30 December 2003

:: مهم$ روزگار گزارش میدهد $ مهم

نوشته های امیر رضا رو از دست ندید..
هر شب داره از بم مینویسه..


راستی امیر جون خوب شد پس تو رو نبردیم خارجه جای مهندسی زلزله شناسی بری دانشگاه تقاضای تحصیل در رشته نجوم رو بکنی ;)
:: دژ وحشت

نفسم گرفت از اين شهر.. در اين حسار بشکن
در اين حسار جادويی.. روزگار بشکن

چو شقایق از دل سنگ براد.. رعایت خون
به جنون صلابت صخره گسار بشکن

تو که ترجمان صبحی.. به ترنم و ترانه
لب زخم دیده بگشا.. صف انتظار بشکن




از این عذای عمومی بیزارم. از این دلسوزی..از این فریادهای گذرا..
از این نام که همراه اسم خاک میهنم در همه جا بایست شنیده شود. از جمهوری اسلامی بیزارم.
از اینکه همه آدم ها رو احمق فرض میکنند و حقا بار آوردند.
از اینکه در نهایت بایست بگیم بر ما باد که از ماست.
از اینکه حتی تلویزیون های دنیا هم باید صورت کثیف اون رو نشون بدند که برای دعای خیرش به میان خروار ها خاک باد میزندش.

مادر صدا کرد..بیا..اخبار نشون میده.. پتو میشکم روی صورتم و داد میزنم..مرا ببر به دنیایی دیگر.

28 December 2003

::








حالا من هی اینجا عکس بگذارم..دیگری مقاله بنویسه و ...
آی چه سوزی میاد
نفس میبره..نفس



27 December 2003

:: نبوی مثل همه دادی در گلو دارد

«.... در اينکه حکومت ايران بی لياقت است هيچ ترديدی ندارم و در اينکه مخالفانش هم تحفه ای نيستند شک نمی کنم. فکر می کنی اگر سه سال قبل حکومت تغيير کرده بود، حالا به جای بيست هزار نفر، هجده هزار نفر در زلزله بم در شهری که ساختمانهايش تاب زلزله 5 ريشتری را هم ندارند، می مردند؟ آقای زلزله شناس ايرانی دربدر در اروپا دنبال کار می گردد، اما کاری پيدا نمی کند. علت را می پرسم. می گويد: در اروپا زلزله زياد نمی آيد. او قرار است به نروژ برود و در رشته نجوم تحصيلاتش را ادامه دهد.
مشکل ما فقط مشکل حکومت نيست. مشکل در نوع نگاه سيستم اداره کشور به زندگی انسانی است. و اينکه يک بار ديگر تعريف کنيم که جان يک انسان چقدر می ارزد. تا وقتی جان آدمی بی ارزش است و ما قدرت حفاظت از جان مردمان مان را نداريم، چه فرقی می کند کدام بی عرضه ای با کدام ايدئولوژی سياسی حکومت کند. دولت و شورای امنيت ملی مدتهاست که به زلزله شناسان کشور گفته اند که با حرف زدن از زلزله احتمالی تهران موجب تشويش اذهان عمومی نشوند....»
:: دوستم از آلمان میگه امروز فقط از طریق تلویزیون 60000 یورو مردم کمک مالی جمع کردند برای زلزله زده های ایران..
نمی فهمم.. پس این آدم های حقوق بشر هوار کش سوئد کدوم قبرستونی گم و گور شدند؟؟
بلاگ یکی از پاریس چیزایی نوشته از حرف های آدم های شهرشون که موی تنم سیخ شد وقت خوندنش
و همه نوشتند.. همه ما با کلاس های اینترنت دار و آسوده زی توی این دنیایی مجازی فریاد زدیم این فاجعه رو.
تلویزیون های ماهواره ای چه که نمیکنند..
درد ما ساکت تر شده امشب...نه ؟
باور کردنیه؟ 20000 نفر ؟ دختر خالم امشب حالش گرفته بود مثل من..میگفت نه خیلی اوضاع بدتره..

حرفی برای گفتن هم ندارم..
fy faaan
:: دوباره روز عزا شد؟؟



تنها متنفرم از همه فیلسوفانی که همین الان به یاد فحش های ضد جمهوری اسلامیشون میوفتند و معماران و مهندسان !! لایق این آب وخاک که با افاضات گه ان بارشون مقصر رو ساختمان خانه ها میشمارند.

:((

26 December 2003

:: در جمع رقص می بایست و در خلوت تنهایی ها گریستن

از روزی که امتحان آخر رو دادم؟؟ هر شب دارم بزن و برقص و خوش گذرونی میکنم. بعد چند ماه تو خونه چپیدن بالاخره بی خیال میشه خنده ای سر داد.
از درست بیست شبانه روز پیش هست که دیگه دایره خواب شبم بهم ریخته بـــــــــــد! اصلا محاله شب خوابم ببره...اونم زودتر از 3/4 صبح. بعد هزار دور قل خوردن و کشتی کج با بالشت و پتو گرفتن تازه میخوابم تا یک دو ظهر.!! افتضاحیه. قبلش از حرص و جوش دانشگاه بود و الان از زیادی خوش گذروندن. واقعا خوابم نمی بره. یه شب هم خونه باشم؟ و خودم بخوام بخوابم نمیشه. عجب گیری کردما! الان مثلا ساعت 4 صبح هست و من تازه از مهمونی دوستام اومدم!


الان مدتی هست ...شاید بیش از یک سالی.. که دیگه یه عادتی رو از خودم دور کردم. وقتی جایی خوشی مفرط هست همیشه آدم (خودم) به یاد فیلان غم و بیسار غصه میوفته و ضد حالی به خودش میزنه. حنده هاش مصنوعی میشه و در یک کلام..زیاد خوش نیست..درونش گریونه.
نمیدونم چی شد و کی این احساس دیگه بر نگشت. دیگه هرگز توی خوشی دردسر های روزمره سراغم نمیاد. غمم هم نمیگیره. مست که هرگز نمیشم.. حتی وقتی هم بخوام به مستی و بیخیالی بزنم دیگه اشکی ندارم که بریزم. در عوض نظاره گری میشم بر رفتار سایرین. و خوشا که چیزای خوبی یاد میگیرم.
یه چیزی رو خوب از این اتفاق یاد گرفتم.. که شادی ها لحظه ای و رفتنی هستند. شب های تنهایی همیشه هست. تا ابد. و گریه هات همیشه مال خودت و بالشت سرت و دست های ملتمس ات است و بس.

