27 February 2004

En dikt från Sheila ::


La La Lal
Jag hetter Nahal

Vill säga Silam
Och en Kilam

Sa plötslig T-centralen
Sittande i lektionssalen

Böckerna vid sidan
Dem senaste timmarna
Den bärbara på knäna

Har glödande elden mellan bena
Chattar med en Karl
Som mitt hjärta Stal

Men nu blir vi sena
Sheila vill resa
Bena är ju osärbara
För snubben e i dubai

Si Slå ihop den bärbara
O sig Bay Bay




:: I LOVE ">SALMAN 's BLOG REALLY MUCH :*

25 February 2004

داشتم با خودم فکر میکردم ، تا اون روزی که پام رو از روی این کره خاکی بکنم ، چند درصد تابلو سفید زندگیم رو که خدا روز اول تولدم در اختیارم گذاشته بود خودم نقاشی کردم.

23 February 2004

خدایا اینا دیگه کی اند ؟؟

دوستت دارم ..لیس لیس هزار تا !!!!!!!!!

ایـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــش
::زمستونم بهاره

من نمیدونم قصه پایه نطفه اش کجا بسته میشه.
قصه زندگی ، رقص، اشک و آخرین نوای مرگ.

من نمیدونم زاده شدم برای که ، چه ، کدامین علت.
چون آزاده نگذاشتنم چاره را در فریاد یافتم.

اما فریاد در سکوت نیز..زیباست.
اما نه برای من ، نه برای تو نه برای ما جوانان.

افسوس که یادمان دادند..زنده باشید تا بسوزید.
و نه بسازید.

بیاییم هممون یه عهدی ببنیدیم.
تا شب بی مهتاب نرسیده ، از خواب بیدار شیم و به پیاده روی روی جاده پر از برف بیاندیشیم.

سخنم با همه ماست..ما که جوونیم ، شور داریم ، امید و
هنوز..صدایی برای خوندن.

از امروز بازم عکس هام رو توی فتوبلاگم میخوام بگذارم.
شاید وقتشه یکی این دیوار ترس و بی اعتمادی میون آدم ها رو که از بچگی توی روح و خونمون آغشته کردند رو بتونیم از بین ببریم و شاید روزی ریشه کن کنیم.

منم دلم میخواد مثل همه جوون های دیگه از همه چیز لذت ببرم.مثل صفا که از روز اول خیلی راحت با این موضوع کنار اومد و حالا حتی فیلم هاش هم برامون خیلی عادی و جالبه. نمیخوام بترسم از اینکه مبادا مامور مخفی بیاد و قرار باشه فردا من رو اعدام کنه چون چهره ام آشکار شده.
توی همه سرزمین هایی که انسان ها واسه خودشون حق و حقوق دارند ، کسی از دولتش از حکومتش از دوستاش حتی نمیترسه که بخواند از اطلاعات شخصیش و از موجودیتش سواستفاده کنند.
شاید خیلی دوستام مخالف باشند ، شاید خیلی بگند ریسک هست. ولی من برام مهم نیست.
چون احساس میکنم جنایت مرتکب نشدم که ایرانی هستم و دلم میخواد مثل همه از روزهای خوش زندگیم خاطره داشته باشم.
یه کاتالوگ عکس 700 مگابابتی با بیش از 3500 تا عکس به چه فایده میاد وقتی فقط خودم تماشاگر باشم و فوقش خواهرم و دوست دوستم ؟؟!!

سو از امروز همیشه فوتوبلاگم رو آپ دیت میکنم. عکس هایی رو هم که دوست دارم میگذارم. از چیزی هم ترس ندارم.
شاید وقتشه اولین دختر ایرانی جرات کنه با چهره خودش ظاهر بشه.


میدونم و یادم هست زمانی که ندا خانوم باحال چه بی آلایش عکس های بامزه اش رو روی نت گذاشت چطوری ناراحت و پشیمون از سواستفاده چی ها شد.
ولی فکر میکنم دنیا به آخر نرسیدش !! فوق فوقش اینه که میشیم ستاره پرنو و یا جاسوس ضد جمهوری.
ولی میدونم که دیگه من یکی از ترسیدن خسته شدم.

همین.

پس به سایت عکس های عالیجناب جون خوش آمدید.نظر و پیشنهاداتون رو هم بهم بگید. از مدل عکس هایی هم که میپسندید مارا دریغ نفرمایید.

20 February 2004

یاد بگیریم همیشه حرف دلمون رو بزنیم..
بگیم که یکی رو دوست داریم.
حتی شده 100000 بار
چون خاصیت آدمی همینه
دوست داره بشنوه
که بهش اهمیت میدند
کاری هم به قوی و ضعیف نداره.

آره گفتی بهم و من تازه یاد گرفته بودم بگم دوست دارم..
که شکستم....

