09 September 2005

امشب 9 سپتامبر سال 2005 بود. 18 شهریور 1384 ::

نمی دونم چرا حالم از سر شب قیلی ویلی بود
الان که اومدم چشم هام رو به زور روی هم بگذارم و دیگه فکر نکنم و اشک نریزم و خاطره مرور نکنم یهو یاد یه تاریخ مهم افتادم

سر کلاس دانشگاه وقتی توی تقویم ام نگاه کردم با خودم گفتم : نگاه کن ، باز رسیدش این روز تاریخی. یادم باشه عصری با خانواده جشن و تجدید عهد کنیم
اما اونقدر که درگیر مسائل روزمره میشی و هرروز که پامیشی بایست به هزاران وعده سرخرمن رسیدن به اوج موفقیت و تکنولوژی و به روز و مد بودن اعتنا کنی که مهمترین مسائلت رو هم یادت میره

به هرحال ، مثل همیشه همیشه ها من شبها خیلی حساس تر و رویای و خل !! ترم . الان هم وسط همه دپ زدن هام یهو یادم اومد امشب چه شبیـــــــــیست ( با آهنگ معروف قری بخونید ) خوب

امروز 9 سپتامبر سالروز ورود ما به این کشور کوفتی سوئد می باشد
سال 1377 برابر با 1998 میلادی قدم در این خاک سرد گذاشتیم
و تا امروز اونقدر دایره سرنوشت چرخیده که من دیگه از هرچی شهربازی و فانفاره حالم بهم می خوره

نه که بد چرخیده که خیلی هم عالی چرخیده. اما سخت و باسرعت دور ما زده و ما رو دور دنیا زده .هرچند که حتی پیدا نشه آدمی که شرایط به خوبی که خداوند برای ما پیش آورد اونقدر راحت و با تلاش خودش پیش بره. اما ما انسانها بارها ثابت کردیم که هرگز راضی نخواهیم شد. همیشه در گوشه ای از دنیا که باشیم بازهم نگران آینده ایم و از دور چشم انداز زندگی دیگری رو راحت تر از خودمون می دونیم

میدونم الان نه مادر نه پدر نه خواهر یادشونه امروز سالگرد پایان هفت سال گذروندن دنیای جدید در غربتی سنگینه
فقط منم که هرسال در این شب ، واقعا از ته دلم بدون اینکه حتی کسی صداش رو بشنوه هوار می زنم. چرا که سخته و سخت بوده و همیشه برام سخت خواهد بود تحمل دوری از ایرانم

دلم تنگ شده .هر روز کمی این هنجره که صاف شده باز کمی بیشتر میگیره. نمی دونم شاید روزی بفهمم که چقدر احمقم که دلتنگ اون سرزمین میشم ، برای آدم های پر از مهر و محبتش. برای دوستام برای فامیل هام و دخترخاله و پسرخاله ها و عموها و ...

زمان داره زود میگذره. من همش 15 سالم بود و الان دیگه دنیا رو با دیدی که سخت وابسته به مادیات هست نگاه میکنم. نگرشی که درش هدف ، تلاش ، امید ، برپاخواستن ، عشق ورزی و زیستن نه برای خود همه و همه در یک جعبه کادو شده همراه من در شب و روز سنگینی می کنه
اما نه زیاد غمگینم و نه زیاد شادم

خیلی خوبه که دیگه دل آزرده از غربت و تنهایی های این شهر نیستم. اما خوب نیست که ته دلم از اونچه دارم حس می کنم آرامش کافی و آرزویی ندارم

متاسفم برای این نداشتن

دورانی رو که مقابل خودم دارم پر از تلاش و زحمت برای جبران لحظاتی گذشته که وفق دنبال آرزو ها رفتن کردم ، بایست طی کنم .با آغاز این سال هشت ، میخوام برگردم به اون نقطه آغاز. اون لحظه ای که با ایمانی قوی این سفر رو شروع کردم ، پا به پای پدر و مادرم در سوز سرد پاییز خیابان کارسلونا راه رفتم و از آینده حرف زدم و برنامه ریختم. من خیلی قوی تر شده ام در این هفت سال. امسال بایست باز هم به اون روزها برگردم. دلم میخواد اونقدر قوی بشم که حتی لحظه ای تردید در علت این ادامه نکنم. دلم می خواد امسال همچو همون پاییز ، قلم و کتاب دستم بگیرم و تا رسیدن به نتیجه دلخواه ، شب سر بر بالینم نگزارم

