16 January 2005

::مرخصی کوتاه مدت

رسما گاهی بلاگستان میشه نمونه فرهنگ جامعه ایرانی !
خوب بگو زرشک این که مسلمه ! اما گاهی هم به آدم امید میده که خیلی باعث رشد در افکار آدم ها شده.

خواستیم دو خط در باب مفید بودن این اوکات نطق کنیم. ما نمی دونیم عزیزان توی ایران دنبال چی می گردند هر روز توی اورکات.
لابد واسه جفت آیندشون تور پهن می کنند. من ولی از روز اول که اومدم توش که هنوز نه ایران گیر شده بود و خیلی ها اسمش رو هم نشنیده بودند تنها یه امید داشتم که به وسیله این سایت بتونم دوستان دوران راهنمایی و دبیرستان ایران رو پیدا کنم.
و این امید کم کم به مرحله ذوق کردن تبدیل شد و بی غلو بگم شاید 70 درصد همه دوستای اون دوران رو پیدا کردم و خیلی خوشحالم که اونا هم از کمک لیست من تونستند سایر رفقای مدرسه رو گیر بیارند. من از اون سالی که از ایران اومدم چون هنوز در رویا دنبال برگشت بودم و نشستن پشت میز و با کیک توی سر همکلاسی هام ؛ همیشه خواب دوستام رو می دیدم. دست جمعی و گروهی. مثل اون دوران. ولی میدونستم که همینطوری پیدا کردنشون اگر ادم برای مسافرت کوتاه مدت به ایران بره خیلی سخته.

اما به کمک اورکات الان همه منتظراند تابستون بشه و فرنگ نشین ها سرازیر شند تا به قرار های ملاقات دوستای دوران راهنمایی برسند. از وقتی که اوکات و لیست دوستان تکمیل تر شد دیگه اون خواب رو نمی بینم !
و چقدر جالبه برای من که هنوز خیلی از این دوستان کراکتر های گذشته خودشون رو حفظ کردند و تغییر خاصی در شخصیتشون نیمیشه دید. مگر کسایی که که از ایران رفتند و ...

ولی این رو هم اعتراف کنم که وقتی یک دوست صمیمی دوران راهنمایی ام رو که فکر نمی کردم اصلا گذارش به اورکات بیوفته رو در لیست بقیه رفقا دیدم ولی اسم خودم رو ندیدم که اون من رو پیدا کرده باشه خیلی دلم شکست :( آخه این دوستم مثلا به قول خودش یه زمانی به من و رفیق سوم گروهمون می گفت ما دوستیمون تا آخر عمره و هر جا که بریم از هم خبر می گیریم. یک سال و نیم تمام خودش رو گم و گور کرد و من از هر سوراخی بود اطلاعات زنده بودنش رو کشیدم بیرون و کلی پیغام براش فرستادم که کجایی ای انسان شریف لااقل بگو زنده ای من رو نگران نکن... ولی جواب همه محبت ها رو با فرار میده !

راستش این پست رو نوشتم که بگم برای مدتی بایست مرخصی استعلاجی ؟ اجباری از شهر بلاگستون بگیرم. شاید یک ماه دوماه. اگر روزی نوشته ای توی دلم برای گفتن باشه می نویسم.

به امید اینکه این بساط فیلترینگ حل بشه و اینقده ما رو هرس ندند این ملا ها !!
از دوستام می خوام برای من دعا کنند
فعلا بابای

11 January 2005

خيابون وليعصر و برف‌هاي زمستونش از همه برف‌هاي دنيا قشنگ‌تره ::

فکر مي‌کردم ديگه دلم براي ايران و تهران تنگ نمي‌شه ! الان داشتم عکس هاي پاييزي تهران و البرز و وليعصر و نيايش و ونک و اون ميرداماد که موهاي تنم رو سيخ مي‌کنه رو مي‌ديدم، انقدر قلبم تند تند مي‌زد که فهميدم بي‌خيال ايران نشدم هنوز !
ps. انگاري همچي عکساشون رو دوست دارند که نمي‌گذارند بهش حتي لينک بديم !!

لامصب اين درسم تموم نمي‌شه برگردم سر خونه زندگيم ديگه خلاص شيم بره پی کارش !‌ ( اصطلاح دزدي از ملت‌;)
خداييش اين ايران چي داره که اونايي که توش اند مي‌خوان ازش فرار کنند و اينوري‌هاش همش مي‌خواند برگردند...

پريشب به پدر جان مي‌گم آخه بابا اين آخوندا کي دست از سر ما ور مي‌دارندِ کي ملت ما آزاد مي‌شه. جواب دادند : ملت ما آزاده. بيا برو همين الانش دختر پسرهاي توي پاساژهاي اونجا چقدر شيک و پیک تر از اينجايي‌ها مي‌گردند. بيا مگه ما نامزدي نبودم تا بوق سگ بزن و برقص و ارکست زنده. کي کاري داره‌‌؟ مگه همون خودت نگفتي دانشجوها روبروي رئيس‌جمهور مملکت بهش بد‌بيراه گفتند. ديگه اينا آزادي نيست!!

