31 August 2005

::The Oxford Dictionary's latest definition of the following words


Atom Bomb : An invention to end all inventions.

Boss : Someone who is early when you are late and late when you are early.

Cigarette : A pinch of tobacco rolled in paper with fireat one end and a fool on the other.

Classic : A book which people praise, but do not read.

Committee : Individuals who can do nothing individuallyand sit to decide that nothing can be done together.

Compromise : The art of dividing a cake in such a waythat everybody believes he got the biggest piece.

Conference Room : A place where everybody talks, nobodylistens and everybody disagrees later on.

Criminal : A guy no different from the rest....except that he got caught.

Dictionary : A place where success comes before work.

Diplomat : A person who tells you to go to hell in sucha way that you actually look forward to the trip.
Doctor : A person who kills your ills by pills, and kills you with his bills.

Etc. : A sign to make others believe that you know morethan you actually do.

Experience : The name men give to their mistakes.

Father : A banker provided by nature.

Lecture : An art of transferring information from thenotes of the lecturer to the notes of the students without passingthrough the minds of either.

Miser : A person who lives poor so that he can die rich.

Office : A place where you can relax after yourstrenuous home life.

Opportunist : A person who starts taking bath if he accidentallyfalls into a river.

Optimist : A person who while falling from Eiffel towersays in midway "See I am not injured yet."
Philosopher : A fool who torments himself during life,to be spoken of when dead.

Politician : One who shakes your hand before electionsand your confidence after.

Smile : A curve that can set a lot of things straight.

Tears : The hydraulic force by which masculinewill-power is defeated by feminine water power.
Yawn : The only time some married men ever get to opentheir mouth.

28 August 2005

درون من کدام سرزمین را می خواهد ::

نمی دونم چرا خیلی مواقع وقتی دارم برای خودم تصویری از یک زندگی متفارت ، با یه شخصیت دیگه ، تنها هم نام خودم در ذهنم تجسم می کنم ، وقتی که خودم رو در زادگاهم در دایره ای پر از اعتراضات و محدودیت ها ؛ در سرزمین ویران شده ایران شبیه سازی می کنم ، هیچ نشونی از نهال کنونی امروز و فردایم نمی یابم

همیشه حس می کنم ، اگر هنوز توی ایران زندگی می کردم ، خیلی متفاوت می بودم. هرگز پایه های ساخته شده ستون شخصیتم از این گل و خشت امروز نمی بود. حس می کنم در دنیایی پر از فریاد دوست داشتم هر روز ربلی با شعله بر افروخته از یک برگ قانون باشم

نمی دونم چرا باور نمی کردم خودم حرف خویش رو وقتی تابستون برای دختر خاله و پسرخاله هام سخنرانی طولانی سر داده بودم از معنای قبول شرایط و سپری کردن و لذت بردن بدون آزار دادن خویش

گاهی خودم رو می گذارم جای یکی از دوستان دختر خاله ام که بر حسب رفت و آمد اونها با هم من شخصیتش رو در هر بار ملاقات زیر نظر گرفتم و با آنالیزی اون رو که متولد هم ماه من است مقایسه و قضاوت کردم

وقتی دارم توی دنیای تصور و خیال و فنتسی ، خودم رو در جامعه امروز ایران می بینم ، همیشه تنها راه هایی که بهش ختم میشم ، یک دختر بی نهایت لجوج ، نترس ، سنت شکن و در اوج همه اینها ، خلاف و بی مرز می بینم

در مقایسه این توصیف ها با شخصیت امروزم ، می تونم بر روی تنها کلمه خلاف خط بکشم اما سایر این توصیفات بر قالب من با رنگ جامعه متناسب خوب جای می افته

اما نمی دونم چرا حس می کنم ، اگر توی ایران بودم همیشه ناراضی می بودم ، همون احساس خفگی15سالگی که نطفه آغاز عبور از خاک رو گذاشت ، و همزمان یک صورت می بینم با خنده ای قهقه وار ، شاید همچو یک فریبنده مکاره

