنند!!

دیزوز بحث خیلی شدیدی بود تو تلوزیون سوئد بر سر ماجراهای قتل های آبرو و حیثیتی . والا ترجمه جالبی ازش به فارسی ندارم. ولی موضوع بر روی تعصب خانواده ها وخصوصا پدر و یا برادر است بر روی دختراشون و خواهراشون. که خیلی موارد این تعصبات باعث قتل عزیزاشون توسط خودشون میشه!!
تابستون 1999 دختری به اسم پلاPela توسط عم های خودش کشته میشه و زمستون پارسال هم یک دختر کرد دیگه یه اسم فدیمه Fadima توسط پدر خودش به قتل میرسه.
هر دو این اتغاقات داخل اسمی که معنای قتل برای حرمت و آبرو است جا میگیره. بحثی که در چارچوب های زیادی تقسیم میشه و تقریبا کسی راه حل بخصوصی واسش نداره. شاید برای خانواده های ایرانی این موضوع کمی غیر محسوس تر باشه ملی نه برای همه آدم ها. و به خصوص اون هایی که تو ایران زندگی میکنند. ولی تو یه جامعه اروپایی که همه حرف از دموکراتی و آزادی می زنند برای جامعه یک ننگ و شرم به حساب میاد که انسانی به خاطر تلاش برای آزادی شخصی و اعتقادی کشته بشه و نه توسط یک دولت و یا یک رژیم/
بازم رو این موضوع حرف دارم. فعلا جیش بوس لالا !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

24 September 2002

بچه درس بخون عجب خریه ها!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
سلام
میدونی چقدر زمان زود میگذره؟ پارسال بود همین دیروز. همین 23 سپتامبر. اون حادثه.
یک سال بعد.............. درست همین امروز...........
همه چیز مثل اول شد.
اول اول که نه.....
ولی خوب
به قول قندون: همینی که هست.

23 September 2002

باز دوباره یک هفته دیگه شروع شد. من شروع کردم که بچه خوبی بشم. دست از افکار نیمه منفی ام بر دارم و حالا که این فصل پاییز چند سالیست برام تلخ ترین خاطره ها رو به جا گذاشته افسارش رو بگیرم دستم و این روند رو عوض کنم. میدونم که خوش ترین پاییزم اولین پاییزی بود که اینجا گذرونده بودم. هیچ وفت تو اون پاییز احساس سرما نکردم هر چند دمای هواش مثل الان بین 10 تا 13 بود. هیچ وقت برف برام مثل اون سال قشنگ نبود و هیچ وقت مثل اون موقع تازه عاقل و عاشق نبودم.
خوب داشتم چند روز پیش یه گذری رو روحیاتم میکردم و دیدم که باز دارم شروع می کنم به کم آوردن. انگار منم داشتم شبیه بقیه آدم ها میشدم که از آب و هوا گرفته غر می زنند تا گرفتاری های بی مورد. ولی من دوست ندارم. من از ناراحت بودن از غم داشتن متنفرم.
یه کلام تصمیم خودم رو گرفتم:

این پاییز قرار است بهترین , گرم ترین , شاد ترین رنگی ترین پرخاطره ترین و موفق ترین پاییز این سالهام باشه.
من این کار رو تنها برای خودم نمی کنم. خیلی آدم های اطراف من متاثر از روحیات من اند. من خیلی مواظب خانوادم دوستام عزیزام و غریبه ها هستم.
دوست ندارم خواهرم بهم بگه الان چند وقته سرش خیلی درد میکنه.
دوست ندارم مامانم بگه که فعلا فقط می خواد خودش با خودش باشه.
دوست ندارم بابام از یک نواختی خسته باشه.
دوست ندارم دوستم شبا باهام از گم شدنش تو راه زندگی قصه بگه.
دوست ندارم وقتی با رفقیام حرف می زنم مردگی و بی هدفی رو تو صداشون بشنوم.
دوست ندارم کسی بگه من خستم. من بی هدف ام. من واسه هیچ چی خوب نیستم.