جمله هام ادبی و معمولی ، مهم نیست. مهم اینکه که بتونم دوری از این شهر مجازی رو برای مدتی تحمل کنم. برای خودم خوب تر هست. چرا که حس میکنم با هر شبی که خطی فارسی میخونم و گاهی می نویسم ، دلم بیشتر آزرده میشود و دلتنگی سخت تر گلویم را می فشارد
تحمل نزدیکی به سرزمین آه و افسوس رو دیگه ندارم

بایست کمی استراحت کنم. این تصمیم رو همین امشب گرفتم چرا که بغض بدست نیاوردن آرزوها تا به امروز من رو از اشک خسته کرده

قصه ای برای نوشتن دارم که شاید فردا در این بلاگ ثبتش کردم. قصه ای از آغاز این سفر
و اگر نیامدم ، تا شروعی دیگر شما را بدرود

منتظرم باشید دوستان

03 September 2005

Oh so happy I seems to be

این عکس صحنه یکی از بهترین لحظات پراز خاطره تابستون امسال توی ایران هست.
چند روزی که به خاطر تعطیلات رسمی همه جا تق و لق شده بود، شب پنج شنبه یک روزی هلی بهم زنگ زد گفت دوست داشتی بری شمال بیا با ما بریم. گفتم کی ؟ گفت همین امشب ! نصفه شب که گذشت راه می افتیم. خنده ام گرفته بود از اینکه نصف شب بی هیچ ترسی میخواند توی جاده رانندگی کنند. اما بالاخره راضی کردیمشون فردا ظهر که اکثر خانواده ها مشغول رسوندن بچه هاشون به صف های کنکور بودند و جاده ها هنوز خلوت میبود بریم. بالاخره بساط ویلا رو به هزار بدبختی بود یه مستر مهربون وظیفه شناسی جور کرد تا با خیال راحت 4 تا جوون شنگول منگول هبه انگول بپرن سوار ماشین بشن و ده بگاز که رفتیم به سوی رشت. 3 روزو دو شب اونجا بودیم و اونقدر بهمون خوش گذشت که نمی خواستیم برگردیم
در راه برگشت از جاده کناره که جاده ای مخصوص عبور از کنار شهر های ساحلی هست گذشتیم که تمام مدت دریا رو توی مسیرت می تونستی ببینی

ساحل چمخاله هم یکی از ساحل های تر تمیز بود که یک شنای چند ساعته مشتی کلی دلم رو از دلتنگی دریا درآورد.
اما یک اصل فراموش نشدنی در همه سفرهام حتی توی بچگی وقتی ایران بودم اسب سواری کنار دریا بود. اون روز وقتی از قسمت محوطه طرح سالم سازی (اسم محلی که برای شنای خانوم ها تعیین کردن) بیرون اومدیم و دیدیم دو تا جنتل من کلی کفری بعد از ساعت ها بیرون گشتن !! دارن کف می کنند من تا اسب رو دیدم جیغ زدم که یالا دوربین رو بیارید من میخوام به عشقم برسم :))

خلاصه حسابی ازش سواری کشیدم
شرح مسافرت رو کوتاه می کنم چرا که با هیچ کلمه ای نمی تونم لذت دورانش رو وصف کنم. اما یکی از کارهای محال زندگیم رو هم در این سفر انجام دادم و ان روندن توی جاده مرگ چالوس بود. و در وصف این لذت بسی کافی که بگم داشتم بال میزدم وقتی توی اون پیچ در پیچ های خطرناک به دره ها و کوه ها و جنگل های سبز خیره می شدم و توی دلم می گفتم

من این خاک رو می پرستم