18 February 2004

::جهاد سازندگی در ایران چیست ؟
::ایران من

هروقت عکس هایی از ایران میبینم آه میکشم.
گاهی خر میشم و از سایت منا جون میرم سایت تهران 24 رو کلیک میکنم و
هربار مثل دفعه قبل اشک توی چشمام جمع میشه.
هرچند خیلی وقت هست دیگه عکس خوبی نمیگذارند و ارزش هنری نداره عکس هاشون..ولی خوب..
برای این دل که همیشه نوای دوری وطن میزنه..گاهی سنگین میشه از توی عکس هم سرمای زمستون رو دیدن.
دو بار اومدم ایران تو این مدت و یکی از اون بار اوضاعم قاراش میش تر شد.. از نظر روحی اصلا به هزاران تیکه تقسیم میشم.
خیلی کم نوشتم از این سفر امسال..شاید از این ببعد بنویسم کمی.
که توی این 6 هفته که هر روزش رو ساعت 7 صبح با هیجان و شور پا میشدو و تا همه کارهام رو بکنم و از در خونه برم بیرون همیشه دیر میرسیدم و بایست بدو بدو میکردم.
که وقتی آخر شب هر روز زود زود 12 میرسیدم خونه و تا بخوام سر و کله بقیه بزنم و بخوابم خیلی موقع ها ساعت از 03 /04 بامداد هم میگذشت ولی نه هرگذشتنی.
شبی نشد من اشکام نریزنه قبل خواب.
نمیدونم بقیه چه احساسی میکنند. ولی تا وقته نری..نمیفهمی درد بی خونه مون بودن رو.
به راستی دردآور هست این احساس بی خونگی.
امسال حتی نتونستم خونه قدیمی بچگیم رو یه ثانیه ببینم. آخه دست مستاجر بود و هرچند اونا گفته بودند بچه های آقا ناصر که میاند بگید بیاند خونه رو باز ببینند.
هه مسخرست..انگاری ما هنوز صاحابشیم..
تنها یه روز برای خودم رفتم روی پشت بوم خونه.. راستی عجیب نیست توی فرنگ همه رنگ..خونه ها بام گذر ندارند ؟
توی اون یه ساعت روی بام قدیمی خونه همش گریه بود و بوی خاطره..که بغض من رو میگرفت.
نمیتونم هرگز درک کنم آدم هایی رو که با یه پرش..همه چی یادشون میره.
غربت گاهی درد داره و تنها گاهی افتخار..اون هم باز بسته به میزان لیاقت آدمی یست.
صبح به پدر گفتم..اگه گفتی ما چه نسلی هستیم . گفت نسل روشنفکر... شما ها این روزها همه حرف هاتون رو نتونید بزندید لااقل 80/90 درصدش رو میتونید بگید.
زمان ما هرگز کسی جرات حرف زدن نداشت.
گفتم ای بابا..به ما میگند نسل سوخته..تا به امروز از این کلام بیزار بودم چون اصلا درک نمیکردمش.
ولی این اواخر که دیدم حتی جوون های هم سن سال من که با شعور و تحصیلات و کمالات باید باشند... تنها در فکر مبارزه هستند و جنگ و جدال و کشمکش های سیاسی..
فهمیدم که واقعا همه چیز سوخته شده.. حتی شور جوونی.

به شماهایی که هنوز نرفتید و دارید توی سن بالا مهاجرت میکنید ؛ مثل خورشید و پینک فلویدیش و همه شبیه هم ؛ بگم قدر این روزها رو بدونید.
چون برای شماها که اصل پایه ها و ریشه هاتون توی خاک این سرزمین ویرون ریشه گرفت..هیچ جای دنیا..خونه نمیشه..

بیا.. باز یه عکسدیدم و دلم پر شد..
شاید بعدا بیشتر از خاطره ایران 82 نوشتم.
:: ما انجل بودیم و نمیدونستیم !!

کــــــــــول ترین جمله یکی از عشاق روزگار بهمون گفته »
"وقتی خودت رو توی آینه دیدی بگو ن. کسیه که ب. اون رو یه فرشته میبینه که هــــــیچ !! فرشته پشــــمــــشم نیست !"

حالا ما پشمم داریم دیگه !! هاهاهاهاهاها

16 February 2004

::گشادی یا کمبود بودجه ؟

I need a space to shout out!

من از این قالب خسته شدم.دیگه کفاف نمیده. ای بابا

گشنم هم هستش دلم بستنی و شوکولات میخواد ولی هیشی موجود نیست ! اینجا قحطی میباشد.

انگاری با اعمال شاقه دارم رفیقم رو که گم شده بود پیدا میکنم...وای به روزی که دستم بهش نرسه ! خواهم کشتش واویلا

عوض فیزیک خوندن دارم شر ور مینویسم. دلم ماچ میخواد آخه.

راستی سال داره تموم میشه ؟ اونورا چه خبرا؟

من درسComputer Security رو شروع کردم و حتی نمیدونم معنی فارسیش چی میشه ! هاها اگه یه روز بخوام بیام ایران یه برنامه کاری ها عمرا نمیتونم با این سواد توپم چه چه کنم.

دلم اسکی هم میخواد !! یه ساله نرفتم ای بابا.

چقده تنوع طلب شدما ! از همه باحال ترش اینه که ساعت 8 صبح مامان رو از توی تختش بکشم بیرون بگم مامان بیا بیا جون من یه عکس ازم بگیر ببین چه خوشگل شدم مــــــــــــن !! بعدش ببرمش تو سرما توی بالکن و همه از بیرون ببینن و شاخ در بیارند !
بعد هم بابام متلک بگه که آخه تو اینهمه دنگ و فنگ میکنی میری اونجا درسی هم حالیت میشه ؟ !! و منم بگم وااااااا !؟!

هاها چه بامزه !

به زودی باز بازار خواننده های گرامی داغ میشه. این مملکت خوراکشون هست. هربار هم همه میرند و آخرش همش اخ تف میکنند که آخرین بار بودش ولی باز هم میرند.
منم دلم واسه قر قر تنگ شده ! خیلی وقته نرفتم یه دیسکو یا جشن ایرانی !

این نیکو تازگی ها خیلی دلقک شده کلی باعث سرگرمیست !! والا چند سال پیش باورم نیمشد روزی دعوا و جربحث ما به اتمام برسه ! حالا دو سه ماه دیگه میشه دختر 19 سالش و من نمیدونم بایست هنوز قد یه بچه ببینمش یا مثل خودم که همین ثانیه پیش نوزده رو رد کرده بودم !!
آخ آخ ننه پیر شدیم رفت !