خلاصه عرض شود خدمت شریفتون.. سرم شلوغ هست و نیست. دلم شاد هست و نیست. روحم آزاد هست و نیست. دلم تنگ هست و هست...
به آینده هیچ دید خوبی ندارم. فردا برای من خیلی تاره. راستی چقدر من سیاه میبینم. خستگی بیش از اندازه ای که توی همه روح و جونم احساس میکنم باعث شده حسابی بی آرزو بشم. فکر میکنم امسال تولدم بدترین تولد عمرم باشه. انگاری ته دلم با خودم و همه عالم لج دارم.. و میخوام اون روز همه رو بگذارم و برم.. برم جایی که کسی نباشه. نمیدونم نظرم عوض شه یا نه.. اما فعلا که مثل یه پرنده بی پر..همش دنبال یک بال اضافی برای پرزدن میگردم.

بزودی شب سال نو میلادی هست..و من نمیدونم میتونم اونجا که یک سال پیش آرزوش رو کردم باشم یا نه.دلم خیلی گرفته از این اتفاق.غروری دارم که با اون همیشه تونستم خیلی آرزوهام رو توی کوله پشتیم جمع کنم تا شاید روزی..روزگاری...

بماند... تنها میدونم ... تا ابد هم از من بخواهند... هرگز نتوانم دل سنگ و دل سرد باشم و دیگر هیچ/



امشب با دوستام همگی این آهنگ شعری که دیشب بازم توی تنهایی برای خودم نوشتم رو میخوندیم و میخندیدیم و در درون میگریستیم.

هوای گریه دارم *** تو این شب بی پناه
دنبال تو میگردم *** دنبال یک تکیه گاه
دنبال اون دلی که*** تنهایی رو میشناسه
دستای عاشق من*** لبریز التماسه
هزارویک شب من*** پر از صدای تو بود
گریه هر شب من*** فقط برای تو بود



درخت کریسمس خونه ما

25 December 2003

:: نکن آنچه کرده ای خود نهی اش

تو بی من
زنده نیستی
و من بی او


هوای گریه دارم *** تو این شب بی پناه
دنبال تو میگردم *** دنبال یک تکیه گاه
دنبال اون دلی که*** تنهایی رو میشناسه
دستای عاشق من*** لبریز التماسه
هزارویک شب من*** پر از صدای تو بود
گریه هر شب من*** فقط برای تو بود

تنها تر از تنها
درد دارم درد
دردی ناتمام
دردی پایان ناپزیر
و مرا گریزی نیست

خسته ام
دیگر از این زندگی هم خسته ام

24 December 2003

:: Just Wanna Say


Merry Christmas

(: شرحش مفصله ! باشه سر فرصت
click ?! over

21 December 2003

:: شب چله یا شب یلدا.. مسئله اینست !

هست چون صبح آشکارا، کاين صبح چند را
بيم صبح رستخيز ست از شب يلدای من



امشب من با مامان بابام توی خونه نشستم و با هیجان خاصی آجیل میخورم.مغز پسته ، کیشمیش، گردو..آجیل شیرین و شور. قبلش مامانم با یه ظرف میوه از خرمالو گرفته تا لیمو و انار و و و ازم پذیرایی کرده.
هوا گرمه و با آرامش جلوی تلویزیون به فیلم های سطحی آمریکایی نگاه میکنم و همش غرغر میکنم و انتقاد!! ازشون اما همش برای خنده است و بس.
تلویزیون ایرانی هم مصاحبه با مردم تهران رو نشون میده که همه خودشون رو برای این شب آماده میکنند و هندونه هایی نیست که میخرند! من ناخداگاه با هرکلامی که با نام ایران کاری داشته باشه به فکر فرو میرم. یادم میاد چند سال پیش رو..وای چه زمانی گذشته..حتی یادم نیست چند سال پیش بوده.با دستم اعداد میلادی رو که پشت سر گذاشتم میشمارم..98-99-00-01-02-03 و تا چند روز دیگه 04/
باور نکردنیه. سال 2004 هم رسید. برای منی که انگار همین دیشب بود توی سرمای زیر 20 درجه سوئد به همراه هزاران آدم دیگه داشتیم به شایعه خرابی همه سیستم های کامپیوتری بعد آغاز دهه 21 میخندیدیم و به آسمون ستکهلم خیره میشدیم که با نور فشفشه ها رنگین شده بود. یعنی چهار سال از اون روز هم گذشته ؟؟
باور نکردنیه. من خاطره زیاد خاصی از شب های چله ندارم. میدونم جشن میگرفتیم.ولی چون جشن بزرگی نبود زیاد توی ذهنم نمیاد صحنه هاش.مگر آخرین سال رو. عمو و زن عموم از طبقه پایین خونمون بالا پیش ما اومده بودند و با هم انار و تخمه میخوردیم. من کتاب قصه میخوندم و هرهر میخندیدم که بابا منو چه با این کارا !! آخه وقتی 14 سالم بودش هم خودم رو خیلی آدم گنده حساب میکردم.!!
باور نکردنیه. امسال هم فردا شب همه شب یلدا جمع میشیم خونه بزرگ فامیلمون. خاله بابام که الان 75 سال رو صددرصد رد کرده . همراه با همه دختر خاله هاشون و بچه های اونا..با عموم و عمه و اعضای اونا. با عروس و داماد های جدید فامیل. احساس میکنم صد سالی هست همه رو ندیدم. چه شور عجیبی توی دلم حست. حس تمنا برای شادی و خندیدن.
درست همین لحظه هست که من تنها به یاد کسایی میافتم که هرگز نمیتونند این لحظه رو احساس کنند.


به راستی چند نفر ما قدر روزهای خوبش رو میدونه ؟
عصر یکی دیگه از دوستای صمیمیم که برای درس خوندن رشته پزشکی که ورود بهش تقریبا غیر ممکن هست در سوئد به لندن رفته بود برگشته بود و بهم زنگ زد. با هم از روزهای اون و من گفتیم. که چقدر تنها زندگی کردن آدم ها رو میسازه و حتی در کنار جمع بودن هم میتونه اوج تنهایی آدمیزاد باشه. دورانی که من در این پاییز پشت سر گذاشتم.
و باز به این فکر کردم که همه ما برای بدست آوردن اونچه نداریم دائما در تلاشیم بدون اینکه از لحظات ارزشمند حالمون لذت ببریم. من خودم شاید ماه هاست در فکر فرار از این محیط هستم. شاید به بهانه رهایی و آزادی از هر آنچه روح شاد من رو مبدل به یک بت غمزده کرده بود. اما در نهایت به این رسیدم که میبایست ابتدا ریشه ام رو مداوا کنم و بعد به سفر برم..تا اگر روزی ناچار به بازگشت شدم پل های پشت سرم رو خراب نکرده باشم..همونطور که شش سال پیش..