مدتیست این حرفها رو از آدم های اطرافم زیاد می شنوم. من باور دارم که این جامعه سرد و بی روح سوئد می تونه اثراتی روی روحیات و خلاقیات آدم هاش بزاره ولی هرگز نه به خودم و نه به دیگران اجازه می دم که سردی هوا و جامعه از روشون رد بشه و لهشون کنه.
من زیاد یادم نمی یاد ایران بودم هم از این احساسات سراغم می اومد یا نه! به جز جمعه عصر ها که گرفتگی و غروبش حسابش با همه غم های عالم جداست. به خصوص اگه از خونه مامان بزرگ میای و یا بعد شب خوابیدن خونه خاله و بازی های همیشه خداحافظی عزاب آور ترین لحظه ست.

دارم اینجا اعلام جنگ می کنم. با هر کی که غصه داره. هر کی که شاد نیست و نمی خنده. مثل قدیس و هزاران شبیه اون.
بابا کیست که هنوز باور نداره دنیا ما یه نفس بیش نیست. لا اقل اون نفس رو بیایم تازه گرم و از عمق دل بکشیم.

خلاصه اگه یه بار دیگه من ناراحت بودم!! خودم می دونم و خودم.
اگه شما ها یه بار دیگه ناراحت بودید من می دونم و شما ها و جد و آبادتون !!!!!!!!!!! دهه!!!

بعد اینکه در راستای بچه خوب شدنم می خوام خبر بدم که از این به بعد حتی حوصله هم نداشتم از اون حرف هایی که اصل دلیل بلاگ نویسیم است میگم.
از سوئد.
از جامعه غرب.
از آدم های شرقی و غربی این روزگار.
و از انتفاداتم
ار منتقد بودنم
از مخالف بودنم.

22 September 2002

الان چند روزه همه بچه های بلاگ خبر از فوت نویسنده بلاگ ماه پیشونی دادند و در موردش می نویسند. روحش شاد باشه. فکر میکنم گاهی اوقات خدا اونقدر ها هم که خودش میگه مهربون و با انصاف نیست. خیلی تصمیم هاش با عقل جور در نمی یاد. واسه اونهایی هم که فقط به سرنوشت اعتقاد دارند و نه به خدا میگم که بازم سرنوشت اهدافش گمنام و پیچیده است. اونقدر سنگینه که یه دنیا به سختی میتونه حملش کنه.

حالا بگم تو این گیر و دار فکر من به چی رسیده!! اونم اینکه خوب اومدیم و از این اتفاق ها واسه من من افتاد!!
فکر کنم اونقدر fantasi خوبی دارم که بتونم عکس العمل بعضی نزذیک هام رو بدونم. ولی بقیه چی؟؟ اون هایی که هنوز من رو با رنگ و بی رنگ, با صدا و بی صدا نشناختن چی. اونایی که من نمی شناسم چی؟ یعنی چی میشه اگه نبودم!.. هم....سکوت دارم فعلا.
تا به حال چندین بار من گذر بدون خبر رو تجربه کردم.

بازنگشتنی رو که در انتظار کسی نبوده.
غیبتی رو که تو تصور کسی نمی گنجیده.
مخفی بودنی رو که جای پاش کاملا گود بوده.


ولی خوب تا حالا فهمیدم که اگه نباشم...اونهایی که هستند به من چگونه فکر می کنند. می دونم رد پام, صدای خنده هام, تو ذهنشون, تو گوشاشون چقدر میشینه.
واسه همین از رفتن نگران نیستم.
حالا آشنا و غیر آشنا تصورات و واهیات گمراه کننده نره تو کلتون ها!! من نزده به کلم. حالا چرا دارم این مزخرفات رو بابلا Bla Blah میکنم
آخه من همیشه به همه خواسته هام و آرزوهایی که داشتم رسیدم.!! چه زود و چه یه خورده دیرتر. مثلا 12 13 سالم بود یکی از دوستام تو اسکی پاش شکسته بود. من هوس کردم با عصا راه رفتن رو امتحان کنم. بعد چند وقت پام رفت تو گچ.!! : )) نحسی 13 بدر گرفته بودتم.
خلاصه خیلی هوس های دیگه هم کردم که نمی گم. خطرناکه !! می ترسید یه وقت.
هی ها هو هیهاهو
خلاصه اذیتم نکنید دیگه!! دیدید هوس کردم که ب....
Jag orke inte!!!!!!!!!!!!!!
Jag shiter i allt............