امروز سر صبح قبل دانشگاه در تاریکی روشنی آشپزخونه واسه خودم داشتم مثلا صبحانه سالم " سیب سبز ترش" میخوردم که یه لحظه چیزی به ذهنم رسید که چشمم رو پر اشک کرد:
در یه ثانیه وقتی فکر کردم من چطور میتونم جزو اون دسته آدم های بینهایت خوشبخت دنیا باشم که هرجا که برم احساس کنم 2 انسان دوست داشتنی ، مهربون، فداکار و قوی همیشه پشت من هستند و حاضراند برای خوشبختی من هرکاری رو انجام بدند و من ..
آری و من گاهی چه روانی بایست باشم که خودم پشت به این نعمت بکنم. داشتم از درون منفجر میشدم از عجز که خدایی که شاید تنها یه منبع انرژی باشه برای فردی و برای انسانی دیگر بتی و برای دیگری خود روح انسانی اش..چقدر میتونه خوب و مهربان باشه که اینهمه شادی و آرامش رو به من نوعی هدیه داده باشه؟

گاهی چه احمق میشم که خودم رو در چاله انزجار از همه و همه غرق میکنم..و متاسفانه هرگز نخواهم درک کرد..انسان هایی رو که اینطوری فکر نمیکنند.
برای سپاس از این احساس خوشبختی همه راه تا دانشگاه رو آوازه خون پیاده با خودم و کیف سنگینم رفتم و به خورشید مقابلم خیره شدم و با خودم خوندم >

من بهترین ، خوشبخت ترین، زیباترین ، باهوش ترین، خوش قلب ترین ، و باحال ترین دختر روی زمین هستم.
من به همه آرزو هام خواهم رسید ، حتی اگر یکی از مهم ترین هاش پول دار پول دار بودن باشه !
و من روزی خواهد رسید که از توی آسمونا بعد 117 سال ایشالا !! به این زمین خاکی نگاه خواهم کرد و بر خودم آفرین خواهم گفت که :

"نامم در تاریخ انسانیت به ثبت رسیده است "

این رو اینجا نوشتم تا حسودان بخونند و بترکند ! هاهاها

به افتخار خودم سوت دست ! و امشب میرم حتما اسفند دود میکنم
هـــــــــــــــــــــــــــــــــــورا

15 February 2004

14 February 2004

:: U ARE MY VALENTINE LUV :*

سلام بر همه عاشق و معشوق ها و حالا سلامي هم به اونا که هيچ کدوم اينا نيستند.
ديگه رسمه حتما يه اتفاقي بيوفته اين روز. از اينکه ديگه مامان بابا هم حسابي با خودشون حال ميکنند در اين روز و اين هديه والنتاين دادن براي اونا هم امر مسلميه بايد کلي ذوق کني از اينهمه آثار تمدن غرب.

کلي دوست دارم به همه اونايي که يه قلبي رو دارند که براش تند تند تالاپ تولوپ کنند بگم الول. زندگي اونقدر زود زود ميگذره که با چشمي برهم زدن همين لحظه کوتاه که فرصت عاشقي هست رو دود ميکنيم.

ما هرسال يه عالمه ميشينيم واسه خودمون گل و دسته گل سفارش ميديم ميديم به آدرس خونه يواشکي بفرستند تا بلکه ما هم قاطي دلداده ها به حساب بياييم. هرچند هزار بار هم دل در ره آسماني عشق شهيد شده باشه ولي تا روزي دل ديگري برات به تپش درنياد حساب نميشه اين قل قل !

خلاصه کام بگيريد که از دنيا عقب نيوفتيد.
روز والنتاين همه حال و حول باد !

يه چهار خط واسه والنتاين خود خودم هم بنويسم:

شايد رهي رو که همگان با هم بعد از يکی شدن سال ها تازه در انتهاي جاده کشف ميکنند جاده خاکي بيش نبوده توي اين مارپيچ شيرين و پرخاطره با تو لااقل ياد گرفتم که شايد با شوخي يا جدي ميشه کسي باشه حسابي باهاش خود خود خودت باشي. بدون ترس بدون شک و بدون پشيموني.
از تو گلم ممنونم که اينقدر به من آرامش ميدي و قلبم رو دينگ و دونگ ميکوبي به دل باصفاي خودت.

خيلي دوستت دارم. و اين بسي عجيب است !!! :)


کجاست اون عشق تازه که با اين قلب بسازه
کجاست اون نيمه من که با اين دل بسازه






13 February 2004

::

انگاري اين جناب آبنوس خان هم همه فن حريفند ها!!
عجب شعر بامزه اي. حتما ادامه اش رو توي بلاگ خودش بخونيد.
اول از همه بايست بگم اين بلاگ آبنوس که مدت هاست داره قلم فرسايي ميکنه توسط يه آقاي باحال به تمام معنا‌ يکی از فووريت هاي من توي جمعيت ميليووني ؟ اين شهر ما هست. يعني توي اين همه بار نشده من يک بار نوشته هاي اين آبنوس رو بخونم و بگم زرشــــــــــــک ! هميشه نکته هست براي مموري. عاشق اين قلدر بازي هاش هم که سر بچه هاش در مياره هستم. يادمه چند وقت پيش به کلم زد همه بربچس از مهشيد تا منا :) رو که در مملکت شريفه سوئد قلم ميزنند جمع کنم. و البته به جناب آبنوس هم مشورتي کرديم. حرفي زد که من رو از اين کار باز داشت. گفت: کار خوبيه. احتمالا خيلي هم خوش بگذره. ولي اونوقت يه چيزي از بين ميره و اون شيريني مجازي بودن هويت ما و آزادي ما در نگاشتن هست. خصوصا در اين جامعه جيقيلي سوئد که توالت هم بري يه آشنا دم درش ميبيني !‌‌ ( البته اين آخراش اضافه خودم بود) ولي من هم زياد راقب به شخص بودن نداشتم تا به حال. مسلما هميشه يه سري آدم هستند که دايره دوستان رو تشکيل ميدند و به تبع همون ها هم هستند که ميري و مياند ! ولي نه در کل هنوز اونقدر جنبه فرهنگي حتي باسوادان فرهنگ ايراني ما زياد نشده که براي عريان بودن و خود بودن بتوني با خيال آسوده فرياد بزني. ديگه چه برسه توي جامعه فرهريخته همه عالم نمايي چون اين سوئد. بعدش من مثلا همه با يه ديد پروفشنال ازم ياد ميکنند نميتونم چيز *چيز هام رو توي ۴ تا خط نوشته بيارم ! والا من خيلي راحت دلم ميخواست از خودم از دوستام از هر چي عشقم ميکشه توي فوتوبلاگم عکس بگذارم !‌ ولي همين يه ماه پیش ديدين که چنان ريدند چند تا جزقيلي به هرچي عکس و شناسايي و وووو بماند فعلا !