این نوشته ام برای کسانی هست که این روزها در غربت و در خانه روزهای سردی رو در جنگ با تنهایی به سر میکنند. و حقا می جنگند.برای رسیدن به هراونچه هدفشون هست. ما جامعه مهاجر به خصوص جوون هامون هم بار سنگین تری بر دوش داریم. که اون پیروزی بر تمام سرمای تنهایی و تلخی بغض های حبس شده است. میدونم من همیشه مقایسه با هم سن و سال های خودم، در مقایسه با کسانی که شرایط یکسانی مثل من داشتند ،در نهایت آسایش و لوکس زندگی کردم.میدونم که همین خونه و اطمینان از اینکه پدر و مادری هستند که من بعد تمامی بی پناهی هام بهشون برگردم خودش پشتوانه ای هست که نگذاشته کمرم بشکنه تا به امروز. من به همه ما و شمایی که دارید الان توی این روزها و شب ها از تمامی انرژی و شور جوونیتون استفاده میکنید تا روزی با هم دوباره بخندیم دست مریزاد میگم و افتخار میکنم که این قدرت در ما هست. خیلی هاتون بلاگ نویس هستید.خیلی هاتون هم خواننده اش.ولی دل هممون یه چیزی میگذره. رسیدن به حق یک انسان و آرامش در یک زندگی کوتاه دنیوی.


در این میون کسی هست که در یاد من همیشه تنهاترین بوده. و امشب هم میدونم در میوون تمامی کلافه بودن هاش و دلتنگی هاش باز هم داره برای رسیدن به هدفش تلاش میکنه.
دلم نمیخواد از احساسم به این تنهاترین آدم دنیا بگم. فقط براش مینویسم : تلاش در هرثانیه این روزها یک نقطه ایمان و یک قدم ثبات وجود هست. میدونم خسته ای.میدونم انرژیت تموم شده. ولی مبارزه ات برای پیروزی در دید من ارزشمندتر از همه آرامش های بی تلاش هست. درد سردی و تنهایی رو فقط انسانی حس میکنه که تنها زندگی کنه.بدون وابستگی به حتی یک نفر. من برای همه تنهایی های تو هم گریه میکنم. همونطور که همیشه وقتی چشمم به عمق تاریکی دل آدم ها میخوره میلرزه و لرزون آرزو میکنم ای کاش میتونستم کاری برای رهایی میکردم.
اما نیستیم... با هم نیستم ولی یادمون همیشه با هم.شب ها و صبح هایت هرروز با هن عجین است. برای تو حاضرم تمامی گل های دنیا و پروانه های آسمون رو بفرستم تا انرژی باقی مونده ات رو بیشتر کنند.مهم نیست آدمی زاد درکنار عزیزش زندگی کنه تا بخواد براش شادی رو با ارمغان بیاره.تنها یک بار که وارد قلبش شدی و همیشه در اونجا نفس کشیدی انگار که در کنارش زنده ای.
تو کلید قلبت رو به دست کسی سپردی که با ترس از لیاقتش خودش رو به رودخونه مواظبت از قلبت روونه کرده.امیدوارم این تپش روزی همگام با نفسمان باشد.


هرلحظه روزگار من با لبخند تو نورانی تر و مرحم بودن زخم هایت پرمعنا تر میشه.
این شب تنهای آخر پاییزی بر تو گلم خوش.






شب يلـــــدا و مراســـــــم آن

20 December 2003

:: کریسمس و مسائل !

راستی من چقدر حرف تو دلم جمع شده بیام نطق کنم و در رم.
اولیش رو هم صفا قشنگ اینجا نوشته.
موضوع همون هماهنگ شدن با خوی وفرهنگ جامعه ای هست که خود متوقعمون انتظار داریم به عنوان شهروند پایه یک مثل همه اهالی اون مملکت باهامون رفتار بشه.
اما چند درصد به این سنن و آدابشون عمل میکنیم حوریان دانند !
حالا این عید کریسمس و به قول ما دهاتی هیا سوئدی نشین یول Jul !! اومده و عجیب اینکه امسال شور و حالی هنوز توی خونه ما نیومده. نیکو که همیشه از 2 هفته قبل درخت رو میوورد به تزئین کردن و دنبال کادو خریدن میرفت الان اونقده مشقول خودش و دوستاش و گشت و گذارش هست که اصلا حواسش نیست دو روز دیگه عیده ! منم همیشه کاری نمیکنم و کادو خریدنا و دادنام آخرین ثانیه هست.
ولی امسال میرم خودم میچینم درخت رو. واسه مامی و ددی هم یه هدیه باهال تو فکرم هست به جز رسوم معمول ! میخوام بفرستمشون سپا ویک اند :*ريالٍ^%!#)^&

راستی امسال کی از من کادو میگیره ؟؟؟ اگه گفتی اگه گفتی >:))

یه دوست مفقود اثر دارم به نام سوسو ! والا از اون روز آخری قبل اومدنم از ایران که ایشون افاضه کردن قراره برنگردن مملکت شیطان بزرگشون و در مملکت اسلامیه به انجام وظیقه بپردازند تا دو سه ماه پیش که یه ایمیل ازش گرفتم گفت من جاپون تشریف دارم !! تا الان من دیگه هیچ خبری ازش ندارم. درست آب شدن رفتن تو زمین رو همین میگن. هیچ کدوم تلفن های شونصد باره و میل های سیصد باره و داد فریاد اینور اونور فایده نکرده ! دختره پاک سربه نیست شده.
مشکل اینجاست هرکی دیگه بود نگران نمیشدم..ولی ایشون آدمی بودن میگفتن خانه ویران ما ایران ما جای بسار امنی هست برای یه خانوم تنها باور های ایشون !!
خلاصه کوتاه کنم غرض از یادش این بود که هروقت من براش دم کریسمس کارت میفرستادم یا از این ایکارد های تبریک..میگفت من که مسیحی نیستم زیاد خوشم نمیاد.. منم میخندیدم میگفتم من حالا دوستتم دوووووووووس دارم واست بدم تو خوشت نیاد. چطور تو برام تبریک فلان تولد امام و عید مذهبی رو میفرستی منم خوشم میاد با اینکه برام اصل اون برنامه مهم نیست.
ولی من نگرانیم بیش از اینهاست..آخه این سوسو جونم هرگز امکان نداشته مثلا توی ماه روضون بهم قبول باشه اینا نگه..یا اینکه عید فطر رو با میل یا ایکاردی تبریک نگه.. اما الان بعد چهار ماه من یه خط هم نه یه کلمه هم ازش خبر ندارم. کلی غصه میخورم..آخه میترستم براش اتفاقی افتاده باشه.. توی ایران. بهم گفته بود اصفهان قراره باشه و من دیگه نه تلفن خونه جدیدش توی یو اس رو دارم و نه تلفن خونه اصفهانش رو:((

