30 September 2003

سلام
سلام دوستان
سلام یاران
سلام همه شما انسانها

سلام به آغاز پاییزی نو
سلام به من و روح همیشه در تلاطمم برای سبز بودن
حتی در برگریزان پاییزی و یخبندان زمستانی

سلام ای درخت کوچک.. که نفست گرمت را از خوبی یارانت داری و بس

پس باز هم سلام.. به یک آغاز نو
آغاز فصل عاشقان...پاییز هزار رنگ.. فصل من و تو..
تو که دور ز منی..اما همیشه به یاد منی..

امید که همیشه با من باشی

دوستت دارم ای دنیا.. که بستر شروع منی..و در نهایت خاک مدفنم..

خدا جون مثل همیشه مهربون باش و منو به اونچه میخوام برسون.. تا بار دیگه ثابت کنم.. به همه دنیا من کی هستم..چه قدرتی دارم.. به کجا خواهم رسید


آمین.
مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوچ
* 1 october 2003.

29 September 2003



زندگی یعنی چکیدن
همچو شمع ازگرمی عشق
زندگی یعنی لطافت
گم شدن در نرمی عشق
زندگی یعنی دویدن
بی امان در وادی عشق
رفتن و آخر رسیدن
به در آبادی عشق

میتوان هر لحظه هرجا
عاشق و دلداه بودن
پر غرور چون آبشاران
بودن اما ساده بودن

میشود اندوه شب را
از نگاه صبح فهمید
یا به وقت ریزش اشک
شادی بگذشته را دید
میتوان در گریه ابر
با خیال غنچه خوش بود
زایش آینده را در
هر خزانی دید و آسود

میتوان هر لحظه هر جا
عاشق و دلداده بودن
پر غرور چون آبشاران
بودن اما ساده بودن


زندگی یعنی چکیدن
همچو شمع از گرمی عشق
زندگی یعنی لطافت
گم شدن در نرمی عشق
زندگی یعنی دویدن
بی امان در وادی عشق
رفتن و آخر رسیدن
به در آبادی عشق








27 September 2003

......'s Yahoo! Profile

If u ever never whould be able to undrestand how much your joogoolat miss you..right now..and see her eyes ..crying :((

26 September 2003



EASY & DIFFICULT


Easy is to get a place in someone's address book.
Difficult is to get a place in someone's heart.

Easy is to judge the mistakes of others
Difficult is to recognize our own mistakes

Easy is to talk without thinking
Difficult is to refrain the tongue

Easy is to hurt someone who loves us
Difficult is to heal the wound

Easy is to forgive others
Difficult is to ask for forgiveness

Easy is to set rules
Difficult is to follow them

Easy is to dream every night
Difficult is to fight for a dream

Easy is to admire a full moon
Difficult to see the other side

Easy is to stumble with a stone
Difficult is to get up

Easy is to enjoy life every day
Difficult to give its real value

Easy is to pray every night
Difficult is to find God in small things

Easy is to promise something to someone
Difficult is to fulfill that promise

Easy is to say we love
Difficult is to show it every day

Easy is to criticize others
Difficult is to improve oneself

Easy is to make mistakes
Difficult is to learn from them

Easy is to weep for a lost love
Difficult is to take care of it so as not to lose it

Easy is to think about improving
Difficult is to stop thinking and put it into action

Easy is to think bad of others
Difficult is to give them the benefit of the doubt