آقا چي داشتيم ميگفتيم اصلا !!

بعله خواستم به نطق برسونم من کلي طرفدار نوشته هاي آبنوس بلاگ هم هستم. تازه اگه نميدونيد آبنوس يعني چي از من بپرسيد واستون ميگم :)
فقط اون منبع: اطلاعات عمومي و اون خرگوش پايين بعضي نوشته هات منو کشته آبنوس جان

برويد و آبنوس بنوشيد تا رستگار شويد !!
به سلامتي ۳ فرزند گرام تا دمار از روزگارت درآرند.

احترام و چشمک
منتقد جيگر
(يکي بياد من رو تحويل بگيره بابا )
جنگ و ديپلم

ديپلم هم يه آرزوي مبهمه.. مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه
بعد ديپلم سربازيه, سربازي هم يه بازيه (مگه نه, مگه نه, مگه نـــــه) 2
..
..
..
شربتو خوردي. مياي به تهرون. ميايي كه, صاف بري قبرستون,
آخ سربازيت اينجا تمومه, آرزوهات تمومه,
شهيد شدي, شهيد شدي , شهيد شدي, شهيد شدي ......

11 February 2004

::کابوس واقعیت زندگی آن گذشته


گاهی هرگز از یک کابوس بیدار نمیشی..حتی اگر ماه ها و روز و شب ها خودت رو حتی به خاک بمالی و یا حتی حاضر باشی برای پیدا کردن مجرایی برای نفس کشیدن به ته چاه هم بری. اگر برای وجودت ارزش قائلی، اگر قدرتی در تمامی سلول هات برای ادامه حس میکنی تنها راه حل برات تلاش هست و بس. و نه رها کردن و باختن.
شده احساس کنی در یک منجلاب متعفن از سرتاسر آلوده به سیاهی هاست گرفتاری ، به گونه ای که دست و پا زدن بیشتر تو رو به درون گرداب میکشه. چه راه حلی میتونی برای آزادی خودت بیاندیشی در اون لحظه که هیچ کس نیست. حتی آنچه زمانی تصور میکردی با تو همجنس است و تو برای نجات آن خود را به خطر انداختی.. چه احساس مایوس کننده ای بهت دست میده ؟ بسته به میزان فداکاری و یا حماقت هر فردی حاظر میشه باز هم زمانی رو در حال شنا و دست پا زدن در اون منجلاب سپر کنه.
حتی در اون زمان وقتی با نگاهی به دایره اطراف خودش که همیشه با عینک قضاوت و توجه سعی کرده مانع از باور اشتباه خودش بشه ، نمیتونه درک و قبول کنه که شاید واقعا این خود او هست که عینک کوری به جای بینایی دل بر چشم زده و هرگز حاضر نشده به اخطار های رسیده از زمین و اسمون اهمیتی بده.

شاید قادر نباشم برای کسی این صحنه ها رو ترسیم کنم. اما میخوام خوابی رو تعریف کنم.


¤¤ چند شب پیش شاید بیش از یک هفته ، یکی از بدترین کابوس های عمرم رو در خواب دیدم. بیش از 6 ساعت تمام در تخت از ساعت 02 نیمه شب تا 8/9 صبح عرق میریختم و درد میکشیدم. یعنی به این حد هوشیار بودم حتی در خواب که زمانش رو هم میدونم. تمامی لوپ از آغاز شناگری من شروع شد. در یک اقیانوس بینهایت. هرچه شنا میکردم انتهایی نمیدیدم. مگر نه اقیانوس بینهایت است؟ هر ثانیه که میگذشت من احساس سوزشی در بدنم حس میکردم. انگار از نوک انگشتانم شروع میشد و هر لحظه سلول به سلول من رو زخمی میکرد. وقتی درد بیشتر میشد حواسم خودم پرت میشد. هرچی سعی میکردم بفهمم علت این سوزش چیه نمیفهمیدم. گاهی مشتی به کمرم میخورد گاهی ضربه خنجری رو توی کمرم حس میکردم. و همزمان تنها شنا میکردم. فقط به انتهای افق آب اقیانوس نگاه میکردم و دیگه داشتم نفسم رو از دست میدادم.

این کابوس شوخی نبود. من درد و فشار رو در تک تک سلول هام لمس میکردم. کم کم خون بدنم رو گرفت. باورم نمیشد. دیگه گریه میکردم از فشار درد. اینکه چه اتفاقی داره میوفته. کیه که در زیر آب به من داره با شمشیرش و یا خنجر تیزش ضربه وارد میکنه. تمام شکمم کمرم پاره شده بود. خون رو همراه موج های آبی میدیدم. داد میزدم و کسی صدام رو نمیشنید.