از این تریبون بلاگیستان هم خواهشمند همه حضار بیننده و شنونده !!!!!! میشم کسی صدای ما را به این رفیق شفیق گمشده امان برسونه
آخه میخوام بهش بگم کریسمس مبــــــــــــــــــارک ؛))
:: از بلاگ فروغ

« حرف زدن بهترين کاري ست که انسان به عنوان يک موجود زنده انجام مي دهد .. نه هر حرافيي .. حرفي که از سر شناخت باشد و به خصوص شناخت خود .. خوب است که آدمي قادر باشد خودش را توضيح دهد و خواستش را بيان کند .. خوب است که علامت هاي سوال ذهن را بر دايره صحبت بريزيم و با گفتگو در باره شان ، خود را از شر آنها برهانيم .. علامت سوال اگر حل نشود ، کنار گذاشتنش باعث فراموشي نمي شود .. فقط آن را بدل به يک گره مي کند .. که گاه هي بزرگ و بزرگ تر مي شود .. چون با توهم مخلوط مي شود .. مي خواهيم به تنهايي حلش کنيم .. اما قادر نيستيم و فضا سازي در باره اش فقط آن را حجيم تر مي کند ..
صحبت و منطق را دوست دارم .. بي تعصب فکر کردن .. بي تعصب گفتگو کردن .. امکان اشتباه براي خود قايل شدن .. و اجازه اشتباه به ديگري را دادن .. گوش کردن و شنيده شدن را دوست دارم .. انسان فقط زماني مي تواند يک رابطه محکم برقرار نمايد که قادر باشد بي هيچ واهمه اي با طرف مقابلش حرف بزند .. بداند که قضاوت نمي شود .. و بداند که قادر است بي قضاوت بشنود.
...
...
...
ديگر چيزي که در يک رابطه با ارزش است بيان احساس خوبمان از بودن با طرف مقابل است .. اگر در لحظه اي دچار حال خوب مي شويم خوب است که آن حال را انتقال دهيم و مردها معمولا در اين کار سختگيرند .. شايد باز به دليل همان تربيت سنتي که مرد سالار هم هست و به او آموخته اند که نبايد زن را لوس کرد .. زن بي ظرفيت است .. و زن جنبه محبت کردن زيادي را ندارد . اما اين طور نيست . لااقل همه زنها و همه مردها اين گونه نيستند . هستند مرداني که زن را تا حد لبريز شدن نوازش مي دهند و هستند زناني که هر چه لبريز تر مي شوند تشنه تر خواهند بود .زن موجودي ست که با حس خود زندگي مي کند . نياز او نوازش است .. نگاهي که نوازشش کند .. صدايي که ناز او را بکشد .. دستي که لمسش کند و با تن او حرف بزند .. زن نياز دارد به اينکه مدام به او گفته شود مورد توجه است . و مدام به يادش آورند که دوستش مي دارند . زن فراموشکار ست و بر خلاف مرد که گمان مي برد همه چيز بايد در عمل ثابت شود ، با زن بايد حرف زد . زن را بايد لوس کرد . اين جزو خواص زنانگي اوست که دلش مي خواهد کسي لوسش کند .. اگر زني دلش نوازش نخواهد به والله که زن نيست ..
آهاي زنها : يادتان باشد که مردها بر خلاف ما قادر به حس همه چيز از طريق حواشي نمي باشند و اصولا اين درست نيست . حتي با يک زن هم بخواهيم رابطه سالمي برقرار کنيم، بهترين راه آن گفتمان منطقي ست ..
و آهاي مردها : يادتان باشد که زن ، زن است .. بايد زن را ناز کنيد ..روحش را .. جسمش را .. اگر به او علاقه داريد از به زبان آوردن اينکه دوستش داريد ، نترسيد .. حتي اگر در ابتداي يک رابطه بوديد و ميزان دوست داشتنتان کم بود . بيان احساس راهي ست براي اعتماد دادن به زن ... با او مثل مرد رفتار نکنيد .. مثل خودش باشيد که مدام به شما مي گويد و مي نويسد :
دوستت دارم ...
»

این رو من همین دیشب میخواستم بنویسم..خوب یکی دیگه صدای دلمان را مکتوب کرد!!

18 December 2003

:: پريا

يكي بود يكي نبود
زير گنبد كبود
لخت و عور تنگ غروب سه تا پري نشسه بود.
زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.

گيس شون قد كمون رنگ شبق
از كمون بلن ترك
از شبق مشكي ترك.
روبروشون تو افق شهر غلاماي اسير
پشت شون سرد و سيا قلعه افسانه پير.


از افق جيرينگ جيرينگ صداي زنجير مي اومد
از عقب از توي برج شبگير مي اومد...

« - پريا! گشنه تونه؟
پريا! تشنه تونه؟
پريا! خسته شدين؟
مرغ پر شسه شدين؟
چيه اين هاي هاي تون
گريه تون واي واي تون؟ »


پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه ميكردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا


***

« - پرياي نازنين
چه تونه زار مي زنين؟
توي اين صحراي دور
توي اين تنگ غروب
نمي گين برف مياد؟
نمي گين بارون مياد
نمي گين گرگه مياد مي خوردتون؟
نمي گين ديبه مياد يه لقمه خام مي كند تون؟
نمي ترسين پريا؟
نمياين به شهر ما؟

شهر ما صداش مياد، صداي زنجيراش مياد-

پريا!
قد رشيدم ببينين
اسب سفيدم ببينين:
اسب سفيد نقره نل
يال و دمش رنگ عسل،
مركب صرصر تك من!
آهوي آهن رگ من!