Easy is to receive
Difficult is to give

Easy to read this
Difficult to follow

Easy is to keep friendship with words
Difficult is to keep it with meaning



بر من در وصل بسته می دارد دوست دل را بعنا شکسته می دارد دوست
زین پس من و دل شکستگی بر در او چون دوست دل شکسته می دارد دوست
الان انقدر از خودم عصبانی هستم که میخوام یه تو گوشی جانانه حواله هرجا که شد کنم !
یعنی که چی بچه ! تو خجالت نمیکشی ؟ این چه بساتیه واسه خودت راه انداختی !
کارت شده همش ساکت شدن و به هیچ چی فکر نکردن
داری خودتم دیگه ایگنور میکنی
از بوی گند اوضاعت حالت بهم نمیخوره ؟
چطوری تحمل اینهمه عذاب رو میکنی
نکنه کرم شدی
تویی که ادعا هات تا هفت صد آسمون میرسید
چیه ؟ فکر میکنی با دوری از همه میتونی آروم بشی ؟
خودت که میدونی این با ذات تو جور در نمییاد
چرا داری خودت رو به اونچه سرنوشتت نیست وادار میکنی
داری یاز روز میشماری اما اینبار به نوعی دیگه
حالا داری به خودت می قبولونی که عیبی نداره این زجر چند ماه رو تحمل کن و بعدش همه چی خوب میشه
یعنی واقعا اینقده احمق شدی
میدونی الان چند قرنه از هیچ کدوم رفیقات یه حالی نپرسیدی ؟
ساعتی پیش بود که تو ذهنم جملهای اینچنین اومد > من دیگه اونقده سنگدل شدم که هیچ بنی بشری برام گذشته و آینده و حال روزگارش اهمیت نداره
و درست ثانیه ای بعدش از فرط دلتنگی میخواستی به تک تک اونایی که میشناسی تو این همه سال میل و نامه و تلفن بزنی و بگی چقدر دوستشون داری هنوز و چقدر دلتنگ صداهاشون و مهربونی هاشونی
هرچند....خودت رو بدجوری زندونی کردی...

زندونی یک جبران....جبرانی سنگین

باشه شاید از امشب خدا را باز بر سر سجاده ای فرا خوانم.. شاید او رهنمونم شود...





*PS*
نمیدوتم تازگی با هرکی سر راهم سبز میشه روی تخت میپرم !
حتی شده در خواب

25 September 2003

The sky hasn?�?�?�?�t enough space for me either !

الان که دارم اینو مینویسم.. یه گریه چند دقیقه ای جانانه کردم

یک حرف بینهایت بدی بهم زدش ..که تمام وجود منو پر از انزجار و تنفر کرد..اسمش رو حتی نمیخوام پدر بزارم !
ولش کن..

غصم میگیره تنها از اینهمه تنهاییم
چقدر من تلخ شدم
چقدر من شکننده شدم
چقدر من..
شاید باید درمانی جست

:((

23 September 2003

زمانی برای مستی اسب ها

گاهی اوقات در زندگی آدم ها ثانیه هایی پیش میاد که با تمام وجود میخوای با اونی باشی که دوست دارشی.. ولی زمان. مکان و علت ها به تو این اجازه رو نمیدند

گاهی اوقات خوب هست تنها باشی..حتی برای شبی..از فردا خبری نداری...ولی امشب رو حداقل با دستان باز میتونی در تختت غلت بزنی

گاهی اوقات اگه تعداد روزهای خوب یک ماه رو بجای سخت تر هاش بشماریم عددش دو رقمی میشه

و گاهی اوقات گفته میشه ما آدم ها روز به روز از هم دیگه دورتر میشیم.. بعد مسافت هم در این وادی بهانه ای بیش نیست..

..
..
ولی حقیقتش اینه که به دومی اعتقاد ندارم...چون از تنهایی بیزارم
به سومی هیچ اهمیتی نمیدم... چون مسافت در دست منه..تنها یک قیچی کافبست تا اون رو میان خودم و آدم ها از بین ببرم

..
..
همه میگیم و میخندیم و دچار روزمرگی میشیم..
اما خوب من از این روزمرگی بیزارم
چاره چیست...

شاید تنها اسب سفید من است که دلم رو از این دلتنگی که توش اسیرم آزاد میکنه..