من خواب بودم ولی تمام لباسم خیس بود و میدونستم که کاملا دارم در حال خواب در این کابوس دست و پا میزنم. انرژی بدنم هرلحظه کمتر میشد. حس میکردم دیگه نفسی ندارم. نایی برای دست و پا زدن ندارم. دیگه از حالت شنا دست برداشته بودم و گهگاهی دستم روی کمرم و پشتم میگذاشتم تا ببینم کدوم قسمتش بیشتر و عمیق تر کارد خورده. وحشت من رو داشت بیشتر از درد دیوونه میکرد. آخه باور نمیکردم چرا این اتفاق داره برام میوفته. حتی نمی فهمیدم چطور من توی این اقیانوس بی انتها پرتاب شدم و چرا اینهمه ضربه میخورم و دارم در خون خودم غرق میشم. تنها میدونستم حاظر نیستم غرق بشم یا دست از شنا بردارم. من تنها یه این فکر میکردم من که عاشق دریا بودم من که همیشه مست و شیفته در هر آبی تونستم شنا کنم چرا حالا دارم اینهمه آزار میبینم. وقتی کاملا در خوابم متوجه شدم که این یک کابوس هست به دو چیز فکر کردم. که اول میباست خودم رو به انتهای این اقیانوس برسونم و بعد بایست علت پرتاب شدنم توی این اقیانوس رو بفهمم. دیگه برام درد اهمیت نداشت. مهم نبود که تمام دستام تمام جزئ جزو بدنم زخم خرده بود از کارد و خنجر تیز و برنده ای که هر ضریه اش برای از پای انداختن کوه هیکلی کافی بود هراسی نداشتم.

من قصه تعریف نمیکنم. اهمیتی هم نمیدم به نوع برداشت کسی از این خواب. من فقط مینوسم چون بایست برای ابد یادم بمونه ثانیه های پر از درد و رنج این خواب رو.کابوسی که از ابتداش هم میدونستم در رویا بیش نیست و میتونم هر زمان اراده کنم از تختم بکنم و بر صورتم آبی بزنم تا دیگر دردی احساس نکنم. ولی اونوقت هدفم رو دنبال نکرده بودم. اون وقت همانند آدم معلولی میبودم که به خودش اجازه خفه شدن در آب رو میداد. برای این باز هم شنا کردم. به ناگه احساس کردم دارم به انتهای اقیانوس و خشکی میرسم. درست یادم نیست اون لحظه رو که پام به خشکی رسیده بود و چه شد. تنها میدونم به اتاقی وارد شدم شبیه یک مهمانخانه سر راه.هیچ کس اونجا نبود. تنها یک کتابچه راهنما و تلفنی بر روی یک میز. وقتی الان یادم میاد صحنه ای رو که با بدنی آغشته به خون و زانویی که دیگه نای راه رفتن نداشت، که با حال زاری که داشتم شروع به پیدا کردن شماره ارژانسی و یا پلیس و یا بیمارستان؟ از روی دفتر اطلاعات رو میکردم تمام رگ های پیشونیم جمع میشه الان. باورم نمیشه کسی که با من پای تلفن حرف میزد اینهمه بیرحمانه به من و گریه هام میخندید.من هوار میزدم من دارم میمیرم. کمک احتیاج دارم که خون داره میره ازم و اون قاه قاه میخندید و میگفت تو مزاحم تلفنی هستی. بعد از شاید نیم ساعت داد و گریه و زاری که من دروغ نمیگم تازه از من میپرسید از کجا زنگ میزنم... از اینجا به بعد زیاد یادم نمیاد چون اون موقع اونقدر در خواب و بیداری تمام بدنم درد میکرد و اونقدر گریه کرده بودم که دلم میخواست زودتر از تخت پاشم تا این کابوس تموم شه.. چه قدر باور نکردنی هست انسانی در هنگام کابوس و رویا خود آگاه باشد که این در خواب است و ... داد میزدم که دیگه بسه دیگه طاقت ندارم..الان میمیرم..شاید این ساعت بحث و جدال برای باور واقعیت بودن زخمی بودنم بیش تر از تمام مسیر شنا و زخم خوردنم دردآور بود.. چرا که او حرف مرا باور هم نمیکرد..

دیگه نمیتونم زیاد یاد آوری کنم صحنه های آخر رو. نمیدونم آخر کسی برای کمک به من آمد یا نه. تنها یادمه که من بعد از مدتی که از اون صحنه که بالا گفتم " که دلم میخواست از تخت پاشم " گذشت احساس کردم دیگه درد هام داره کمتر میشه. کم کم خون ریزی هم کمتر میشد. جای رگ های پاره شده بر روی هر دو دست هام رو خودم میگرفتم و بند میومد. کمی جون پیدا کردم. تونستم راه بیوفتم از کنار اون اتاق دور شم. جلوی پام یه گونه ای ماسه ای و صحرایی بود. یادم افتاد هنوز سوالی برام باقی هست..

که چه شد..من در این اقیانوس افتادم. چه عاملی باعث این خنجر خوردن ها بود و خون ها که من رو داشت توی گردابش خفه میکرد. منی که هرگز در عمرم بر کسی بدی نکرده بودم و تنها برای آرامش هم نوعم تلاش کرده بودم.
برای این راهم رو ادامه دادم و در طول اون سعی کردم که چشمام رو بیشتر به هم ببندم و به عمق رویا برم. به ابتدای ابتدای جریان آبی که به دنبالش توی این اقیانوس افتاده بودم. خیلی سخت بود و سیاه ولی کم کم میدیدم اون ابدای ابتدا رو.. در ثانیه ای کوتاه صحنه ای دیدم که برام تنها تعجب بود و بس.