21 September 2002

سلام هم زبون ها!!
من یه هوا برگشتم. ولی بیشتر آتیشی ام. میبینم این همسایه خوش وفا مصطفی هم من غایب بودم زیاد زیر آبی زده و نیومده! یه چیزی بهش بگم اونم این که حرف ها . افکارمون خیلی شبیهه!! هر چی من می خوام بگم تو می گی.
Hej Tala Bala
Grattis till 19 års födelsedagen :)))

Happy Birthday dear Tala Bala :)))
I am a good player

softish



I am also a bad loser
چقدر Reggae دوست دارم. Bob Marley و Buffalo Soldiers برام دل نوازه.



دلم واسه Haji تنگ شده! قرار بود این هفته بیاد sthlm پس کوش!

19 September 2002

man omadam ta farsi benevisam, az in shab sard, az in asemon siah, az bi mafhomi ha, az ghami ke daram, az gham gham gham gham gham gham gham

15 September 2002

یک سری مسائل سوال برانگیز همیشه تو ذهنم میمونه که خیلی فهمیدن و درکش برام تلخه.
آیا ارزش یک آینده بهتر تحمل این رنج هاست؟

یه مادری و یه پدری همه مقام و قدرت و اقتدار و مکان اجتماعی شون رو برای خاطربه بهتررسیدن و انجام وظیفه مادر پدریشون که تعیین آینده بهنر است رها می کنند. به یه دنیا و کشور جدید تغییر مکان میدند. از انواع سر بلندی ها بالا واز اقسام سرپایینی ها سر می خورند. هز 24 ساعت روزگارشون رو فقط مجبورند هضم کنند. در تلاش برای هماهنگی. وقتی میگم هضم کنند یعنی بسازند.به خودشون از صفر شروع کردن رو بقبولونند. چشمشون رو بر روی تمام منزلت و قدرتی که یک عمر در خونه اولشون ساخته بودند ببندند. تنها و تنها به امید آینده ای که خیلی تاریک و ترسناکه.
اینقدر در روز تحت مسائل فکری مختلف قرار می گیرند که با کوچک ترین جرقه ای آماده برای انفجارند. دوری عزیز ترین هاشون. غرق شدن توی جامعه جدید و محدود شدن ارتباط ها, چقدر براشون سخت است.
چقدر انکار مشکلات سخت است. چقدر نا انصافی برای رسیدن به بهترین است.
من ای کاش توان بیان اینهمه رنج رو داشتم. ای کاش لیاقت اینهمه تحمل رنج رو داشتم.

خیلی حرف دارم خیلی خیلی خیلی,,,
با خودم, با همه ,با خودم, با خدا...

14 September 2002

.THE SUMMER IS DEFINITIVE FINISHED
.THE AUTUMN IS DEFINITVE BEGINNING

... i´m gone for a while ...

13 September 2002

شب بخیر!!
یکی بهم بگه درس بخونم!!! چون من نمی خونم ! تو گوشی هوس کردم
ای کاش یک پرنده بودم.
یک باز سفید.
به همه دنیا شورش می نمودم.
به تمام آرزو ها.
به صدای نفس هوس ها.
تنفر از خدایی نبودنمون در حال خفه کردن من است.
من یک پرنده هستم
یک باز سفید.....
شبها رو خیلی دوست دارم


