07 July 2005

من اسير درد اون افسانه پرکشيدن, من کوير و اون به زيبايي خوشه چکيدنه ::
اينقدر روزها داره تند تند مي‌گذره که تابستون انگار عمر هر روز کوتاه‌تر از عمر برگ‌هاي يک قاصدک است.
شب‌هاي بي‌سکوت و گشت و گذار همراه با دوستان و فاميل‌هاي شر و شيطون کلي انرژي به خونم تزريق مي‌کنه. هرچند روزها زود مي‌گذره.
شنيديم بعضي از ملت‌ها بسي فوضول هستند و از اسرار همه خبري پي مي‌برند. هرچند عمرا از کار ما کس خبر داشته باشد.
يک شب همراه با دختر‌خاله اي‌ول جوني رفتيم برليان در سعادت‌آباد از اون معجون‌هاي مشتي زديم اين رگ نه اون رگ . بعدش هم کمي بالاتر و بالاتر بعد از ميدوني که اسمش انگار سرو بود يک تپه خاکي بود که من با شک و تهديد ازش همراه با دخترخاله جوني رفتيم بالا. و امـــــــــــــــــــــــا اون بالا چيزي بنود جز يه زمين گرد سبز چمن و دايره دايره مردمي که دور هم نشسته بودند و بساط قليوني داشتند و بعضي سيگار و روي قابلمه هم گروهي مي‌زدند و مي‌رقصيدند. من هم دلم بلال مي‌خواست. ديديم راهي منتهي مي‌شه به مرکز فروش قليون و بلال. نمي‌دونيد چه ذوق کردم يهو يک تاب و سرسره و اله‌کلنگ ديدم :)) توي تاريکي و نور شب و چراغ‌ها سوار الآکلانگ شديم و هربار که من بالا مي‌رفتم همه تهران زير پام مي‌ديدم. خيلي حس قشنگي بود. کلي چراغ و نور در کنار صداي آوازخوني بعضي آدم‌ها بعد از خريدن و نوش جون کردن بلال شيري جاي شوما هم خالي روي زمين و چمن نشستيم و گپي دخترونه زديم و از دل گفتيم که لاجرم بر دل نشيند.
گفتم اگر هنوز حرف از کسي زدي که خيال کردي فراموش شده دان که آن کس زندگاني جاري دارد در دلت.

روز بعدش از صبح تا ديشب خونه رفيق شفيقم بودم. دوست قديمي و صميمي دوران کوچولويي( نه که الان هم خيلي بهم ميگند گنده ؟؟ !!) از سال ۷۲ با اين دوستم همکلاس راهنمايي بودم و هنوز هم هروقت که ايران اومدم با هم کلي خوش گذرونديم.
ديشب اومديم کمي رمانتيخ بازي دربياريم و شمعي روشن کرديم و سيگاري بر لب آي شعر حافظي خونديم و از معناي عشق گفتيم و شنفتيم همراه با ۲ يار هميشگي دخترخاله پسرخاله گرام ! همه حس به هرهر کرکر تبديل شد که هيچ شب موقع خواب کاشف به عمل اومد که يه بار هم اومديم حسي گيريم در روياي عشق زد و هرچي شمع بود آب شد بر روي همه وسائل اينجانب خوش‌شانس !!!!

گفت بتهون يک قطعه موسيقي داره به نام قطعه تلخ؟ شنيدن اين قطعه همچو مرور خاطره‌هاي تلخ و غم‌انگيز عاشقانه زندگيست. اگر هميشه در حس و حال دلي آزاد مروري بر لحظاتي که در اون تنها و تنها با خداي خويش گريستي در درد دل اون لحظات رو ميشه هميشه با فشار دکمه تکرار موسيقي دباره گوش داد و لبخند تلخي زد و چشم‌ها را بست و وباره ياد آوري طپش تند قلب را. اما اگر اين قطعه دفعه پس از دفعه تکرار شود و باز گوش داده شود زندگي تلخ خواهد شد و لذت و ارزش آن نابود خواهد شد.
فالي زد برام و حافظ بعد از چند سال باز شعري خوند و من از بامي در شب‌هاي تهران کنار پنجره‌اي چشم‌ها به نادانستني‌ها بستم.
بـه مژگان سيه کردي هزاران رخنه در دينـم
بيا کز چـشـم بيمارت هزاران درد برچينـم
الا اي همنشين دل که يارانـت برفـت از يادم
را روزي مباد آن دم که بي ياد تو بنـشينـم
جهان پير است و بي‌بنياد از اين فرهادکش فرياد
که کرد افسون و نيرنگش ملول از جان شيرينم
ز تاب آتـش دوري شدم غرق عرق چون گـل
بيار اي باد شبگيري نسيمي زان عرق چينـم
جـهان فاني و باقي فداي شاهد و ساقي
کـه سلـطاني عالم را طفيل عشق مي‌بينم
اگر بر جاي من غيري گزيند دوست حاکم اوست
حرامـم باد اگر من جان به جاي دوست بگزينم
صـباح الـخير زد بلبل کـجايي ساقيا برخيز
کـه غوغا مي‌کند در سر خيال خواب دوشينم
شـب رحلت هم از بستر روم در قصر حورالعين
اگر در وقت جان دادن تو باشي شمع بالينـم
حديث آرزومـندي که در اين نامه ثبت افـتاد
هـمانا بي‌غـلـط باشد که حافظ داد تلقينم