در خواب و کمال هشیاری دیدم :
من بروی یک نیمکتی نشسته بودم در کنار یک خیابان و به ناگه کسی مرا به عقب پرتاب کرد.انگار با دست مرا هل داد و این همان آغاز سقوط از عقب در داخل سیاهی گودالی طولانی منجر به آب اقیانوس بود و بعد هم.. در یک نگاه تا انتهای مسیر شنا رو دوباره دیدم و اینکه چه و یا که بود بر من خنجر میزد... اما این دیگر رازیست در دل من.

نفسم بند اومد از یاد آوری و باز نویسی این کابوس. تنها میتونم بگم یک هزارم هم نتونستم این درد رو بر روی نوشته منعکس کنم. میدونم الان اگر قلم نقاشی ام روبروی من باشه ، اگر کارگردانی ماهر بخواد این کابوس رو به صحنه فیلمی مبدل کنه ، اگر پرده ای ظاهر شه که تمام و کمال برای شمای خواننده شرح کنه ، قادر نخواهند بود به تجسم این کابوس دردناک.

برام نه قضاوت کسی مهم هست و نه نوع خوندنش و تفصیرش.
تنها در چند کلام میتونم بگم:
من آدمی هستم با خواب هایی مساوی با واقعیت گذشته و آینده.
بچه تر که بودم همیشه از خودم میپرسیدم آیا خواب ها به حقیقت میپیوندند چون ما به آنها باور داریم و یا خواب ها واقعیت هستند برای این هست ما به انها باور میکنیم. ولی امروز میدونم هیچ کدوم این استدال ها برام مهم نیست.

من بعد از اینکه از خواب بیدار شدم ، در روز آینده به خودم و صحنه های متحمل شده ام در این کابوس فکر کردم.
این خواب بیش از شش ساعتی من ، منعکس کننده زندگی یک سال و نیم دو سال پیش من بود. شاید باورش برای خودم هم سخت بود. ولی وقتی خوب نگاه کردم دیدم تمامی اتفاق ها و درد هایی که احساس میکردم و اون ضریه هایی که بر پیکر من فرود میومد.. از چه ناشی میشد.

کوتاه بنویسم. امروز که دارم این نوشته رو برای به خاطر ماندن این تجربه و نیز این کابوس مینویسم ، میدونم دیگه دردی احساس نمیکنم. در هیچ جای بدنم. نه روحی هست که سیاه شده باشه و نه قلبی که خنجر خرده باشه. امروز چنان سبک بالم که برام به گونه ای شک آور هست که چه آسان و سریع زخم های من سرپوش گرفتند. انگار وقتی مدتی طولانی تمام تلاشت رهای از زندان اسارتی باشد وحشتناک وقتی آزاد شدی ، با سرعت باد به آرامش میرسی و دوباره روح خودت را میابی.
مدتی بود با خودم و وجدانم در جنگ بودم تا بر این کثیفی وسوسه شیطانی پیروز شوم که من رو به سوی نفرت سوق میداد. که میخواست در قلب من با چاقو حک کنه باور بر انسانیت آدم ها تنها کار احمقانه ای بیش نیست. که میباست خود را فروخت. میبایست قلب خود را مبدل به پاره سنگی نمود تا بتوان با آن راحت تر و محکم تر به سایر انسان ها سنگ زد و مهم تر از آن از ضربات آنها محافظات کرد..زیرا که در دل سنگ نروید حتی جوانه ای.

بگذریم. تنها میدانم که من تسلیم این شیطان نشدم. من هرگز باورم را بر انسان ها از دست نداده ام. هرگز حتی اگر:
او که تمام روح قلب و پاکی و صداقتم را خالصانه در مقابل پایش ریختم بر من خنجر زند هرگز قادر نخواهد بود انسانیت مرا از این ریشه هایم برباید. هرگز نمیتواند با احساس تنفر و ترحم برگ هایم را خشک کند و هرگز روزی نخواهد رسید که.. بتواند گناه خود را " او که خود را صادق ترین راست گویان خواند " از دامان روزگار پاک کند.

"شاید روزی گذرت بر خانه ام افتد و این نوشته را بخوانی.
برایت بگویم ورودت از این پس بر حریم خانه من ممنوع است.
بگوییم که هرگز ا انسانی این چنین بر من و روحم خنجر نزد که تو و پوچی ات.
من دیگر حرفی برای گفتن برای تو ندارم اما از خدایم میخواهم بر تو
ببخشاید ، گناهت را."



اسم شعرم

I used to say:
Its too easy to seduce people in their FEELINGS

آری چه آسان بود باور عشق ... حتی در دل سنگ
چه بارانی نماید ریزش اشک ... بر گونه های دلتنگ
نمایش بر پس پرده برگذار است.. سراپرده آن رنگین کمان هفت رنگ
قلم دیگر سودی ندارد از برایم... سطر خالی نواید بنگ بنگ
این دل شوریده من در زنجیر اسارت ... کماکان فریاد زند درود بر نیرنگ

امضا:
دختر گمشده دیار سبزه ها
تاریخ 27 مارش 2003


امروز شادمانه تر از هر روز دارم نفس میکشم و از این آزادی ام شادم.
نفرین بر آنکه شادی نهالی کوچک را از او ربود..