سالهاست که خو گرفتم با تاریکی شب و غرق شدن تو سکوتش.
از بچه گی همیشه کم می خوابیدم واز شبها تا اون جا که میشد سواستفاده می کردم.
وقتی کوچیک تر بودم. اون روز ها که احساساتم نوع دیگری بود."نمی گم جور دیگه فکر می کنم چون در مورد لذت بخش بودن شبها همیشه یه فکر داشتم"
عادت داشتم کتاب بخونم. خیلی عاشق کتاب خوندن بودم.هرگز شبی نبود که بدون ورق زدن خوابم ببره.
عادت دیگم به پشت خوابیدن رو طبقه دوم تخت خوابم بود"با خواهرم یه اتاق و تخت دو طبقه داشتیم" روم رو می کردم به آسمون; پرده رو می زدم کنار. پنجرم همیشه باز و اگر ماه تو آسمون بود دلم گرم و چشمام خیس بود.
یادمه که با وجود کوچیکیم خیلی زیاد فکر می کردم. خیلی مسائل رو هم فهمیده بودم که اطرافیانم نمی دونستند.
از دعای شبانه بیش از همه آرامش بعد از نگرانی هاش خیلی یادمه.
و تنها زمانی که به عشق فکر می کردم نوار محبوبم رو که یکی از بهترین و صمیمی ترین دوستام از پیانو زدن خودش ضبط کرده بود با واکمن گوش می دادم. هنوز صدای اون قطعه که برای اولین بار تو خونشون برام زد تو گوشمه.
و چه زیبا! اولین احساسات عشق خیلی زود به سراغم اومد. چه پر فایده که اونقدر بچه بودم.

چرا دارم یاد "احساسم بچگی " می کنم چون من هم گله دارم. از این دنیا مادی شده گله دارم; از اینکه روح آدم ها زیاد به اسارت در میاد; از احساس ترس بین ماها; از غرور بی فایدمون; از فراموشی ارزش زندگی مون.

الان هنوز کمی مثل گذشته هام هستم
هنوز شبی زود تر از نیمه شب سر رو بالشتم نمی گذارم.
هنوز عاشق و دیوانه ماه و آسمون آبی رنگش تو شبهام.
ولی دیگه کتاب خوندن فراموشم شده. دیگه حتی امکان مرور کلمات ادبی فارسی برام غیر ممکن شده.
خستگی از اسیری تو زنجیر های قانون مندی دنیا وقت زیادی برای فکر کردن برام نمی زاره.
باز مثل کودکیم اشک درمان دل سنگینم هست بین من و او.
و هنوز قبل از مرگ کوتاه شبانه به عشق فکر می کنم.
هر دم....

11 September 2002

امروز هم بالاخره 11 سپتامبر شد


همه دنیا امروز چشمشان به اخبار و رسانه های اطلاع رسانی است که ببینند که چه خبری در مورد حمله تروریستی پارسال به امریکا منتشر میشود. در سالروزش در نیویورک همه جمع میشند و به دنبال ارباب بزرگ تمام کشور های متحد اروایی نیز باید "عزاداری" کنند. بیشتر از 3 هزار نفر فقط در عرض یک روز مرده اند برای همین این اتفاق بزرگ ترین حمله به حساب میاد.

امریکا در طول این یک سال نه تنها راه خودش را رفته است و به روش خودش عمل کرده است بلکه سیاست اتحاد ملی درون کشورش را هم تقویت کرده است. اگر از آنها بپرسند: چه مدرکی وجود دارد که آیا واقعا این اوساما بن لادن بود که در پشت این حمله تروریستی قرار داشت? جواب میدهند; ویدئو فیلم هایی بوده است که در آنها بن لادن سخن از میزان موفق بودن حملات می اورد هر چند اگر هرگز مستقیم بیان نمی کند که این او بوده است که دستور حمله را داده است. مدارک دیگری هم از خلبانان هواپیمای ربوده شده است که از ارتباط آنها با بن لادن خبر می دهد.
و سوال بعد " آیا کسی در طول این زمان محکوم شده است؟" نه!!" از بعد از 11 سپتامبر بیش از 1500 نفر در 70 کشور دنبا به جرم کمک به تروریست ها صلب آزادی شده اند.
چه نتایجی و تلفاتی از بمباران در افغانستان باقی است؟ بیش از 18 هزار بمب در این یک سال در سرتاسر افغانستان رها شده است و تعداد مردم کشته شده اش بین 3700 تا 5000 نفر میباشد افراد زیادی نیز به اسارت گروه های امریکا در آمده اند.
هیچ نیازی که سخن از محکوم بودن قضیه حمله از بتن نیست. مسلما در اکثر نقاط دنیا این سوالات مطرح شده است که عامل این حمله چه بوده است. چه دلیلی باعث شده است که "JUST" همین امریکا مورد حمله قرار بگیرد.
اینکه این حمله انهم به یک مرکز پر جمعیت یک انتفام است نشان دهنده زیرکی آنهاست ولی آیا حق قربانیان است که فدای سیاست های کشور ها بشوند؟