***
...
...
...

عوضش تو شهر ما... [ آخ ! نمي دونين پريا!]
در برجا وا مي شن، برده دارا رسوا مي شن
غلوما آزاد مي شن، ويرونه ها آباد مي شن
هر كي كه غصه داره
غمشو زمين ميذاره.

قالي مي شن حصيرا
آزاد مي شن اسيرا.
اسيرا كينه دارن
داس شونو ور مي ميدارن
سيل مي شن: گرگرگر!
تو قلب شب كه بد گله
آتيش بازي چه خوشگله!
آتيش! آتيش! - چه خوبه!

حالام تنگ غروبه
چيزي به شب نمونده
به سوز تب نمونده،
به جستن و واجستن
تو حوض نقره جستن
...
...
...
« حمومك مورچه داره، بشين و پاشو » در بيارن
« قفل و صندوقچه داره، بشين و پاشو » در بيارن


پريا! بسه ديگه هاي هاي تون
گريه تاون، واي واي تون! » ...


پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا ...


***

« - پرياي خط خطي، عريون و لخت و پاپتي!
شباي چله كوچيك كه زير كرسي، چيك و چيك
تخمه ميشكستيم و بارون مي اومد صداش تو نودون مي اومد
بي بي جون قصه مي گف حرفاي سر بسه مي گف
قصه سبز پري زرد پري
قصه سنگ صبور، بز روي بون
قصه دختر شاه پريون، -
شما ئين اون پريا!
اومدين دنياي ما

حالا هي حرص مي خورين، جوش مي خورين، غصه خاموش مي خورين
كه دنيامون خال خاليه، غصه و رنج خاليه؟


دنياي ما قصه نبود
پيغوم سر بسته نبود
.


دنياي ما عيونه
هر كي مي خواد بدونه:

دنياي ما خار داره
بيابوناش مار داره


هر كي باهاش كار داره
دلش خبردار داره!

دنياي ما بزرگه
پر از شغال و گرگه!


دنياي ما - هي هي هي !
عقب آتيش - لي لي لي !

آتيش مي خواي بالا ترك
تا كف پات ترك ترك ...

دنياي ما همينه
بخواي نخواهي اينه!


خوب، پرياي قصه!
مرغاي شيكسه!
آبتون نبود، دونتون نبود، چائي و قليون تون نبود؟
كي بتونه گفت كه بياين دنياي ما، دنياي واويلاي ما
قلعه قصه تونو ول بكنين، كارتونو مشكل بكنين؟ »

پريا هيچي نگفتن، زار و زار گريه مي كردن پريا
مث ابراي باهار گريه مي كردن پريا.


***
...
...
...
« - دلنگ دلنگ، شاد شديم
از ستم آزاد شديم
خورشيد خانم آفتاب كرد
كلي برنج تو آب كرد.
خورشيد خانوم! بفرمائين!
از اون بالا بياين پائين
ما ظلمو نفله كرديم
از وقتي خلق پا شد
زندگي مال ما شد.
از شادي سير نمي شيم
ديگه اسير نمي شيم
ها جستيم و واجستيم
تو حوض نقره جستيم
سيب طلا رو چيديم
به خونه مون رسيديم ... »


***

بالا رفتيم دوغ بود
قصه بي بيم دروغ بود،

پائين اومديم ماست بود
قصه ما راست بود:

قصه ما به سر رسيد
غلاغه به خونه ش نرسيد،

هاچين و واچين
زنجيرو ورچين!




::احمد شاملو ::
*************************








16 December 2003

::
http://parsplanet.com/newsong/Bijan-mortazavi-lavand.ram

Matematisk statistik

5B1506 Matematisk statistik grundkurs DF för IT

به مادر گفتم برایم یک بسته سیگار کئچک بیاورد
شب جوابش منفی بود
انگار میبایست خودم بخرم..

******************

حال و روزگارم خوش نیست
از پا افتادم..نایی برای نفس ندارم
حتی برای گریه
دلم مرگ میطلبد و بس
از من عجیب است.اما اینچنین است

حال و دنیای من

14 December 2003

:: تیتر یک بغض رو چه بایست گذاشت ؟؟


فکر کنم همین روز بود به من گفتی******
******** از من در دلت خانه ای نساخته ای؛
امشب چه ؟********
****** **آیا هنوز بی خانمانم ؟؟

---------------------------------------------

نمیدونم چرا این نوشته رو امروز پست نکردم..زدم بره درفت بشه تا کسی جز خودم نخونتش..

خیلی میترسیدم.. هم از دل خودم هم دل دیگری.
دل خودم میترسه چون انگاری یه تلقینه اعتراف به اینکه کسی رو دوست میداری و هرگز از لباش نمیشنوی چه احساسی به تو داره..حتی اینکه بگه اهمیت زیادی هم نمیده کافیه..تنها یه جواب من رو ارضا میکنه..بخدا بعد دو سال حقمه بدونم من رو کجا داری؟؟ داشتی؟؟ میخواستی داشته باشی..من هم میبایست تصمیمی بگیرم نه ؟؟
اما تو هیچوقت هیچ چی نگفتی.. یعنی از اون روزی که دلت تکون خورد دیگه نگفتی..فکر میکنی نفهمیدم ؟؟ باشه من بچه.. تو که به جرگه بزرگا پیوستی چرا دل یه بچه رو اینهمه منتظر گذاشتی..
اما باز ترسیدم برای دل دیگری.. که حق نیست بفهمه چرا نمیتونم به اون دل ببندم هنوز..که دلم آزاد نیست که بخواد آزاد بشه..

امشب هم از اون شبای امتحان هست.. من خودم رو کشتم تا فکرت سراغم نیاد..هزار بار آب نوشیدم..انار دون کردم..رفتم روزنامه خوندم..حتی شیشصد بار دستم اومد روی گوشی تلفن و بعد گفتم نه
همون طور که گفتم نه..نیام برات بنویسم .. خودت میدونی از چی
الان دارم دم دمای ساعت 2 نیمه شب که دلم از همه ساعت های روز حساس تر و دلتنگ تره مینویسم.. وقتی که این روز جزوی از آرشیو نوشته هام شد پابلیش میکنمش. من احساس پنهان نکرده دیگه ندارم

بایست برات عریان شده باشه که همون پارسال همین روز هم که بود من تو رو فقط به یک نام میدیدم........GIFT OF GUD.همین بود اسمت.. ولی تو منو دعوا کردی که "پس کو خود من"
از اون روز دیگه اسم خودت رو تکرار کردم..همش مال خودت..همونی که یه عدد 76 انتهاش بود و باز غر زدی..ولی من 76 نیستم..اون ماهیت خارجی نداره..همون طور که به من گفتی.. من وجود ندارم.. چون ندیدیم..لمس نکردیم و ...
اما خوب..من اومدم و دیدم که تو همون نام متصل به 76 هستی که منکر بودی..اما اون هدیه خداوندی هم برای من بودی..در اون لحظه هایی که تنها با تو و در تو غرق بودم..هرچند که همه اش به مستی گذشت و بس...

