31 August 2006

* داغٍ داغِ داغ

الان براتون از خواننده خیلی محبوب این روزهای ایران چند تا عکس از تنور در اومده دارم :) هاها شماها اونجا تو آفیش می بینیدش ما اینجا کنارش عکس می گیریم برامون اتوگراف هم میده!! اما طفلکی گفت اگه عکس با من بی حجاب بگیره تیکه بزرگه اش گوششه ! میخواستم اونجا کلاه مستر بهزاد بلور رو که باهاش بود طبق معمول ازش بگیرم به جای روسری بگذارم سرم :))









30 August 2006

*

گاهی دلتنگی هایی هستند که حتی ماه ها هم بگذره تمومی ندارند. حتی وقتی حسابی اذیت میکنه عمق دل رو، وقتی به زور به خودت می قبولانی که بالاخره زمان از شدت سختی درد دوریش کم می کنه، باز می بینی فردا شب شد و دلتنگی شدید تر و اشک ها سریع تر.

این حس برام غریب نیست. یه جور حس عاشقونه است. دلتنگی دوری از یار و معشوق و این جور آرتیست بازی ها.

اما دلتنگی که امشب حس می کنم، دلتنگی عزیزی هست که نه تنها فرصتی دیگه برای تجدید دیدارش نیست، بلکه جایگزینی هم برای اون شخصیت نیست. دیگه شانسی نیست برای دلداری خود که بهترش پیدا میشه و یا زمان دردش رو کمرنگ تر می کنه.

شب با پدر حرف از ساعت سه، انتظار همه فامیل، پشت اتاق کمای بیمارستان شد، اینکه تنها روزنه امید انرژی درمانی و تراپی بود، حتی کسانی که احدی باور به این مسائل ندارند، یادآوری نبود اون عزیز بغض تو گلومون اورد و من رو هم باز ناراحت و دلتنگ کرد.

بعضی آدم ها جایگزین پذیر نیستند، و این عموی عزیز ما از تک انسان های این دنیا و دنیا های قبل و بعد خود است. برای من هم بزرگیش هنوز قابل درک نیست. با خودم فکر می کردم حالا که دیگه نیست، چطور میشه از بزرگیش درس گرفت، چطور میشه مثل اون آزاده و سربلند زندگی کرد.
چطور میشه شرافت رو با عزت نفس همیشه همراه داشت و پیش همه آدمها ارزشی بی نهایت داشت.

بایست سالهای سال بگذره شاید هم خون همچیین عزیزی باز زاده بشه. می دونید چی حیفه؟ که آدمی زاد این روزه همش به دنبال هدف های پوچ و تهی میره. که دیگه به همنوع خودش فکر نمی کنه. که قلب این آدم هایی که هرروز کنارتون می بینید، روز به روز داره کوچک تر و کوچک تر از گذشته میشه.

دلمون برات هنوز تنگه... تو چقدر بزرگ بودی که هنوز جای خالیت احساس میشه. که دلتنگیت درد داره و با هیچ دارویی انگار آروم نمی گیره.

حیف که زود رفتی... انصاف نیست... پس ما از کی درس انسانیت رو بیاموزیم
:(

27 August 2006

* همراه با باد


زنی بیدار
دل کنده از نوازش
در کنار مردی خفته
.
.
.

ریواس وشبدر کوهی
گفت و گو می کنند،با هم
و گرامی میدارند
تابش ملایم آفتاب پاییزی را
.
.
.

یک قطره باران
می غلتد از برک شمشاد
می افتد بر آبی گل آلود
.
.
.
صد درخت تناور
شکست، در باد
از نهالی کوچک
تنها دو برگ
بر باد رفت
.
.
.

با باد بعدی
نوبت کدام برگ است
که فرو افتد؟
.
.
.
زنی آبستن
می گرید بی صدا
در بستر مردی خفته
.
.
.

باد
در کهنه را
باز می کند
و می بندد
با صدا
ده بار
.
.
.

مردی خسته در راه
تنها
یک فرسنگ
تا مقصد




(عباس کیارستمی)

20 August 2006

One year anniversary

* زمان چه زود گذشت نازنینم


Cecil Bruner Rose
Originally uploaded by annpatt.



There are years and more to come... hope we can plant a garden of roses together.
Welcome to my home darling.