سوال من اینجا از همه کسانی که جریانات11 سپتامبر را در طول این یک سال مشاهده کردند این است که
آیا شما فکر میکنید اون کسانی که حمله کرده اند کار درستی کرده اند؟
آیا حق کشور امریکا است که دچار چنین حادثه ای بشود؟
آیا حق ملت امریکا بوده است که این چنین قربانی بدهد؟
آیا حق امریکا است که تصمیم بگیرد به کشور افغانستان حمله کند؟
آیا حق امریکا است که مردم شبیه مردم کشور خودش "بدون دفاع" را بمباران کند؟ به بهانه پیدا کردن محکوم ناشناخته خود!!
آیا شما از این که این اتفاق برای کشور امریکا افتاد ناراحتید یا خوشحال؟
آیا شما از این که این اتفاق برای کشور افغانستان افتاد ناراحتید یا خوشحال؟


در کشور ما سوئد هم همانند تمام کشور های اروپایی سیاست در مورد فضیه 11 سپتامبر یکی است. پارسال هم مثل همه جا آدم ها را مجبور به سکوت های چندین دقیقه ای به احترام و بزرگ داشت قربانیان این حادثه کردند. هر چند مرگ مرگ است ولیکن انگار هنوز خون امریکای رنگین تر از افغانی است.
ما هم در تمام مدارس ادارات و خیابان ها مجبور به این سکوت شدیم. پارسال هم در مدرسه خواهرم نیز 3 دقیقه سکوت برقرار بود. خواهر من و دوستانش هم بعد از شروع حملات امریکا و بمباران افغانستان اعلامیه ای را نوشته و کپی کرده بودند و در مدرسه پخش کرده بودند و در آن تمام شاگردان و معلمین را به اجتماع در سالن اجتماعات دعوت کرده بودند تا برای قربانیان افغانی 3 دقیقه سکوت داشته باشند. سکوتی هم ازرش با امریکایی ها.
واکنش جمع شدن تمام مدیران و مسئولین ولی از ترس بود که می خواستند مانع این سکوت دفتر یاد بود نویسی شمع روشن کردن و ... شوند. نتیجه تمام اعتراضات از سوی همگان تنها یک جواب بود:
ما نمی توانیم بر خلاف همه کشور های اروپایی و سوئد برای خودمان سیاست انتخاب کنیم!!!

من از همه شما که این مطلب را خواندید در خواست می کنم نظر عقاید و جواب های خودتون رو در مورد این جریان 11 سپتامبر نتایج اون و به خصوص سوالات من بنویسید

نظر خودم این است:
"من یکی از هزاران مخالف سیایت های غلط امریکا هستم. انقدر دولت مردان امریکایی زیرک هستند که باید بهشون تبریک گفت که چه موفقیت آمیز ملت خودشون رو گول می زنند و تمام امکان تفکر رو ازشون می گیرند.
من هرگز موافق حمله امریکا به افغانستان نبودم و هیچ حقی برای عمل اونها قائل نمی شم.
در نهایت هم بیان می کنم که خیلی خوشحالم که کسی یا کسانی پیدا شدند که یکبار هم شده به امریکایی ها بفهمونند کشتار چه مزه ای دارد. این که موفق شدند یک دنیا رو بهم بزنند; در ازای تمام سالهای شکنجه دیدنشون توسط تنها و تنها امریکا...

چرا امریکا حق کشتن سایرین را دارد ولی سایرین خیر ؟؟؟

10 September 2002

این جا به اون دوست گرامیم که بهم خود بزرگ بینیم رو اشاره کرده بود بگم:
عزیز اگر روزی با من و در جای من بودی و همونی بودی که من, تو هم خودت رو دوست داشتی.
و همچنین به یه دوست عزیز دیگم که تا چند روزدیگه اونم در هال ترک دیار و وطن است . خوشحال باشیم که برای ایرانی بودن زنده ایم و تا روزی که لیاقت داریم برای بهتر بودن بجنگیم.

پیروز باشیم همگی.