کمی ترسناک است وقتی تصور خودم رو در قالب دختری با قدرت شکستن تمام سد ها می بینم. کسی که می تواند تا اوج فریب کاری و نیرنگ پیش رود. دختری که به راحتی می تواند دل هزاران آدم را بدست آورد و بعد به آسانی بر زمین زند و بشکند. شبهه مرا بر میدارد وقتی می اندیم آیا این چهره ترسناک ، تضاد تمامی سرخوردگی ها و شکست های من در روبرویی با آینه من خود است ؟

نمی دونم شاید این حرف ها نوشته شد چرا که شب قبل تا خود طلوع آفتاب خواب می دیدیم همراه با مادر و پدر و خواهر ، بار سفر خویش بسته ایم و بار دگر به سرزمین ایران برگشته ایم. اینبار نه برای مسافرت ، بلکه برای ماندن
شاید آن مکالکمه تلفنی در خواب ، ... اینگونه هواس مرا پریشان کرده

همیشه حس کردم ، اگر مثل دخترک های آن سرزمین ، می بایست می جنگیدم ، چقدر آسوده با هزاران کودک به ظاهر مرد شده می خوابیدم و بر دامانشان صبح گاه قهقه ای مستانه سر میدادم


اما امروز .... من آن دختر نیستم ... شاید خوشا ... شاید هم هما فردا


پ.ن.
این نوشته کاملا شخصی است و شاید سخت با کلمات بتونم منظورم رو بیان کنم. اونچه که نبایست ناگفته بمونه ، تشکر تموم نشدنی من از خداوندم است که گذاشت به آرزوی نگفته و نشنیده کودکیم برسم.. همون رهایی و برون از مرزها رفتنه. همون که من رو به اینور خاک کشوند. مدت این چند سال بر روی آب شناور کرد و از آغاز امسال ، که پایان 7 سال رو جشن می گیرم ، راه اوج و پر پرواز رو داره بهم نشون میده
آره... این تصویر آرزو نیست... یک وهم است. شاید هم ترس. اشتباه نشود

27 August 2005

کجایی دوست من ::


خوب من فقط میخوام اینجا اعلام کنم که دلم برای یک دوست خیلی تنگ شده

آقای امیرحسابدار فرانسوی که خیلی وقت هست رفتند پی کارشون بایست بدونند که اینجناب عالیجناب لیدی منتقد امشب کلی هوای گپی دوستانه با حضرت فرنگیشان را کرده ولی چون ساعت بسیار دیر و نزدیک 2 بامداد هست امکان زنگ زدن ندارم

ایمیل ها و عکس ها و بلاگت بالخصوص ، کلی برای خنثا کردن دلتنگی خوب بود ، اما حس نامردی جناب ؟ را با چی جواب دهیم

یاد زمستون افتادم که اومدم پیشت و کلی با مهمون نوازیت (بخون تحمل لوس بازی های من ) از من و دوستم ، ما رو خوشحال کردی و خاطره فراموش نشدنی در ذهنم باقی گذاشتی


البته به عرض و تثبیت برسد که بنده 2 تا رفیق فابریک هم نام امیر در دو گوشه دیگه دنیا هم دارم که خیلی هم دوستشون می دارم. اما اونا از حال خودشون خبر می دند و ما رو هم نگران نمی کنند !! خلاصه درود بر امیر خان خودکار عزیزم رفیق قدیمی و دوست ندیده اما همیشه عزیز مثل یک برادر نداشته در این آلمان !! سرزمین در نرفتنی ؟! سلام مرا شوما هم پذیرا باش

و یک سلام مخصوص به رفیق شفیق تپلی خوش خنده خودم امیر روزگار سپری شده عزیز معروف به امره جون ؛) که امسال تابستون مشرف به زیارتت شدم شاد گشتم و هرزگاهی شبا حال و احوالی می گپیم


خلاصه :)) فقط از بعضی ها خبری نیست و ما اینجا اعلام کردیم به واضحات که اگر لااقل به ما خبری نمی دهید اون وبلاگ خوبت رو باز آپ دیت کن

دلم کلی واست تنگ شده امیر جان ، اینقدر توی کار هات غرق نشو دادا :) این سر دنیا هم رفیقایی داری