پیش بسوی مستی ام با اسب ها

IT-universitetet

nu sítter jag i skolan och håller på med den tråkiga labben

hushhhhhhhh

pishi sent an email, but such a kinda coold feet :(
like before
i know exact whats hans reaction
چه خواب عجیبی دیدم
البته غربتی توش حس نمیشد..
انگار بوی خبر میداد
دریایی بود و ساحلش
و بازی ما
من به دنبال او...و او همچو کودکی میدوید..
......
......
ولی خوب..زود میبایست از خواب بیدار شد
هرچند که حقیقت باشد
راستی

همشاگردی سلام..همشاگردی سلام..
کاش یکی شعرش و آهنگش رو داشته باشه بتونه واسه من بفرسته

عاشقش بودم

22 September 2003

Mah Mehr

امروز آخرین روز نیمه سال هست
یعنی فردا پاییز شروه میشه

بوی مهر و مدرسه
خوش به حال بچه های ایران :(

منم دوست دارم بازم اول مهر برم مدرسه
بازم هرچند عذاب آور برم مانتو و مقنعه بخرم :D

کیف و کتاب جدید .اوازم تحریر هم که بابام داشت تو مغازش

هــــــــــــــــــــــــــــــــــــورا

زنگ اول. ساعت 7 صبح . سر صف . صدای قرآن. بعد سخنرانی مدیر گرامی. بعد هم ناظم های فوضول و بداخلاق
که میان سر صف ناخون ها رو چک کنند و موهای رنگ کرده و سر کچل شده ها رو از خط بکشند بیرون

بدو برو بالا جا بگیر. جیغ بزن تو سر و کله همه بزن
صبح به صبح با هوای پاییزی از خواب بیدار شو.. از پنجره بیرون رو نگاه کن. هوا که دلگیر باشه...دل تو هم میگیره

تو مبصر کلاسی..زرنگ و پر سپاسی
باید بری کتاب های بقیه بچه ها رو بگیری. باید بری لیست شاگرد ها رو بیاری..باید همه کارا رو انجام بدی.. از طبقه اول به دفتر معلما ..از حیاط به آبدارخونه

وای جونـــــــــــــــــــــــــــــــــمی ..یه سال تحصیلی دیگه شروع شده...
بوی کتاب و دفتر و تخته سیاه

و همه چی ذوباره از نو با صدای زنگ مدرسه آغاز میشه

زیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــنگ

هان ؟؟
چی شده
اینجا کجاست
من کجام
اوه...!!! چه صحنه ای
انگار خواب دیدم
آره من انگار سال هاست در خوابم..


:((

21 September 2003

hej talar
Idag var din 20 års födelsedag
Grattis Baby
Hoppas du når alla dina drömmar

mouach

NuNu :=)

18 September 2003

The way I feel when he feel...

The way I feel when...


خوب جالبه

قصه ها داره تکرار میشه
باز قلب آدم میزنه برای صبح شدن.. برای روشن کردن داتا..برای چک کردن ایمیل..برای...
برای چی آخه.. چرا این قصه صد هزار با تاحالا تکرار شده
چرا این طپش قلب ها تمومی نداره .. مگه قرار نبود اینبار از این خبرا نباشه هان ؟؟

انی وی
چقدر نگرانم الان.. که حالش بده...

منو این نگرانی یاد صحنه نگرانی چند ماه پیشم میندازه.. هرچند رنگ و جنس و بوش با هم از خورشید تا ماه.. از مریخ تا اورانوس فرق میکنه..

هرچند اون یه بار نگرانی..برام بد تر از هزار بار دریده شدن شکمم بود و این نگرانی تدایی آغاز دریچه حس های نو.. حس های شاید نایاب.. شاید تک و تنها.. و یا شاید عذاب آور و مخدر..

هرچی که هست.. امیشب نگران اویم. که تنها دو روز دیگر میهمان خانه خویش خواهد بود..

ای کاش که زودتر حالت خوب شود..

عزیز مهربان و دلتنگ من...

17 September 2003

Zahi Eshgh

چقدر این دل گرفته

چقدر با دیدن هم آغوشی صمیمانه تمام سلول های بدنم میلرزه

چه احساس نیاز خفه شده ای

چه تمنای بوسه بی ریایی

چه آمیزشی..چه بوی بدنی..چه عرق پیشانی جروک خرده ای..

آه که چقدر دلم گرفته..

چقدر دلم از این نا انصافان گرفته..

که معشوق و یار خویش را اینچنین بی ابا...به دست امواج خروشان تنهایی دنیا ..وا میگزارند...

زهی عشق... زهی آتش گرگرفته لبانم..بر روی قلب های سنگی...