مي‌گم خودتم مي‌دوني من چه آزادي رو مي‌گم. حقوق زندگي و قانون مداري و رفاه اجتماعي خيلي فرق مي‌کنه با آزادي رنگ لاک ناخون و شلوار سبز فسفري!! بعضي‌ها !
مي‌خندند و مي‌فرمايند چي شده باز فيلت هواي تهروستان کرده بيا سخنراني حاجيت رو ببين و برو درستو بخون هروقت خواستي برو ايران زندگي کن.

آهي مخلوط با خنده تحويل مي‌دم باخودم مي‌گم يعني من برمي‌گردم ؟ و مي‌رم سر کتابي مي‌شينم که يه خطش رو هم نمي‌تونم تو کلم بکنم.
...باز امتحان رسيد و باز من فکر کردم و باز شب شد و باز من


اينم متن نامه دوستان براي همايت از آزادي و محکوميت ظلم دولت به ملت خودشهرچند اصلا اهل پتيشن امضا کردن و حمايت اين‌کارها نيستم. اما خوب الان رگ دلتنگي زده بالا و اينکه... باز هم بايست سوتي زد و گفت آخر به چه فايـــــــــده ؟!

07 January 2005

امشب در شیشه مقابلم سایه دیدم. سایه نگاهی را.. چه ترسیدم ::

نمی دونم اون چه علتی یست که انسان ها رو مشتاق به زندگی و نفس کشیدن می کنه. هر آدمی ( که عقل داره و هنوز امید داره ) به دنبال یک هدف شب رو به صبح میرسونه و روزها رو پشت سر هم ورق میزنه. گاهی تصور چرخش این دایره نامحدود نفس آدمی رو می بره. از عظمت امکانات و همزمان ناچیزی موجودی همنام انسان خجالت زده میشه. یک نگاه همیشه از بالای کره ماه همچو نظاره تناسب نوک سوزن با مشت دست موهای بدن رو راست می کنه

نمی دونم چرا اینقدر دنیا چرخش تند می چرخه که مهلت رسیدن به اون نقطه ابتدایی هرگز به تو نمی رسه. تاحالا فکر کردید چقدر کارها می بایست انجام داد تا از زیستن خود راضی بود بدون امایی؟ بی نهاییت زندگی ترسناکه. چرا که نا امنی انسان رو به یادش می اره و ناچیز بودن قدرتش رو.
با این حال هر روز همه آدم ها سعی در اثبات بینهایت قدرتشون میکنند و از در اختیار گرفتن ذره ذره موجود دریغی ندارند . از هزاران سال پیش همه بعد های معنوی و دنیوی نیروی انسانی تحت پژوهش بوده و هر روز به دایره این امکانات اظافه میشه.

اما شده بشینند آدم ها و دقیق فکر کنند چیه که اونا رو راضی نگه می داره ؟ اون اوج لذت از رسیدن به خواسته و هدفی رو که مدتی در رویاشون می پرورونند و بعد از تلاشی کم یا زیاد رسیدن بهش رو موفقیت و پیروزی تلقی میکنند؟

خودم به شخصه همیشه برای رسیدن به نقطه ای زندگی کردم. همیشه جلوی چشم ام یک فردا بوده و یک رویا و آرزو برای رسیدن اما هر روز که بزرگ تر میشم دایره شجاعت برای دیدن شانس تحقق رویا به واقعیات رو تنگ تر میکنم. نه که خود این بخوام. فکر کنم این خواصیت انسانی روح و جسم هست که هرچه به اعداد عمرش و کوله بار تجربه اش اضافه تر میشه خودش رو حقیر تر و ضعیف تر از اون غول شکست ناپذیر توی چراغ جادوی آروزها می بینه که اونوقت جز دود آرزو چیزی مقابلش ظاهر نمیشه.

نمی دونم چرا اینقدر از این تفکر بی زارم. نمی دونم چرا همیشه دوست دارم بچه گونه رویا داشته باشم. چرا هرگز دوست ندارم مقابل نه ها و نشد ها سر تسلیم فرود بیارم اما اونچه منکرش نمی تونم بشم ؛ تاریک شدن اون حلقه رویا بافی هست که تشبیح زمانیست که دو دست خود رو باز میکنی و میزان بزرگی قطر دایره آرزو هات رو مجسم میکنی. واقعیت خودش رو بر سایر کلمات آرزو و رویا قالب میکنه.
اما من اسمش رو بزرگ شدن و درک دنیا و قوانین تلخش نمیگذارم بلکه احساس میکنم این تنگ شدن دایره و ترس از نگاه درون شیشه آینه وار مقابل تنها بخاطر ترس از رویارویی با شکست در تحقق هاست. همه این تحقق ها لازم نیست قدرت باشد یا ثروت یا سلامت و یا معروفیت . تنها کافیست یک بار تحقق رویای سادگی عاشقی بر خاک مالیده شود ، انگاه تو همیشه در دایره سیاه ترس از تکرار و نظاره بی چارگی خودهمیشه در فرار از این مقابله هستی.
این فرق یک انسان بزرگ با یک کودک کوچک است
انسان بزرگ همیشه ضعیف تر است و هرگز به آن قدرت که در آرزویش می پروراند نمی رسد. کمی خوب فکر کنید... هدف این زندگی چیست ؟ نهایت هدف زندگی برای شما چیست ؟؟ آیا برنامه سفر خود را بر روی نقشه رویایت تا به حال دیده ای... ؟

برنامه من درک مفهوم عشق است... چرا که زندگانی بی عشق مفهومی ندارد .