باشه..از یاد میبرمشون..همشون رو...حتی همه بی انصافی هات رو..
اما از من نخواه اونچه در دلم ریشه کرد رو..با تبر نامردی خودت نابود کنم
من اگر هم برم..همچو یک دوست با تو تا ابد سر خواهم کرد..
عیبی ندارد حالا ..عشقم بسوزد..

باز هم اشک ریختم امشب..برای تمامی ثانیه هایی که میخواستم ..آری از تمام وجودم میخواستم با تو بخندم تا تو هم لحظه ای بر این زندگی تلخت بخندی.. اما خوب.. نشد


امشب سالی گذشت از آن عصر تلخ و دردناک پاییزی..که به من گفتی..هرگز به من نگفتی دوستم داری

11 December 2003

:: راستی میدونی..دیگه کم کم بایست سیگارت رو ترک کنی ؟
:: آرزوهای دوردست

اخیش.. بالاخره ساعت از 12 شب هم گذشت. دلم واسه همین هوس یه بلاگ نویسی آخر شبی رو کرده.
اوصولا از قدیم ایام روایت شده شب های امتحان که تا صبح باید تو سر خودت و کتابه بزنی..بایست هر عمل خلاف و شرعی انجام بدی الا اونی که بایست ! البته من با این شرایط و اوضاع باز هم دارم نهایت تلاش خودم رو میکنم. آخه هم قول دادم بچه خوبی بشم همین که کمی نصیحت های دلسوزانه مامی جونم دیشب روم اثر کردش.
راستش خیلی وقت هم بود نیوومده بود کمی باهام حرف بزنه..بگو اصولا من چند قرن هست با هیچ کس حرف نمیزنم ؟؟ البته امشب وقت تعریف حرف هایی مامانم نیست..ولی خداییش هرچی میگفتم من سرم بیشتر پایین میرفت..و توی دلم همش رو تائید میکردم..و گاهی بغی میخندیدم که من دیگه چه جوونوری هستم که این جوری خودم رو داخل این دایره عمیق و سیاه مخمسه انداختم..
و اما خوب حرف هایی که مادر مهربونمون زد کلی تاثیر گذاشت روم..کلی حالم رو بهتر کرد و کمی تا قسمتی روحیه در حال سقوط "البته در قسمت مربوط به درس و امتحانات " رو پس گرفتم.
یه جمله ای هم آخرش تحویلمون دادند که کلی ما را حال و حول .. " خودت رو دست کم نگیر..تو آدم قوی هستی..خیلی ها از پس کارهایی که تو بر اومدی نتونستند بر بیان..فقط به این فکر کن که تنها راه موفقیتت اینه که تو روی محیط سوار باشی و نه محیط روی تو ..مطمئن باش اگه مثل گذشته تصمیم بگیری و برنامه ریزی و عمل کنی..به همه هدف هات میرسی " .. خوشتون اومد ؟؟

خوب..از احوالات بگم که طبق همون برنامه چند هفته پیش که به عرض رسوندم الان بساط امتحان هست.. اه که گندش بزنه..والا یه زمانی من عاشق درس خوندن و امتحان و این شوخی بازی ها بودم..اما الان از بس که همه چی قاراش میشه اصلا ناامیدم که دارم سرپایینی میرم یا نه دیگه سقوط کردم !!!!

خیلی حرف دارم بنویسم..خیلی اتفاق ها میوفته که بایست ثبت کنم تا یادم نره..اما فرصت نیست..من حرف هام بایست از توی قلبم بیاد.. بالام جان سمبل بازی که نیست..ای بآبآ
مثلا کلی دلم میخواست از این جشن های چند وقت اخیر بنویسم و عکس بزارم !! بخصوص اون شب ویژه مهمونی س ی س ؟؟ که جای رفیق رفقا خالی چه چهی کنند واسم بارتندری شده بودم بیا و ببین..
یا اینکه از سردی من و یکی از دوستای صمیمیم..که فعلا دو هفته هست التماس میکنه بیا با هم حرف بزنیم و چرا سکوت کردی..من فقط جوابش رو دادم من بایکوتت نکردم..اما بزار فعلا سوزش کارت رو خوب کنم..بعدش میرسم به اینکه تو جایگاهت واسم از این به بعد چیه..
ولی خوب..این مدت اونقدر وجودم همش پر از احساسات سخت و سنگین بوده..نمیتونم جز این آه چس ناله ها چیزی بنویسم.. اینا هم راست هستتند.اینا همون چیزایی هست که روزمره و شب شبانه حسشون میکنم..لمس میکنم و ..هزاران نقظه.

الان داشتم فیزیک میخوندم یه هو کرمم گرفت عکس ببینم..و معلومه دیگه !! اشک ما که دم مشکمونه هی گوله گوله این اشکای خوشگلم میریخت از بس که من دلتنگم :(( البته این احساس الان ناراحتم نمیکنه..اما این چیزا برای زمان امتحان و اینا خطرناکه..فکر هر آدمی رو مشغول میکنه..پس حالا که قراره ما سوار محیط باشیم منم زودی یه دور زدم و بعدشم اشکام رو پاک کردم یه چند تا بوس هم فرستادم بعد برگشتم سر درس خوندنم.

دیگه از کدوم واویلا بگم ؟؟ دلم به شدت هوس مسافرت کرده یعنی این یک واجبی هست ! برای تجدید قوا..بزا امتحانا تموم شه یه بساط اساسی راه میندازم
راستی دل همتون بسوزه چه کیفی میده آدم قیژ قـــــــــــــیژ صدای این ویلون رو در بیاره.. والا این این یه ماه اخیرکه درگیر بودم اصلا تمرین درست حسابی نکردم..هربار یه روز مونده با کلاس چند مرتبه قیژ ویژ میزنم میرم اونجا هی هر هر میخندم وقتی غلط قولوط میشه !! ولی حالا از الان از این جانب شخص شخیص عالیجناب لیدی منتقد به همتون خبر میدم یه روز پوز شادمهر رو میزنم.. به خصوص از الان متن شعر " عروسکی بودم برات.. که تو بهم هیچی جز اشک ندادی!! " رو به طور خفنی در حال بازنویسی هستم !! خلاصه هوای کار دستتون بیاد !!!!!!!!