15 September 2003

jag sitter i skolan nu, tillsammans med sheila och talar och pluggar.

jag har mycket .... att

haha vad ska jag skriva

vet inte

ghisjsjsjsjsjsjsjsjsjsjsjs

jigareto Bahal joon ;)

14 September 2003

Negin

نگین

نوشته ام از نگین بود..

از امثال نگین

و بغضی تلخ..
همین

شاید تنها همین

13 September 2003

Aboooooooooooooooooooo
کون یکی چقدر الان به شدت میسوزه
هی هی هی هی
معافیت سربازی...
حقته
اینهمه جون کندی... اینهمه فهش دادی... اینهمه همه دنیات رو سیاه کردی.. بیا
بهت مگه اینهمه نگفتم
آدم های بد بین و منفی گرا همیشه تو زندگی بد میارن
ولی دیگه دلم برات نمیسوزه..
هیچی نمیسوزه.. هرچند فکر کنم از هر کی دلش برات بسوزه منتفر باشی...

و من همه چیز رو با دل رحمی شروع کردم و با دل سوختن..پایان....

هه هه هه

12 September 2003

دلم میخواد یه شعری از سهراب اینجا بگزارم...


نیتم برای دوست ام است
یاوری غریب.. با دلی پر ز شجاعت.. و روحی به سبکبالی ابر های توده ای..
و او چه مهربان بود که بر من لیاقت خوابیدن درکنار آن را داد
و من چه بغض گونه خود را در مه های دودی بلند شده از سیگارش..غرق کردم.....

....


نام مجموعه : ما هيچ ، ما نگاه

نام شعر : تا انتها حضور



امشب
در يك خواب عجيب
رو به سمت كلمات
باز خواهد شد.
باد چيزي خواهد گفت.
سيب خواهد افتاد،
روي اوصاف زمين خواهد غلتيد،
تا حضور وطن غايب شب خواهد رفت.
سقف يك وهم فرو خواهد ريخت.
چشم
هوش محزون نباتي را خواهد ديد.
پيچكي دور تماشاي خدا خواهد پيچيد.
راز ، سر خواهد رفت.
ريشه زهد زمان خواهد پوسيد.
سر راه ظلمات
لبه صحبت آب
برق خواهد زد ،
باطن آينه خواهد فهميد.


امشب
ساقه معني را
وزش دوست تكان خواهد داد،
بهت پرپر خواهد شد.

ته شب ، يك حشره
قسمت خرم تنهايي را
تجربه خواهد كرد.

داخل واژه صبح
صبح خواهد شد.



........

شاید من ساعت هاست..
شاید من روزهاست..
سالهاست...
به دنبال این ثانیه هام.. لحظه هایی برای تجربه.. تجربه شجاعت.. پروا.. غرور..اشک و ...
آری.. شکستن مرزها..

اما ترسم از آن است که اینگونه میترسم.. اینگونه در میروم... و اینگونه به دبنال بهانه ها میدوم..
شاید هنوز کودکی بیش نیستم...
پس به من فرصت بده.. ای دوست.. به من فرصت بده...

I am a Boundless

از خودم میپرسم آیا میترسم ؟؟
ولی میبنم که نه !

میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم
میبینم که هرگز نترسیدم

ولی چرا الان دارم میترسم ؟

نمیدونم..
شاید چون از ابتدا یک آجر کج چیده شده بود..
آجر صداقت من...

و یا شجاعت من...

و یا اسارت من...

خوب الان که دیگه آزادم..
امروز که دیگه از چنگال دیو سیاه قبلی آزادم..تنها کمی زخمی ام.. که اونم داره خوب میشه
فقط مونده کمی صبر..
ولی حیف که من خیلی عجولم..
همیشه همه میگن !

هی هی هی...
ولی این ظاهر قضیه ست.
...
انی وی..

شب بخیر دوست خوبم... پی جی جـــــــــــــــــــــــــــــــوون
* بــــــــــــــــــــــــــــــــــــــوس

Anna Lindh

چه بی صدا گذرد..
این گذر عمر...
از صبح که از در خونه رفتم بیرون..بعد دیدن اخبار و شنیدن خبر قتل آنا لیند وزیر امور خارجه سوئد.. فکرم باز به یه سمتی رفت..
سمتی که همیشه برام جالب و هیجان انگیز بوده..