شب هر سه امیر و دوستان عزیز دیگرم خوش :) حالا حسودی نشه

24 August 2005

نگاهی به نگاه تو ::
شاید ندونی هرگز ارزش یک آدم رو تا زمانی که حس کنی چقدر احساسات اون و روحیاتش تاثیر گذار و متصل به حال و هوای خودت هست
بیشتر از کلمات ، بیشتر از ظرفیت و گنجایش توصیفات ، توی این چند روز اتفاق افتاده. هیجانات توی فضا و نبودن من روی زمین.. همه اش وابسه به یک حضور نورانیست
خواستم فقط با یک کلام بگم ، من مراقبت هستم. حتی اگر نتونم کامل نشونش بدم
نگران نباش ... چرا که من برای آرامش تو زنده شدم

18 August 2005

عشق اولی ::

کیوان سی و پنج درجه نوشته : که

اینی که می گفتند هیچ عشقی عشق اول نمی شود راست بود، من هم به تازگی همین را یافته ام، اما چیزی که من یافته ام با چیزی که همه می گفتند خیلی فرق داشت، این عشق اول انگار ارتباط عمیقی دارد با کودکی، با نوجوانی، حتی با بلوغ، انگار تنها لینک بازمانده به احساس قدیم، برای همین هم همیشه تقدس خاصی دارد، اما بیشتر از این نه، من دیگر چیزی درش پیدا نمی کنم، هرچه اندیشیدم، چه از باب کیفیت، چه از باب کمیت، چه عمق، چه احساس، خصوصا دریچه های بلوغ و کمال، از هر دریچه ای که می بینی، می توان کاملتر بود، می توان کاملتر عاشق شد، می توان دوباره بالغ شد، اگر جسارتش باشد.


من هم موافقم با این قسمت نظرت که میگی عشق اول ارتباط عمیقی داره با کودکی. من حس میکنم این روح دست نخورده و پاک هست که هرزمان برای اولین بار در مقابل دیده گان عشق عریان بشه ، نه تنها تاثیرپذیری اش قابل کنترل نیست بلکه تا جایی که فنتسی آرزو و مرز ممنوع بودن ها پایان میبره روح انسان و جسمش رو پرواز میده. اما همزمان اون میزان آسیب پذیری، رنگ قوی بر دامن این عشق بزرگ یا عشق اول یا همون عشق فرماموش نشدنی می زنه.

شاید همه متوجه نباشیم ، اما عشق متاثر از دو عامل مهم زمان و مکان است. بی انکار اگر داستان عاشقی بعد از اتمام و امضای اختتام سناریو غصه ها و اشک ها باز دوباره بر روی سن بازیگری برده شود ، مایل ها فاصله است با آنچه احساس کرده ایم در ابتدا با چشمانی بسته و دلی با درهای گشوده.. اما حتما همیشه افسوس هایی هست که در پی اشتباهات گذشته آه برایشان کشیم و ای کاشی که شاید نوعی دیگر راه خویش گزیده بودیم.

اینکه همه ما از قصه عشقی تاثیر پذیر ، مشق زندگی می نویسیم شاید بهترین خاطره اون میباشد. من فکر میکنم اگر همیشه در فاصله های زمانی مختلف شاید شش ماه و یا حتی هر دو ماه یک بار ، نگاهی به پشت سر بیاندازیم و هرآنچه که اتفاق افتاده بوده ، از زمان نطفه شدن یک احساس حتی با یک نگاه ، تا آن روز لعنت بر دل بی صاحب ، هر بار که این دفتر مشق را از نو ورق زنیم ، انگار با دوربین جدیدی همه داستان فیلم را تماشا میکنیم. هربار باور جدیدی نسبت به بازیگران نقش ها پیدا میکنیم و هر بار علت دلباختگی را قابل درک تر و آن تلخی ها را با لذت بیشتری مزه می کنیم.