09 September 2002

خوب سلام
می خواستم مفصل از 9 سپتامبر بگم. انگار تا 10 دقیقه دیگر باید برم. پس می رم و با دست پر بر میگردم.
تا بعد دافظ


می خواستم امشب کمی قصه سرایی کنم. ولی به دلم نه زیاد می چسبه و نه دوست دارم با سکوت برم. از روی نوشته های چند ساعت پیشم گوشه ای رو با غریبه ها تقسیم میکنم
چندین و چند سال پیش -وقتی که بچه ای بود کوچیک که حتی اون موقع هم خودش رو بزرگ می دید- به طور اتفاقی سوار هواپیما میشد. همراه پدر و مادر و خواهر کوچیکترش. توی هواپیما اول فیلم میدید بعد کتاب می خوند فکر میکرد بعد هم به کار اصلی اش یعنی شیطونی کردن میرسید و همش از سر به ته هواپیما میرفت. دیگه اواخرراه و موقع رسیدن بود. رفت کنار یک آقایی که خلبان بود ولی اون روز جزو مسافر ها بود نشست. بچه داشت از پشت پنجره پایین رو نگاه میکرد. همس سعی میکرد از پشت ابر ها بیرون رو ببینه. زمین دیده می شد.تکه های بزرگ و کوچیک سبز و آبی جلب توجه می کرد.از آقای خلبان پرسید اینا چیه اون گفت اینا همشون جزایر کشور سوئد هستند. مگه خبر نداری به سوئد میگند کشور هزار جزیره ؟!
نزذیک های 5 ساعت از پرواز از سوی ایران به سوئد, از تهران به ستکهلم گذشته بود. اونطرف آبی ها تو تهران یک عالمه آدم و فامیل باهاشون خداحافظی کرده بودند.با کلی سفارشات سوغاتی و نوارهای توپ و... اینور آب یه عالمه آدم های ناشناس منتظر استقبال و پزیرایی از اونها بودند. بالاخره هواپیما نشست. احساس عجیبی بود. از پشت پنجره یک در شیشه ای که اومدند بیرون صدای فلاش عکس و چهره چند نفر آشنا به نظر بچه بیشتر می اومد.اون خیلی سالها پیش اونا رو تو ایران دیده بود.یک دفعه جمعیت سرازیر شدند به سوی مهمان های تازه رسیده. همش بغلشون می کرد بدون اینکه کسی رو بشناسه. فقط چهره عمو و زن عمو و عمه و شوهرش واسش آشنا بود و چند تا سایه از عکس ها.بعد از ماچ و گل و بوسه همه به سوی ماشین ها جاری شدند. هوایی که بیرون تنفس می کرد خیلی جدید بود تازه بود زیادی آبی بود.
توی ماشین عمو با زن عمو و خواهرش نشسته بود و اونا هی فیلم میگرفتند. همش می خندیدند و تعجب می کردند و تعریف می کردند. یکی از جمله های اون روز هنوز تو سربچه هست.که همیشه دینگ دینگ میکنه :عمو یک بار گفت اینجا که داریم رد میشیم اسمش آکالا است.خونه عمه ایناست اینجا شیستا خونه بساری و فلان جا خونه ما. یادمه تو دلم گفتم:" وا خوب به من چه!! من چرا بخوام بدونم و یاد بگیرم اینجا و اونجا کجاست. من که هیچ جا خودم تنهایی نمیرم فعلا که مهمونم و بعد هم تموم."