میدونستم ولی دقیق کدوم دوستام هستن که با شنیدن این خبر زودی بهم میل میزنند و حرفی در این مورد میزنند ..و به این بهونه از حال من خبری شاید یک باره و یا هزار باره میگیرند...
و میدونستم دقیق کدوم آشغال هایی هستند که هنوز درکی از پر کشدن ندارند..
حتی تا اون ثانیه ای که دیگه دیر شده باشه..

روحت شاد.. آنا

09 September 2003

دلم چقدر گرفته
چـــــــــــــــــــــــــقدر گرفته
چقدر من امروزاز بعد از کلاسای صبح و نهار وپای اینترنت نشستم.. و اما همش تو بخش ایرانیش چرخ زدم
چقدر دلم گرفت وقتی نوشته های ساده و بیریای گذشته های آدم ها رو با چرخ و فلک بازی های بچگانه الان یه سری دیگه مقایسه کردم
الکی نیست که همه میدونیم شهر بلاگستون ایرانی رنگ و جنس و بوش نوعی دیگه بود

حالا منو سننه
دلم اصلا از چیزای دیگه گرفته
اینکه چرا من دیگه تازگی ها سردرد داشتن دیگه برام عادت شده
دیگه انواع رنگی ها و مزه ها قرص رو بالا انداختن لذت سوزناکی داره
که چرا امروز اینقدر دلم واسه خیلی چیزا سوخت
که امروز از در که اومدم تو..یه نامه دیدم رو زمین.. اسمش رو دیدم.. از یک .... یهو قلبم ایستاد.. یهو صحنه تکرار شد.. یهو من باز تنها بودم. یهو باز سر ظهر بود یهو نزدیک بود فریاد بزنم یهو ترسیدم یهو با لرز سریع بازش کردم..نه مثل اون بار که اول نیم ساعت هوار زدم و بعد بازش کردم..
وقتی باز شد... گفتم آه ... چه من ترسیدم

امروز دلم سوخت.. که چه زود بعضی آدم ها برای بعضی مهره های اصلی قصه زندگشیون چقدر بی شرمانه و به سرعت جایگزین پیدا میکنند.. هه هه.. ادامه این یکی بزار تو دلم بمونه..روزی به موقش...

دیگه امروز من اولین کلاس و سومین کلاس رو برای بار اول در سال تحصیلی جدید دودر کردم..چه کار زشتی مردم.. اولی چون که از خواب میمردم و نمیتونستم پاشم..چون شبش داشتم واسه یکی نامه مینوشتم.. سومی واسه اینکه اومده بودم خونه بعد دومی.. آش خورده بودم اونم از آش بدمزه و تنفر برانگیز رشته و کلم پوک شده بود و عوض کلاس درس پای نت نشستم..

باز هم آه.. کاش یه پیشی اینجا بود باهاش حرف میزدم دق و دلی هام روخالی میکردم..اونقدر که لوسم میکرد و نازم رو میخرید.. آخه اونقدر خوب میفهمید بغضم الکی نیست
چقدر هرسم میگیره من تا به حال یه بار هم یه نامه درست حسابی به خورشید ناز نزدم..هرچند از همون اوللا میشناختمش و میخوندمش و خیلی دوسش داشتم و چقدر همرنگ و همجنس ما حرف میزد..اما حتی ایران نشد ببینمش.. امروز آرشیو ساده دل دلی هاش رو باز میخوندم و براش برای اینهمه پیشرفتش و بزرگ شدنیش خوشال بودم

دیگه چی تو دلم گیر کرده ؟؟ احتمالا امشبه رو بیدارم..باید عوض همه وقت تلفی های روز درس بخونم.. کاش پیشی اینجا بود

کی براش نامه بنویسم

کی از یکی انتقام همه خورد کردن های دل نازکم رو بگیرم.. کی بگم آخ جون من چقدر خوشحالم ؟؟