06 February 2004

::ديگه داره بوق ميزنه !
چند روز نه چند قرن شده انگار نميشه نوشت.
دارم بلاگ دوستان آشنايان رو ميخونم همه دارند هندل ميزنن !‌ زرشک
منم همش ۱۰دقيقه وقت دارم واسه نطق !
پس يه اعلاميه‌ »
سرقلفي بلاگ منتقد براي مدتي تامحدود به هرکی عشقشه واگذار ميشود. با حق دخل و تصرف گاه بيگاه.
از آلمان هم بوديد نو پرابلم :)

والا ميخواستم از کتاب هايي که جديدن هديه گرفتمم بنويسم.
از جالبي نامه هاي فروغ به شوهرش پرويز. (اگه مهشيد نمياد بزنده بايست به اطلاع برسونم فروغ جلوي پاي حاجيتون* همون حاج خانوم* بايست لنگ بندازه !
ميگيد نه ثابت ميشه يه روزي واستون !‌نامه هاي عاشقانه ؟؟ هة ؟ بابا بياييد يه کلاس واستون آموزشي راه بندازم ) آخي سالمم. درکل ولي حرف هاي قشنگي نوشته بوده. من تا به الان اصلا برام جالب و به قولي رلوانت نبوده در موردش حتي يه خط هم بخونم يا بدونم!‌ ولي کم کم..همونطور که از حافظ کتابي دارم و بعد سهراب خوندم کم کم کلکسيون بقيه رو هم مياريم. براي خودم کلي خاطره دارم از بچگي که فردوسي و سعدي رو زياد ميشناختيم و کلاهمونم مينداختيم رو هوا.
آه بترکه اينجا چه قده سخته بلاگ نوشتن... اگه هميشه ميخواستم در اين سترس و فرصت و شرايط طاقت فرسا قلم بزنم :( که عمرا بلاگي داشتم !

کتاب شعر عباس کيارستمي رو هم بلا جان بهم هديه داده دستش بازم مرسي. چند بار تابه حال خوندمش و خيلي براي سبکش جديد و جالب بود. الان پيش ام نيست ولي قسمت هاي فاوريتش رو جدا کردم و واسه خودم نوشتم. تنها يکیش يادمه :

::
نمیدونم از کدوم قصه بنویسم.
از کدوم شعر لب تر کنم.
وقتی صدایی نمیشنوی، لبی برای آوازه خونی هم نداری.
چرا اینهمه ساده بودم و بی ریا..
حتی نخواهم خود را مجازاتی..برای این قلب پاکم.
براستی که دیگر کلامی برای گفتن ندارم.
متاسفم.


...در اين وقت روباه پيدا شد.روباه گفت: سلام. شازده كوچولو مودبانه جواب داد: سلام....شازده كوچولو به او پيشنهاد كرد:بيا با من بازي كن. من خيلي غمگينم.روباه گفت:نميتوانم با تو بازي كنم.مرا اهلي نكرده اند.شازده كوچولو آهي كشيد و گفت :ببخش . اما كمي فكر كرد و باز گفت:"اهلي كردن" يعني چه؟...روباه گفت:اين چيزي است كه تقريبا فراموش شده است.يعني پيوند بستن...مثلا تو براي من هنوز پسر بچه اي بيشتر نيستي, مثل صد هزار پسر بچه ديگر. نه من به تو احتياج دارم نه تو به من احتياج داري.من هم براي تو روباهي بيشتر نيستم,مثل صد هزار روباه ديگر. ولي اگر تو مرا اهلي كني, هر دو به هم احتياج خواهيم داشت.تو براي من يگانه جهان خواهي شد و من براي تو يگانه جهان خواهم شد.شازده كوچولو گفت: كم كم دارم مي فهمم.يك گل هست كه گمانم مرا اهلي كرده باشد...روباه دنبال سخن پيشين خود را گرفت:زندگي من يكنواخت است.من مرغها را شكار ميكنم و آدمها مرا شكار ميكنند.همه مرغها شبيه همند و همه آدمها شبيه همند.اين زندگي كمي كسلم ميكند.ولي اگر تو مرا اهلي كني, زندگيم مثل آفتاب روشن خواهد شدو آن وقت من صداي پاي تو را خواهم شناخت واين صداي پا با همه صداهاي ديگر فرق خواهد داشت.صداي پاهاي ديگر مرا به سوراخم در زير زمين ميراند ولي صداي پاي تو مثل نغمه موسيقي از لانه بيرونم مياورد.علاوه بر اين، نگاه كن. آنجا آن گندمزارها را مي بيني؟من نان نميخورم.گندم براي من بيفايده است.پس گندمزارها چيزي به ياد من نمي آورند و اين البته غم انگيز است ‍ولي تو موهاي طلا يي داري .پس وقتي كه اهليم كني معجزه ميشود.گندم كه طلايي رنگ است ياد تو را برايم زنده ميكندو من زمزمه باد را در گندمزار دوست خواهم داشت.روباه خاموش شد و مدتي به شازده كوچولو نگاه كرد و گفت :خواهش ميكنم بيا و مرا اهلي كن.شازده كوچولو گفت:دلم ميخواهد ولي خيلي وقت ندارم.بايد دوستاني پيدا كنم و بسيار چيزها هست كه بايد بشناسم.روباه گفت :فقط چيزهايي را كه اهلي كني ميتواني بشناسي.آدمها ديگر وقت شناختن هيچ چيز را ندارند.همه چيزها را ساخته و آ ماده از فروشنده ها مي خرند ولي چون كسي كه دوست بفروشد در جايي نيست آدمها ديگر دوستي ندارند.تو اگر دوست مي خواهي مرا اهلي كن!شازده كوچولو گفت:چه كار بايد بكنم؟ روباه جواب داد :بايد خيلي حوصله كني.اول كمي دور از من اينجور روي روي علفها مي نشيني .من از زير چشم به تو نگاه مي كنم و تو هيچ نمي گويي.زبان سرچشمه سوتفاهم هاست.اما تو هر روز كمي نزديكترمي نشيني...شازده كوچولو روباه را اهلي كرد و چون ساعت جدايي نزديك شد ,روباه گفت:آه ,من گريه خواهم كرد.شازده كوچولو گفت:تقصير خودت است.من بد تو را نمي خواستم,ولي خودت خواستي كه اهليت كنم.روباه گفت: درست است.شازده كوچولو گفت:ولي تو گريه خواهي كرد.روباه گفت:درست است.شازده كوچولو گفت:پس چيزي براي تو نمي ماند .روباه گفت:چرا مي ماند.رنگ گندمزارها.سپس گفت:برو دوباره گلها را ببين.اين بار خواهي فهميد كه گل خودت در جهان يكتاست.بعد براي خداحافظي پيش من برگردتا رازي به تو هديه كنم....شازده كوچولو پيش روباه برگشت گفت:خداحافظ.روباه گفت:خداحافظ.راز من اين است و بسيار ساده است:فقط با چشم دل ميتوان خوب ديد.اصل چيزها از چشم سر پنهان است...همان مقدار وقتي كه براي گلت صرف كرده اي باعث ارزش و اهميت گلت شده است....آدمها اين حقيقت را فراموش كرده اند.اما تو نبايد فراموش كني.تو مسئول آن مي شوي كه اهليش كرده اي.تو مسئول گلت هستي. شازده كوچولو تكرار كرد تا در خاطرش بماند:من مسئول گلم هستم...