03 July 2005

چه بنويسم که ناگفته بسيار است ::

ديشب تا ساعت ۳ نيمه‌شب همراه با پسرخاله خان جان از هر سوراخ سنبه اينترنتي که خواستيم سعي کنيم ۳-۴ تا سايت دلخواه من باز بشه نشد که نشد. از حرصم آه کشيدم و گفتم شانس آوردم من اينجا نيستم والا عمرا اين رشته تحصيلي رو شروع مي‌کردم که ۲۴ ساعته بايست با اين اعصاب خورکني‌ها هرچي مي‌خوايي رو ببيني.

از اين حرف‌هاي لوس که بگذرم اين مدت هم حسابي بهم خوش گذشته و روحيه ام تقويت شده هم برخلاف همه مسافرت‌ها اينبار مي‌تونم با يک نگاه ديگه اي تهران و آدم‌هاش رو زير نظر بگيرم.

تاحالا چندين دفعه برخلاف سال‌هاي پيش که هميشه يکي همراهم بوده تا زمان عبور از !!! خيابان و خطر عابر پياده که من همش بهش مي‌گم پل عابر !؟ بشه حامي جاني الان خودم مي‌رم و قبل هر قدم يه فاتحه به امواتم هم مي‌ فرستم.

راستش يه جورايي احساس مي‌کنم برگشتم براي دائم ايران بمونم. موقع راه رفتن توي خيابون‌ها يا عصر‌هاي جمعه ... حس خاصي مي‌گيرم. ياد زمان گذشته که چه با غرور توي اينور اونور مي‌پلکيدم و کلي هم خودم رو گنده حساب مي‌کردم. انگار منم هم شبيه همين اعضاي جامعه شدم. اما همزمان به خيلي چيزها مي‌خندم و براي بعضي اتفاقات ابرو بالا مي‌ندازم !! و گاهي هم از بي‌انصافي ها سر تکون مي‌دم و لجم هم در مياد.

آخه کدوم بچه تهروني تا با حال تو عمرش براي يک ماشين دربست از ميدون ونک تا ولنجک ۵۰۰۰ تومان پياده شده که رارنده بي انصاف منو بد فرم تيغيده ؟؟؟!!!! تازشم انگاري زيادي بيغ بودم که مي‌گفت ۵۰۰۰ تا هم واسه اينکه خالي بر ميگردم برگشت بهم بايست بدي ! حال خود حديث اين مفحل مبحس و خرکس بخوان .


يک عصر پنجشنبه هوس رفتن به پارک ملت رو کردم. توي خيابون ولي‌عصر که ماشالا بزنم به تخته از سر ميرداماد تا پارک که يه طرفه بود از بقيه راه همه ماشين‌ها به سمت پايين !‌ خداييش اين مملکت تنها جايي هست توي اين دنيا که همچي چيزاي محشري رو مي‌تونيد توش ببينيد.تازه از دم بازار صفويه تا پارک‌وي هم يک‌طرفه به سمت بالا‌ !

اما آي حال داد پياده‌روي در شب خيابون ولي‌عصر و ديدن اينهمه جوون که عشق ماشين و گوپ گوپ صداي نوار ماشين‌ها بلند و توي خيابون دور برگردون براي خريد عروسک‌هاي يک و نيم متري دست‌فروش ها و جيغ ويغ هاشون.

تازه حس کردم اون حرفي رو که مي‌گفت عصر پنج‌شنبه که خيلي‌ها بيرونند و خوش ميگذرونند و بعضي ها تنها در دنياي خودشون...

خيلي‌ها با ياري همدمي بيرون بودند. کلي جوونها عشق بدمينتون و اسکيت سواري وسط خيابون. مي‌تونم بگم صفا داشت ديدن اين حال و شور.درسته که همه کسايي که از ايران رفتند با وجود اينکه اونور هميشه فکر ميکنند با خوندن دو تا سايت و مقاله و بلاگ همه شرايط آدم هاي داخل و حس وحالشون رو درک ميکنند اما وقتي که نيستي داخل اين دايره بايست بپذيري که ديگه اون حس ها رو نمي‌گيري.

ما بريم که خفمون کردند اينقدر از سر و کولمون بالا رفتند ! جاي همه شوما خالي بساط شومال و کيش و اينور اونور براه است که دلي از ازا دربيارم واسه خاطر همه سختي هايي چند ماه گذشته.