04 January 2005

:: خوب امروز تولدمه ! آخ جــــــــــون کیک و کادو



چنگ بر خاک زدم. چنگ بر خاک زدم. تا به چنگش بکشم. دیدم از روزن خاک محو بالا شده بود.

شیشه باده شکست شیشه باده شکست
یک بغل مستی و نور قسمت ما شده بود
باز غوغا شده بود باز غوغا شده بود
بهترین لحظه عشق با تو پیدا شده بود

ساعت از 2 نیمه شب که گذشت تنها چند ساعت باقیست به متولد شدن دوباره من. هر سال این روز من از نو متولد می شم. شب تولد و روز اون آغازی نو برای من و مرحمی بر روی پرهای خسته و زخمی می تواند باشد.
سالی گذشت از آن شب دلمردگی و تولدی متفاوت که همزمان شد با برخواستن من از پایین دره های تا بینهایت سیاهیی که بارها شده بود امید به نجات از آنها را از دست داده بودم.

شب پشت پنجره سیاه هست و موسیقی در گوشم می نوازد :
مگه میشه یه پرنده بمونه بی آب و دوونه
مگه میشه که قناری توی بغض آواز بخونه
اگه تو بری ز پیشم من همون قناری میشم
که تو بغض و گریه هاشم میگه میخوابم با تو باشم
مگه میشه که ستاره توی آسمون نباشه
یا گلی به خاطراتم عطر یاد تو نپاشه


خسته و شانه ای گرفته. اما بی خالی شدن از احساس چطور می توان سر به بالین گذاشت.
بایست از کدام ثانیه این سال بگویم ؟ از سیاهیی زلزله ویران گری که باز دوباره امسال در همان شب انسان های دیگری را بر خاک نشاند
و یا از دربدری هایی در چنگال دلتنگی های پایان ناپذیر شب های تابستان
از ناامیدی به فردا و از جرقه آرزو که به ناگه روشن شد.
از دیدار هایی رویایی ام و یا از گریه های نامقطوع هنگام سر به زیر انداخت مقابل اشعه هایش
سالی که گذشت چه پر فراز و نشیب بود برای من. سالی که آن را با نفسی تازه آغاز کردم اما سنگینی بار دل آنجنان بود که شش ماه بعد از پای در آمدم. و آنگاه بود که تنهایی آثار خود را بر شانه های من تازیانه وار ثبت کرد.
از کدامین روز بود که احساس آزادی کردم تنها در رویای خود نگه دارم و از کدام ثانیه بود تا ابد خود را مدیوون تمامی تجربه های سنگین ام؟
انگار لبخندی تلخ داشتن بدتر از چشمانی گریان است.

به آرزوییم رسیدیم. آرزوی تا ابد عاشق زیستن. هنگام وداع مشق آخر خویش را خوب آموختم.
و امروز همه آسمان اگر بی ابر نباشد دیگر باران نمیبارد در قلب من. امروز با نگاهی متفاوت به دنیا و آدم هایش می نگرم. قدر آن ها را که برایم عزیز هستند خوب می دانم. ارزش پدر و مادر آنقدر برایم زیاد شده که حاظر نیستم ثانیه ای از انها دور باشم چه رسد به فرار در روزی که انها مرا خلق کردند...
ارزش دوست داشتن و معنای آن برای حیات روح من بی توصیف است.
و امروز در این شب تولد تنها می توانم خدایی را شکر نمایم که با تمامی سختی ها و درد هایی که بر این تن و قلب کوچک نشاند بسی آگاه تر و به گونه ای انسان تر شده ام. هرگز نگویم بزرگ تر چرا که نهال همیشه نهال باقی ماند و بس.

از بودن آنها که می پرستمشان شادم و از مهربانی تان سرمست.
در این شب که هزاران انسان در سوگ از دست دادن عزیزانشان و در میان چاله های آب می گرییند نوشتن خاطره از شادی های سال نو و رقص و آواز هایش بسی بی معنا میبود. اما خدا را شکر میکنم برای تمامی لحظات شادی که در این روزها و شبها برای من مهیا کرد. دلی که غم نداشته باشد برنده این بازی دنیووی است... ما که بی غم نیستیم اما ...

زندگی را بیشتر دوست میدارم از دوباره.
همراه با قلبی که از نو می طپد برای مهرورزی های فرشته نجاتم.
پس امسال تولدم خیـــــــــــــــــــــــلی مبارک
منتظر ماچاتون هستیم ؛
)