آری این بود آغاز ماجرا های اون کوچولو...
قرار بود بعد سه هفته برگرده.دوستاش براش تو مدرسه و کلاس جا گرفته بودند.فقط قرار بود یک هفته اول غایب باشه و برای همین تنها با دو تا از دوستاش خدا حافظی کرده بود.
روز ها وگذشت و سه هفته عالی و خاطره انگیز به سرعت باد گذشت. ولی اون روزی که قرار بود 30 سپتامبر برای مسافرین سوئد روز بازگشت باشه هرگز فرا نرسید.نمی دونم آسمون و زمین تو در گوش هم چی خونده بودند که اون روز اومد ولی ما رو با خودش نبرد .
شاید به روح همه برگها, ثانیه ها, دقیقه ها, نفس ها, ساعت ها, روزها, شب ها, آسمون ها و زمین ها طول کشید تا بتونم و بتونیم به باورمون بنشونیم که دیگه برگشتی در کار نیست.
اون کسی که خیلی ها صدا میکنند خدا! چرا . جطور این عجیب تربین اتفاق تو زندگیم رو به سر راهم گذاشت تا مدت ها جواب سوال ها و چرا هام رو نمی داد.همیشه اون سالهای اول هر ثانیه آرزوی برگشت بعد ضد اون رو داشتم. واسه من خیلی سخت بود که یه تنه با همه بجنگم. آخه مامان و بابا همش دم از برگشت می زدند. و خواهرم هم که همرگ جماعت بزرگ تر بود. فقط من بودم که میگفتم نه در حقیقت همش خواسته من بود. همون آرزوی عجیب کودکی که حالا به حقیقت مبدل شده بود.

خب من اونقدر حرف می تونم از این سالهای بدون برنامه ریزی شده تو زندگی بزنم که نفسی واسم باقی نمونه. تا عمر داریم زمان برای بیان خاطرات هست. امسال هم به بهانه هر سال که این روز رو جشن می گیریم من هم تو صفحه هات خاطراتم حالا چه کاغذی و چه با کلاس دکمه ای کلاماتی رو سیاه میکنم. یادی از اون روز می کنم و در انتها پروردگارم رو شکر می کنم. همون خدایی که ... همه می دونند خدا کیه چیه و چه جوری پس نیازی به تعریف نیست.
خدای مهربونم ازت ممنونم که به من این لیاقت رو دادی که هم به آرزو هام برسم و هم بهترین رو بر گزینم.
خدا جونم دوستت دارم. به اندازه بی نهایتت.

برای آنچه مرا آفریدی .
.......

08 September 2002

فردا 9 سپتامبر برابر با 18 ؟ شهریور است!!
چی شده بود یه روزگاری این روز! حتی از 11 سپتامبر این امریکایی ها هم مهمتر است! حالا می گم >: ))
امروزم هم در برنامه جات پا گشا تلف شد!! آخه یعنی که چی پا گشا !!!!!!!!!!!!!!!!! بابا خود زن و شوهر می تونند به اندازه کافی پاشون رو تنگ و گشاد کنند دیگه به سایر ملت چه ارتباطی داره هان!!
من رو از کار و زندگی میندازند والا آ آ آ آ آ آ آ
از سر فرو بردن تو عادات اونقدر بدم میاد! مثلا دوست ندارم شلوارم آبی باشه اگه مال همه آبی است! اصلا چی دارم میگم این که اسمش تقلید است. نمی دونم که باور رویا بهتره یا انکار حقیقت! الان به مغز من یه نوار فیبر انتقال اطلاعات وصل کنند و سر دیگش رو به صفحه نت گیری یه هو همه جا سیاه میشه انقدر که تو کلم فکر ریخته!

از هر کی که لوسه بدم میاد! از هر چی که سنگه خیلی خوشم میاد! از رنگ هوایی که توش بوی آرزو های نرسیده باشه بدم میاد! از زمینی که با قطره های اشک خیس شده باشه خوشم میاد! از دلتنگی ها بدم میاد! از آزرو خوشم میاد! بر عکس از نرسیدن به آزرو بدم میاد! از انسان بودن بدم میاد! از خدا بودن خوشم میاد! از ادم مغرور بدم میاد! از غرور خیلی خوشم میاد! از همه چی و همه کس بدم میاد ولی خیلی خیلی خوشم هم میاد!!!
سیم قرمزم پریده باز! جای نگرانی نیست! تنها یه گوشه کوچیک است که می سوزه! اون رو هم الان شش ماهیست که در حال ریختن خاک رو چاله ای که سه و نیم سال گود کرده بودم هستم....
سیلام من برگشتم!
ولی الان تقریبا صبح است ساعت 03.30 شب! من رو برداشتن به زور بردن کنسرت قر دهی ایرانی ! هر چی میگم بابا ما با این چیزا جور نمی شیم کی محل می ده! خلاصه اونجا 3 تا گروه نا آشنای بی مصرف به اسمای پویا شاهین و The Boys بودن که هی جزه می زدن یکی واسشون دست و جیغ بزنه که اونم باد هوا!! ما ولی همش با خودامون هال میکردیم ولی والا بلا این قر فنر و کمر ها واسه من نمیشه مشق ریاضی که!! حالا فردا هم که ملت فک و فامیل اسیر ابیر مون می کنند دیگه باید کاسه کوزه درسا و دانشگاه رو ببندم!!
راستی امروز روز اول کار جدیدم بود! خیلی سوفتیش بود حال کردم.