با تمام درد باز میخوانم آنچه روزی قصه ای نو برایم بود.. جملاتی سحرآمیز.
آنزمان که برای اهلی کردن فراخوانده شدم
شاید با اطمینان بتوانم بگویم در ثانیه ثانیه عمر هرگز نیازی بر انسان های دنیا احساس نکردم
شاید تنها نفسی که از قلبم با حرارت بیرون زد برای هدیه طپشی دیگر برای انسانی دیگر بود. آن انسان های پاک.آنان که روح خود را نسوزانده اند. و در دید من همگان پاک اند.
همیشه برای کمک و همراهی اشان در این سفر سخت و دراز تلاش کردم.
همیشه برای اهلی شدن آنان که با شمشیر ناعدالتی دنیا زخمی خورده اند.
و هرگز چیزی برای خویشتن نخواستم..
زیرا این تنها منم که خوب درس خویش را آموختم
من مسئول گلم هستم..تنها نمیدانم وقتی باغبان را نیز با تبر ریشه هایش بزنند..
چگونه آبیاری کند.. گلش را.
پر از سکوتم و دیگر... هیچ.
به راستی هیچ.



ترجمه آزاد از بخشی از کتاب" کنار رود پیه درا نشستم و گریستم" : پائلو کوئلو

کنار رود پیدرا نشستم و گریستم.
صدا میگوید هرآنچه که فرو میریزد در آب این رودخانه / برگ ها حشرات پرهای پرنده ها را همگی به سنگ هایی مبدل میشوند وقتی خود را در بسترش میگذارند.
بیاندیش اگر تنها میتوانستم قلبم را از این سینه بر کنم و پرتاب کنم آن را در این جریان ، تا دیگر هیچ دردی وجود نداشته باشد. هیچ فقدانی و هیچ خاطره ای.
کنار رود پیدرا نشستم و گریستم. سرمای زمستانی نشانه اشک ها را در صورتم برجای گذاشت و اشک هایم با آب یخ زده قاطی شدکه از مقابلم در جریان است. در مکانی این رود به رودی دیگر میپیوندد و بعد رود دیگری تا انزمان که همه آب ها ؛ ریزان از چشمان من و قلب من ؛ در آب دریا محو میشوند.
بروند..بروند اشک هایم انقدر به دوردست بروند ، که عزیز من هرگز نفهمد که من یک روز برای خاطر او گریستم.
بروند؛ اشک هایم کاش بروند به دوردست ها دور دور ، تا من بتوانم فراموش کنم رود پیدرا را ؛ سومعه را کلیسا را غبار مه آلود را و بلندی های پر شیب را.که با یکدیگر گذر کردیم.
من همه لحظات معجزه گونه ام را به خاطر میآورم. ، آن لحظه کوتاهی که یک " آری" یا یک "خیر" میتواند همه وجودیت را در زندگی متحول کند. احساس میشود انگار قرن ها پیش اتفاق افتاده ، و با این حال تنها یک هفته گذشت از آن روز که من دوباره معشوق خود را دیدم و از آن بعد او را از دست دادم.

کنار رود پیدرا مینویسم من این داستان را.دستانم یخ بست و پاهایم به خواب از این حالت نامانوس. و من مجبور بودم ادامه دهم.
شاید عشق ما را زودتر از موعد پیر کند، و شاید ما را جوان کند آنزمان که دوران جوانی سپری گشته است. اما چگونه میتوانم بگذرم و به یاد نیاورم آن لحظه ها را. برای این بود که نشستم و نوشتم. ،
که غم را به دلتنگی مبدل کنم و تنهایی را به خاطره. برای اینکه من ، وقتی این داستان را کامل تعریف کردم برای خودم ،میتوانم آن را در رود پیدرا بندازم . و سپس تنها از ان زمان است که آب میتواند خاموش کند آنچه را آتش نوشته بوده است.

تمام داستانهای عاشقانه همانند یکدیگرند.


قصه هایم برایت تمام شد..هرچند هرگز نبود تورا لیاقتی حتی تاری زمویم.
قصه من نیز..به رود انداخته شد.
ای کاش..روزی دریابی.. آهنگ فداکاری را.
در ناخوشی هایت بود تو را یاری..که بوسید اشک تنهایی ات.
خوشا آن فردای شادی ها را ..که آید نورسیده بیخبر از پلیدی ها.


مبارک نیست..روز تولد یک از دست رفته.