خوب عزیزان بچه های خوب محله.. یه سفارشی هم از مادربزرگ قصه هاتون بشنوید »

همیشه برای امروز زندگی کنید..برای فردا برنامه ریزی کنید و روحتون رو تا ابد برای هر عشق ناطلب ایده ای پرواز بدید


شب بر همه فک و فامیل خوش
وای واسه من هم ویش لاک کنید توی امتحانام :*

10 December 2003

BBC Persian

BBC Persian


شما ها چند تا از این اصطلاحات رو شنیدید ؟؟
من که کلی به سفاتم اضافه شد امسال به خصوص کلمه " خودش رو به در و دیوار سابوندن و بـــــــــــد بــــــــــــد "

حالا این نوشته قسمتی از گذارش بی بی سی از کتاب دکتر سيد مهدی سمائی به اسم فرهنگ لغات زبان مخفی هست


« .......
فريبکاران و اسامی : دودره کردن ، سرپيچ را به دست کسی دادن، مخ کسی را تيليت کردن.

جنس مخالف : زاخار، زيدوفسکی، دوخی، تصادفی، کينگ کونگ...

امنيت و اطلاعات و حفظ اسرار: آنتن، آمار گرفتن، کاکتوس، کيو دادن، ريسيور، سات لايت، شيرين پلو و...

ابراز عواطف : برای يکديگر لاو ترکاندن، توکار کسی بودن، فاز دادن، تريپ لاوی شدن، آماردادن، حال پخش کردن و...

مزاحمان : آويزان، تاول، زيگيل، گيرسه پيچ، کليک کردن، سريش و...

اشخاص غيرمتجدد : ابوالحسن، اشکول تپه، اف جی اس، ام الجواد، فول جواد سيستم، جواد مخفی، منيجه، رپ مخفی و ...

حالات روانی: اعصاب کسی را تيليت کردن، بی کلاج، تو حس بودن، چت اوغلی، روغن ريزی داشتن، قاط زدن و ...

اشخاص کودن: دامبولی، شيويل، تاپاله، دونبش، شلغم، چپول، دنبه، قاق، غضنفر و ...

نام خودروها: پژو حسرتی، پژو کارمندی، جواد مخفی ( پژو آردی )، حاصل ازدواج فاميلی، جا صابونی، کوالا، رنو تحصيل کرده و دوو منگل ( ماتيز ) ،عروس دهاتی ( پژو پرشيا ) و ... »

:: هــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــورا
وای چه ذوقی دارم میکنم
اصلا این ناهار نبود من خوردم !
الان تلویزیون داشتش پخش مستقیم حرف های شیرین عبادی رو میداد برای دریافت جایزه نوبل

باورم نمیشه اینفدر ذوق زده و خوشحال بشم
فکر میکنم بعد این همه سال که حداقل من خودم رو با نام ایرانی همیشه لنگون دیدم این حس توم قل میزنه که ایرانی هستم
آخه همیشه فقط توی این کتاب دفترا و حرف بابا مامان ها شنیدیم که یه زمانی اسم ایرانی و ایران که میومد همه از احترام سر خم میکردند و رسپکت بینهایتی داشتند

الان که سالن برگزاری برنامه یکپارچه یک ده دقیقه برای شیرین عبادی دست زد و همه سر تعیید برای حرف هاش تکون میدادند احساس کردم بازم میتونیم هممون به ایرانی بودن افتخار کنیم
یه روزی جنگ ما هم تموم میشه

میدونم
وای من چه ذوق زده امــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم






فکر کنم اون قسمت حرف هاش که از ایران و گذشته امون گفت از همه بیشتر خوشم اومد
متن حرف هاش

08 December 2003




:: دیدم آن سوی مه نوشتش..منم عشقم میکشه بنویسمش !

از وبلاگ حس غريب زندگی:


حسِ غريبی است دوست داشتن .
و عجيب تر از آن است دوست داشته شدن...

وقتی می‌دانيم کسي با جان و دل دوستِ‌مان دارد ،
ونفس‌ها و صدا و نگاهِ‌مان در روح و جانش ريشه دوانده ؛
به بازيش می‌گيريم .

هر چه او عاشق‌تر ، ما سرخوش‌تر
هر چه او دل نازک‌تر ، ما بی رحم‌تر .

تقصير از ما نيست ؛
تمامیِ قصه هایِ عاشقانه
اينگونه به گوشِ‌مان خوانده شده‌اند .
تصويرِ مجنونِ بيدل و فرهادِ کوه کن
نقش‌هایِ آشنایِ ذهنِ ماست .
و داستانِ حسرتِ به دل ماندن زُليخا به پند و اندرز ، آويزهء گوشِ‌مان شده‌است .

يکديگر را می‌آزاريم .
ياد گرفته‌ايم که معشوق هر چه غدارتر ، عاشق شيداترست .
و عاشق هر چه خوارتر شود ، عشق افسانهء ماندگارتری خواهد شد .

به شهوتِ تجربهء عشقی سوزان ،
آتشی به پا می‌کنيم
و عاشق را در خرمنِ نامهربانی و بی‌اعتنايی به مسلخِ جنونِ عشق می‌فرستيم .

چه باک ؟!
هر چه بيشتر بسوزد ، خوشتر
شعله هایِ سرکشِ آتش سر مستِ مان می‌کند .
عيشِ مان مدام و حالِ‌مان به کام :

وه چه خواستنی ام من...!
هر چه زجرش می‌دهم ‌، خم به ابرو نمی آورد !
هر چه نا مهربانم ، او پر مهرتر نگاهم می‌کند !
چه دلبرانه بيدلش کرده‌ام .
مرحبا به من ، آفرين به من ...

میرانمش ، با مهرِ افزون تری بسو یِ من باز می‌گردد .
خوارش می‌کنم ، او به زيباترينِ نامها می‌خواندم .
بی‌وفايی می‌کنم ، صبورانه ستايشم می‌کند .
به بندش می‌کشم ، پروازم می‌دهد.