کلی رانندگیم باحال شده.. هاها تند تند گاز میدم میرم اینور اونور.. بچه های دانشگاه همش بهم دیگه خبر میدند در مورد من و ماشینم که به اسم شخصه خودمه !! هه هه هیچ کدوم باورشون نمیشه ! هموشون هم میگن .. خوب معلومه دیگه باباش پولداره
منم قاه قاه میخندم میگم > هــــــــــــــآ ؟؟ چی گفتی.. نشینیدم

من بی شک خوشگل ترین.. جذاب ترین.. باحال و حول ترین..سکسی ترین و دل نازک ترین دختر رشته آی تی و ای ته دهاتی هستم ! میگی نه بیا دهن واز این پسرا و دختر ها رو نگاه کن وقتی من راه میرم.. هر روز با یه تیپ میرم و هر روز نوک دماغم رو براشون بالا تر میبرم !
هیهیهیهیهیه

آخیــــــــــــــــــــــــــش.. چقدر بلاگ نوشتنم راحت تر از گذشته ها شده.. یه جورایی همه جور بیان کردن احصاساتم بعد شروع آشنایی با یه آدم پر از چونه ! باز شده

بسه واسه امشب یعنی ؟؟ نمیدونم.. شاید امشب چند خط دفتر خاطره هم نوشتم.. فکر کنم بایست بنویسم. سنته.. اونم در این شب مهم..

امشب مطمئنم ماه تو آسمون مهتابیه.. قرص کامله.. اینو مطمئنم.

شب من جیگر باحال و تنها بخیر.

راستی

سالروز پنچمین سال مبارک.. وارد عدد زوج جذابی شده.. مواظب خودت باش هانی.. واسه آرزو هات کلی دعا کن.. که امسال سال پرش و موفقیتت خواهد بود.

آمین.
الان که دارم برای تو مینویسم با این دست نویس کند فارسی ساعت چند دقیقه به 01 نیمه شب 3 شنبه 09 سپتامبر 2003 هست.
بزار حالا که حرفی از تاریخ شد..برات بگم که... امروز 5 سال تموم شد.. 5 سال قصه مهاجرتم نوشته شد.. 5 سالی که یکی از دیگری متفاوت تر و با جرات بگم از قبلی پربارتر بوده
بگزار از من نگم..فقط حالا که سالروزش هست.. بزار فریاد بزنم که هنوز باور ندارم این هجرت غریب رو..این سرنوشت رو که خودم هرگز خطیش رو ننوشتم و اما تنها بازیگر این قصه من بودم و بس.... دردی بس عظیم دارم.. دردی که تا عمر دارم فراموش نخواهم کرد..دردی از این مهاجرت تلخ که تنها با خواسته من انجام گرفت.. یک آرزوی ابلهانه بچگی که اون خدای نامرد بالا سرم بدجوری خواست تلافی کنه و به مرحله عملش گذاشت.
الان دوست دارم برم رو یه تپه.. بالای یه کوه وسط یه دریا تو مرکز یه آسمون و یا بالای یه برج 2003 طبقه وداد بزنم... من از این هجرت گله مندم.. من این دوری رو نمیتونم هضم کنم.. الان که این جمله ها رو مینویسم اصلا به عمق حرف هام فکر نمیکنم چون به محض این کار این گوله گوله اشکای من فلک زده همیشه گریوون هست که باز چشمای همیشه خستم رو خیس خیس تار میکنه.
بزار بگم در نهایت چه حسی دارم.
خدام رو شکر میکنم..برای اونچه اتفاق افتاد...برای این مسیر جدید زندگیم.. اما هنوز هم که هنوزه.. مثل امسال شب آخر زیر تور مهتاب تو آسمون تهران.. نشسته بودم و به 2 سال قبلش فکر میکردم به آب رودخونه و صحنه مشابه زیر نور مهتاب دشت بهشت دم اوین و جمعیت موج زن تهرانی اطرافم که همه برام یاد اور یک حس تلخ بود.. من میباست ترک کنم من میباست ترک کنم خاک خود را... هرچند هنوز هم در عمق وجودم از خودم وخود خدا با کینه و بغض میپرسم... یعنی من نمیتونستم مثل بقیه این همه جمعیت تو این یه تیکه خاک نفس بکشم ؟؟ حالا هرچند نفسی پر از دود و دم...
آره این اشک که خشک شه باز یادم میوفته چه خوشحالم که از اونجا پرواز کردم..یاز یادم میاد که شکر کنم.. یاز یادم میاد که همون 5 سال پیش هم با اینکه کودکی بیش نبودم و در درونم هزاران اما و چرا با من و روحم سر جنگ داشت.. از اون هوا تنفر پیدا کرده بودم.. از این اسارت در مرز های بسته و با اینحال هرگز جز در دل لب بر آرزوی بچگی باز نکرده بودم... اما خدایم انگار شبها را تا صبح با من بیدار بود.
نمیدونم...انگار نه انگار نمیبایست از خود نگفت..انگار نه انگار این نوشته ها و بغض ها همه اش میخواهند از تو باشد..در تو باشد با صدای تو باشد
آرزو میکنم تنها روزی رسد که بتونم این غم کهن رو به داری بیاویزم و برای همیشه در قبرستان تلخی ها و نا انصافی ها چالش کنم..هرچند حتی خیالش نیز واهی به نظر رسد
تنها شبی که در عمرم به نهایت خوب مستی رسیدم.. از لابلایی هق هق ها و های های هوار های من بر روی آبهای یخ زده اقیانوس میان دو کشور هزار جزیره.. این صدا بود که شنیده میشد..
من وطنم را دوست دارم.. من تا ابد دلتنگ این خاک خواهم بود.. و من تا جان در بدن دارم.. شبهای مهتابی از پشت پنجره با آسمان سیاه خیره خواهم شد و به یاد تخت دوطبقه سالهای کودکی ام..آرام آرام اشک خواهم ریخت..