آره کیوان عزیز ، من هم موافقم عشق های بعد چیزی کمتر آن اولی ، آن فراموش نشدنی ، آن عشق بچه گی ندارند ؛ اما باور داری که آن عشق درجه شجاعت قلب ما را به بینهایت رسانده بود ، و برای یک بار هم که شده در زندگی لحظه ای درنگ در هم دوستی آن که برش دلباختیم نکرده ایم...؟؟ شاید کیفیت ابراز علاقه ها، کمیت عشق بازی ها ، میزان دلبستگی ها و باند احساسات فلب ها بسی زیباتر و عمیق تر و پایدار تر باشند... اما هرگز آن لبخند تلخ افسوس از خاطر پاک نشود

چرا که آن عشق اول... مشق اول انسانیت بود

13 August 2005

::سخت تر از سنگ نبودی حتی ؛ نشکستی اما

کرگدن... اولین بار که شنیدم لبخند مزحکانه ای زدم. دومین بار که عکسی برایم فرستاد از بوسه دخترکی بر شاخ بلند و کهنه کرگدنی ، اشک بر چشمانم جمع شد و بارهای بعد ، با شنیدن آن جمله ، سخت خشمگین شدم و فریاد زدم نگو.. نیستی.. نگو تو سخت تر از سنگ نیستی
میگفت من یک کرگدنم ، دلم همچو سنگ است و قلبی در بدن ندارم که با آن عاشق شوم
می ترسیدم و های های گریه می کردم. دست التماس بر دامانش و او با لبخند مرا باز می کشاند به دنبالش
داستان کرگدن را نشنیده بودم ... اما می دانستم حتی برای اشک یک سنگ هم ابریست که تر می کند پوست کلفت پشتش را

اما به خدا که نمیدانستم کرگدن ها هم عاشق می شوند


كرگدن گفت نه امكان ندارد ‚ كرگدن ها نمي توانند با كسي دوست بشوند. دم جنبانك گفت : اما پشت تو مي خارد. لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي يز است. يكي بايد پشت تو را بخاراند ‚ يكي بايد حشره هاي تو را بردارد.
كرگدن گفت : اما من نمي توانم با كسي دوست بشوم. پوست من خيلي كلفت است. همه به من مي گويند پوست كلفت. دم جنبانك گفت : اما دوست عزيز ‚ دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست .
كرگدن گفت : ولي من كه قلب ندارم ‚ من فقط پوست دارم.دم جنبانك گفت : اين كه امكان ندارد ‚ همه قلب دارند. كرگدن گفت : كو كجاست ‚ من كه قلب خودم را نمي بينم. دم جنبانك گفت : خوب ‚ چون از قلبت استفاده نمي كني ‚ قلبت را نمي بيني. ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك داري. كرگدن گفت : نه ‚ من قلب نازك ندارم ‚ من حتما يك قلب كلفت دارم. دم جنبانك گفت : نه ‚ تو حتما يك قلب نازك داري. چون به جاي اين كه دم جنبانك را بترساني ‚ به جاي اين كه لگدش كني ‚ به جاي اين كه دهن گشاد و گنده ات را بازكني و آن را بخوري ‚ داري با او حرف مي زني .
كرگدن گفت خوب ‚ اين يعني چي ؟ دم جنبانك گفت : وقتي كه يك كرگدن پوست كلفت ‚ يك قلب نازك دارد يعني چي ؟ يعني اين كه مي تواند دوست داشته باشد ‚ مي تواند عاشق بشود.
كرگدن گفت : اينها كه مي گويي يعني چه ؟ دم جنبانك گفت : يعني ... بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ‚ بگذار ...
كرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت. فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانك پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند. داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را برمي داشت.كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد.
كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولوي پشتم را بخوري ؟ دم جنبانك گفت : نه اسم اين نياز است ‚ من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري. يعني احساس رضايت مي كني ‚ اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه دم جنبانك چه مي گويد. روزها گذشت ‚ روزها ‚ هفته ها و ماه ها و دم جنبانك هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست. هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي كوچك مزاحم را از لاي پوست كلفتش بر مي داشت و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يك روز كرگدن به دم جنبانك گفت : به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اين كه دم جنبانكي پشتش را مي خاراند و حشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد ‚ براي يك كرگدن كافي است ؟ دم جنبانك گفت : نه ‚ كافي نيست.
كرگدن گفت : درست است كافي نيست. چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
دم جنبانك چرخي زد و پرواز كرد ‚ چرخي زد و آواز خواند ‚ جلوي چشم هاي كرگدن.كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد و تماشا كرد. اما سير نشد.كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند. كرگدن با خودش فكر كرد : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانك قشنگ ترين دم جنبانك دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين.
وقتي كه كرگدن به اينجا رسيد احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانك ‚ دم جنبانك عزيزم ‚ من قلبم را ديدم ‚ همان قلب نازكم را كه مي گفتي ‚ اما قلبم از چشمم افتاد حالا چكار كنم ؟ دم جنبانك برگشت و اشك هاي كرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزيز ‚ تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري.
كرگدن گفت : راستي اينكه كرگدني دوست دارد دم جنبانكي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ‚ قلبش از چشمش مي افتد يعني چه ؟ دم جنبانك چرخي زد و گفت : يعني اين كه كرگدنها هم عاشق مي شوند.
كرگدن گفت : عاشق يعني چه ؟ دم جنبانك گفت : يعني كسي كه قلبش از چشمهايش مي چكد.
كرگدن باز هم منظور دم جنبانك را نفهميد ‚ اما دوست داشت دم جنبانك باز حرف بزند. باز پرواز كند و او با زهم تماشايش كند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد.


كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد ‚ يك روز حتما قلبش تمام مي شود.آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من كه اصلا قلب نداشتم. حالا كه دم جنبانك به من قلب داد ‚ چه عيبي دارد ‚ بگذار تمام قلبم براي او بريزد.




**************
نوشته ای که امشب خواندم از شب زده های بیگانه ای در سرزمین ژرمن ها بود... چقدر که زندگی ما مهاجران شبیه هم است... دل همه در سرمای غربت با نوای دوست خوش است و آرزوهای کوچکمان رسیدن به فردایی پر افتخار
به امید آن طلوع...

06 August 2005


ما برگشتیم و چه برگشتنی در دل کویر ::

انگار هربار که من مدتی به سراغ بلاگر نمی یام تغییراتی در سیستمش داده میشه.
درست یک ماه طول کشیده از آخرین باری که من فرصت کردم دقیقه ای رو پشت این جعبه جادوی بنشینم و ذهنم رو متمرکز کنم برای نوشتن یادگاری بر صفحه این وبلاگ
نفهمیدم چشم بهم زدم 6 هفته گذشت و چه خوش گذشت. این دوران بازگشت وکنار خانواده و یاران بودن بس زیبا بود و گرانبها برای من
لذت خنده ها و حتی تلخی گریه های این روزها برام اونقدر برام ارزش داشتن که الان که می خوام لحظه ای از خاطرات و احساساتم رو به قلم بکشم هم کلمات کفایت نمی کنند هم دل با غریبه خوانی همگون نمیشه
نمی دونم چرا از همیشه برام سخت تره نوشتن. اونقدر توی دلم حرف هست که دوست داشتم همش به فشار یه دکمه با یه وایر لس منتقل میشد روی این صفحه. اما نمیشه. من بایست این خاطره ها رو و این اتفاقات خوب این مدت رو با روح و دل و جون بنویسم و این فرصت کوتاه امشب هم برام کافی نیست
دلم میخواد بنویسم خدایا چقدر از اینکه برای من این دوران رو به بهترین شکل ممکن برنامه ریزی کردی شکرگذارتم. غیر منتظره ترین اتفاقات و دیدارها و گفتگو ها درست یکی بعد از دیگری اتفاق افتاد بدون اینکه متوجه باشم چطور همه چی توی یه صف داره جلو میاد. به همه خواسته های خودم رسیدم. دلم خالی شده از هرچی آرزو و افسوس و آه هست. در کنار همه خوشی ها و خوش گذرونی ها بهترین درس های زندگیم رو بار دیگه با دست خودم نوشتم و امضای شرافتم رو بر پای این برگ دیگه از قصه این سالهای جوونی یک نهال که حسابی دست خوش طوفان شده بود و ریشه هاش خشک و برگهاش پژمرده.. اما دوباره جون گرفت این نهال. دوباره سبز شد و حالا داره گل میده این تنه استوار پر از برگ سبز.
خوشحالم. اونقدر خوشحالم که حتی نمیتونم وصفش کنم.
شبه و من یه عالمه بایست دعا کنم. هم شکر و هم دعا...
برای همه اون آدم هایی که توی دلم جا دارند... و تا ابد زنده خواهند بود... حتی با خدانگه دارمان