07 September 2002

باز هم شب بر میگردم.
میگما همسایه جون تو هم که تا من غایب بودم مغیوب!!! و مفقود شده بودی ! نکنه طاقت نیم آوردی بدون من چیزی بنویسی ; ))) خلاصه که باریکلا که برگشتی. میگم باز هم یه نقطه اشتراک دیگه من رفته بودم آبادی تو هم محلات. جالبه نه ؟
وای سلام ملوم!
چه عجب من که بالاخره سر و کلم پیدا شد!! انگار این از شهر زندگی بیرون رفتن آفات می اره و آدم دیگه بر نمی گرده! هفته پیش این موقع تازه سوار کشتی بودیم تو راه برگشت.
چقدر بهمون خوش گذشت این چند روز.اون جایی که رفته بودیم اسمش گوتلند بود.قشنگ رو سایتش کلیک کنه هر کی می خواد تا صفا کنه. تلافی تابستون گرم ستکهلم رو اونجا در آوردیم. تو راه تو کشتی هم کلی رفیق های جدید پیدا کردیم. یک گروه دانشجو از همه اروپا که اومده بودند 3 هفته تو سوئد خوش بگزرونند.و حالا سفر گوتلندشون با ما یه زمان بود.این چند روز ما جز این که صفا کردیم به اندازه همه عمرمون پیاده روی کردیم هی رفتیم و رفتیم و رفتیم و رفتیم و...تا بالاخره هم ما همه شهر رو شناختیم هم تمام شهر ما رو!! دیگه اونقدر دوچرخه سواری و پدال زنی کردیم که دیگه آخر شب راه رفتن معمولی یادمون رفته بود. دوچرخه سواری یکی از سنت های این شهر است. راستی اسم شهر اصلی گوتلند ویسبی است.کلا هم خود جزیره گوتلند کوچیک است و هم خود وسیبی که معروف ترین شهرش است. ما هم اونجا روزها بیرون گردی و شنا و ساحل و دریا داشتیم شبا هم شبگردی و رقص و آواز. اونجا هم با چند تا بچه محلی های معروف دوست شدیم که دیگه تا آخرین روز چهار گوش در خدمت ما بودند. عکسام رو که ظاهر کنم حتما میزارم رو صفحه.
انقدر این دریا و محیط سبز رو دوست دارم و خیلی به یاد آب و همای شمال ایران می انداخت منو. ولی از همه مهمترش اون آرامش روحی بود که ما هر سه قدم به قدم می گرفتیم حتی نفس کشیدن هم آرامش می داد به آدم. فرق زیاذی هم بود بین برخورد آدم هاش با این آدم آهنی های شهر های بزرگ.خیلی مهربون و خون گرم بودند. هر چند هنوز من از نوع خون ستکهلمی هاش و سوئد زندگی کناش چیزی نگفنم. ولی اونجا کسی با دیگری غریبه نبود همه دوست بودند و یکی.
خلاصه من . خواهرم و شیلی دوستم تا تونستیم خوش گذروندیم و از بس آهنگ مهوش پریوش عزیز و چه خوشگل شدی امشب رو خوندیم که آخر همون دوستهای گروه توریست رو هم به خوندن فارسی اونم مهوش پریوش آفتاب همتاب وادار کردیم وای که الان بهش فکر می کنم از خنده روده بر میشم فکر کن ایتالیایی و اسپانیایی هلندی لهستانی و روسی.و.... بیان با تو بخونن مهوووووش پریوووووش آفتتتتتتاب همتتتتاب.
هر چی بگم کم گفتم. همش یه چی تکمیل کننده همش است:
WE ARE THE BEST.