بيچاره ! چه بيدلانه دلبری‌ام را خريدار است...
چه مظلومانه بازيچه بازیِ ظالمانه‌ام شده است.

بازی می‌دهيم و به بازی می‌‌گيريم
بازی می‌کنيم و به بازی نمی‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌گيريم...

با گامهای سُربیِ بيرحم ، از روی هيکل رنجورش رد می‌شويم و
از صدای شکستنِ قلبش زيرِ پاشنه‌های آهنين‌مان سرخوشانه لذت می‌بريم...

غافلانه سرخوشيم
و عاجزانه ظالم ؛
و عاشق ، محکوم است به مدارا،
تا بينوا را جانی و دلی هنوز ، مانده باشد...

اگر جان داد ، شور عشق‌مان افسانه ديگری آفريده‌است.
اگر تاب نياورَد ، لياقتِ عشق‌مان را نداشته‌است.
و چه خوشتر که اين همه را تاب آورَد ،
بازيچهء هموارهء رامی‌ست ،خفتِ بازیِ عشق را.

حسِ مقدسی‌ست دوست داشتن ...

مقدس‌تر از آن است" دوست داشته شدن".

07 December 2003

:: آنچه خود نیز ندانم..

یک بار یک مطلبی توی بلاگ پینک فلویدیش خوندم یا اینکه تو کاپوچینو بود یادم نیست.. در مورد آهنگ های با موسیقی آروم و دلگیر و یا متن های بغضا غمگین و .. خودم تا به حال به این نکته فکر نکرده بودم که چنین موسیقی حالا به زبون فارسی یا دیگری چه تاثیری بر روی حال آدم میتونه داشته باشه.. بخصوص وقتی شب هست...و یا آدم حساس تر از معمول.
از اون به بعد هواسم بود که وقتی به آهنگی گوش میدم محور روحیم تا چند درجه بالا پایین میشه. حتی نشستم مثلا منطقی از توش در بیارم که آیا واقعا میشه وقتی دلت به هر بهانه ای میطلبه که به گردشی توی آسمونا بره..از روی زمین خاکی سرد ، ترسناک و تلخ پرواز کنه و خودش رو آزاد کنه توی دامن هر رویایی که میخواد باشه..آیا حقه که بخوام جلوش رو بگیرم و بشونمش توی همون زندونی که به اسم قانون زندگی و روزمرگی درش رو یه قفل زدیم ؟؟

واسه این الان مینویسم این موضوع رو چون دارم به چند تا آهنگ مختلف گوش میدم و میبینم اگه ثانیه ای..آره حتی یک صدم ثانیه به عمق صدا که حتی بی کلام متن هست گوش بدم.. دلم ریش میشه.
روزها و شب هایی که پشت سر میگذارم بینهایت سخت و دردآوره. بگونه ای که حتی جرات ندارم دیگه توی آینه به چشم های خودم هم نگاه کنم.
این ها رو هم ثبت میکنم. فرقی نداره توی ذهن یا دلم.. توی دفتر خاطره یا وب نوشت هایی که معلوم نیست فرداشون چیه..


ادامه اش یادم رفت از بس که ملت بیکارند و ما رو خفت میکنند! ای باباااااااااااا

05 December 2003

:: دوست دارم توی همه کتاب ها و مقاله ها و شعر ها رو بگردم تا بتونم لغتی در شرح سپاس من بگنجه
سپاس برای بودنی فراموش نشدنی. با وجود همه جزر و مد ها..همه دافعه ها..و حتی شب های سرد دوری
کلامی نمی یابم.. همپای ارزش وجودت

آدم ها بایست لیاقت محبت دیدن رو داشته باشند. لیاقت دوست بودن و دوست داشتن رو.
واقعیتی که من هنوز کاملا درک نکردمش و برای همین همیشه دو دستم رو به روی همه باز میکنم.
فرق بسیاریست میان بودن برای مهربانی و مرحم زخم شدن.. تا موج حرارت و عشق
این را هم هنوز کامل نیاموختم... اما کم کم.. با تجربه کردن و پاره کردن زنجیر های نوشته دست آدمی

من شجاعتم را همیشه در" تنها خود را ندیدن " امتحان کردم.. نمره قبولی خوبی هم گرفتم.. حتی اگر در روزمرگی ها رفوزه باشم.

سخن کوتاه کنم،
خواستم تو را تنها سپاس گویم برای بودنت در این روزهای سرد و تاریک زمستانی ،
که اگر تو هم نبودی...

این روزهاست که میفهمم چرا تمنا میکردی لحظه ها را..
راستش من هم تمنای هزاران ثانیه را در این گذر عمر دارم..گذر گذشته و آینده

راستی تمنا داشتن هم جزوی از اصلیت انسان است..آنگاه که قلبش تنها برای "..." می تپد
".......Before you meet your real Prince, you have to kiss a lot of frogs ... "

برگفته از بلاگ سلمان " لینک ثابت نداره "

04 December 2003

:: چرا ؟

دیگر حتی..
خسته ام از این خستـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــگی
کاش قسم می شکستم
و میان تمام ای کاش ها
ای کاش من این نبودم که مستم...

دلم رمیده شد و غافلم من درویش
که آن شکاری سرگشته را چه آمد پیش
چوبید بر سر ایمان خویش می لرزم
که دل بدست کمان ابروئیست کافر کیش
بدان کمر نرسد دست هرگدا حافظ
خزانه ای به کف آورز گنج قارون بیش

03 December 2003

:: امان از این ایران ویران ما...
کلی یاد کردم از خاطره اش امشب
خوابم نمیبرد..نمیدونم واسه شیکم پر بود یا دل پر
آه...که نفس عمیق چه مزه میده
حیف که دیگه دل و دماغ نوشتن هم ندارم
الان 3 ساعته دارم زور میزنم بخوابم نمیـــــــــــــــــــــشه
کی کتک دلش میخواد ؟؟
نه... کی میاد اشکای من رو پاک کنه ؟؟ !!
خیلی ننر و زپرتی شدم.. البته بستگی داره تو کدوم جمله بکار ببریش
خاچ بر سر آمریکای منافق ..که چی بشه خوب !!!!
حالم خوش یختی ! برم ..


راستی..اصلا گفتم من ایران بودم ؛) راستی اصلا گفتم ایران چه خبــــــــــــــــــــرآ بود ؟؟
راستی هرکی نگرفته ..خیلی باهوشه !

ساعت 03 نصف شب