07 September 2003

.رفتن و باز رفتن

وقتی که اونجا بودم، عادت شده بود. اومدن و رفتن دوستها رو ميگم. همه موقت بوديم و کم کم ياد گرفتيم که هيچ کدوم يه جا موندنی نيستيم. بخاطر مدرسه، يا برگشت به زادگاه، يا گرفتن کار جديد، و يا ازدواج جاهامونو عوض ميکرديم. تعداد کمی از ما، واقعا وطن دوم داشتيم و بيشتر ما با نسيم سرنوشت ميرفتيم، هر کجا که ميخواست ما رو ببره. تو اين مسير عادت کرده بوديم که دوستامون دور بشن. رفتن قسمتی از زندگی بود.

اينجا که اومدم اين حس نبود. از سالهای کودکی اين حس با من مونده بود که اينجا همه موندگار هستند. برای هميشه. تا ابد. و دلم ميخواست اين حس واقعيت داشته باشه. اما ديدم که اينجا هم آدمها مرتب در حال رفتنند. يکی از دوستهای خوبم چند ماه پيش رفت. کار درستی کرد و الان هم خيلی راضيه. با اينکه براش خيلی خوشحال بودم، اما موقع رفتنش، دوباره اون حس سالهای دوری زنده شد. حس گذرا بودن. حس موقتی بودن. حس از دست دادن. الان هم، يکی ديگه از دوستهای عزيزم داره ميره. باز هم به دلايل درست و در يه موقعيت استثنايی. کلی هم نگرانی داره، که به نظر من بی مورده. کار درستی ميکنه. اما نفس رفتنش باز برای من همراه با بازنوازی اين حسه که هيچ جا دايمی نيست.
هيچ چيز دايمی نيست.
رفتن بخشی از زندگيه، فرق نميکنه کجا باشی. بايد عادت کرد. گريزی نيست

آن سوی مه

06 September 2003

koncert moein o mansour

05 September 2003

aaaahahahaha
gandesh bezane
har chi neveshtam pak shod
psiiiiiiiiiiiiiahiaow

03 September 2003

new year

هه هه
عجیب نیس؟
الان سه روزه که ترم جدید شروع شده
من هر شب خواستم بیام یه 2 کلام بنویسم و خوشحالی کنم ولی نشده
چه عجیب
خوب امشب تا تموم نشده یه خط بنویسم
برم لباسم رو بعد بپوشم..تازه از حموم امدم.. هنوز هم هیجی درس نخوندم
یعنی که چــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه آخه !

:D
shab nati natit