16 August 2006

* و اما تو که نیستی و نبودی هرگز

خانه به دوش تو شدم
بنگار که مرا تا کجا کشاندی
عاشق روی تو شدم
تو که جان مرا به لب رساندی
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
ای راز عشقت تا ابد در سینه من
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
ای با تو بودن حسرت دیرینه من
از تو بریدن خیلی سخته نازنین
به تو رسیدن خیلی سخته نازنین
از تو بریدن خیلی سخته خیلی سخته نازنینم
به تو رسیدن خیلی سخته

13 August 2006

* یه روز بارونی

امروز خاکستری بود و سرد
امروز بارونی بود و پر درد
پشت شیشه نقره آسمون
دل فشره بود و چشمم پر غم

بارون اشک ها رو پاک می کنه
دل رو سرد می کنه
درمونده و منگ
گریه دست هامو می لرزونه

امروز خاکستری بود و سرد
...




http://parsimusic.com/song.php?IdAlbum=618


گریه کن
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروره
مرحم این راه دوره
سر بده آواز حق حق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه
گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه قشنگه

بزار پروانه احساس
دلتو بغل بگیره
بغض کهنه رو رها کن
تا دلت نفس بگیره
نکنه تنها بمونی
دل به غصه ها بدوزی
تو بشی مثل ستاره
تو دل شبا بسوزی
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه

گریه کن
گریه کن گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه غروره
مرحم این راه دوره
سر بده آواز حق حق
خالی کن دلی که تنگه
گریه کن گریه قشنگه
گریه قشنگه
گریه سهم دل تنگه
گریه کن گریه قشنگه

قشنگه ...
قشنگه ...


11 August 2006

* هــــورا بلاخره

یس یس یس :) یه نفس عمیق از سر خیال راحت و کمی هم باورنکردنی. البته به قولی غیر قابل دسترسی نبود. اما مهم نتیجه کار بود که می بایست پرفکت انجام می شد. راستش زمستون که توی قسمت لوجیستیک اداره پست کل سوئد کار می کردم، یک اشکال بزرگ رو در خودم ، هم در زمینه حرفه ای و هم شخصی پیدا کردم. اون هم اینکه من با وجود اینکه همیشه وقتی برای کاری زحمت می کشیدم، کلی هم جون می کندم، آخرش با یه نتیجه بی نقص مواجه نبودم. توی اون دوران فهمیدم که ایراد از همون جمله معروف «کار را که کرد|، آنکه تمام کرد» هست. یعنی من کارهام در درصد 80 تا 90 پیش می رفت و آخرش خسته می شدم و سربه هوا اون ده درصد رو یا انجام می دادم و یا رها می کردم.این مثال هم توی یه سری پروژه های روزمره ادامه داشت و هم توی درس.

وقتی این موضوع رو فهمیدم، تصمیم گرفتم برای اون چند درصد آخر انرژی ام رو ذخیره نگه دارم تا بتونم تا به صد نرسیده جا نزنم.
الان خیلی بهتر از قبل هستم و هنوز جا داره که به جای فقط کاری رو صد درصد انجام دادن ، بالاتر روش حساب کنم تا نتیجه آخر باب میلم بشه.

من مشکلی که دارم و خیلی زمانها باعث ناراحتی ام میشه، پرفک گرایی است. زندگی رو با بهترین امکاناتش و بهترین نتایج و موقعیت ها می خوام و تنها خونم با این شرایط سازگار است. اما این فقط خون آدم نیست که بایست با آرزو هاش بسازه، بلکه موقعیت هاش، فاکتور های تاثیر گذارنده و نوع برنامه ریزیش نزدیک شدن به این خواسته رو موثر می کنه. وقتی بیشتر به این ها فکر می کنم، سعی می کنم بیشتر روی نحوه عمل ام فکر کنم و روی بهتر نتیجه گرفتن تمرکز کنم. راه آسونی نیست و هرگز شانس بالای نیست که یک آدم پرفکت از آب در بیاییم. من هم خیلی تا اون مرحله دارم. اما خوبه که دارم یاد می گیرم. و دلسرد نیستم.

شرایط روحی ام به شدت خوبه، آرامش درونی که پیدا کردم باعث شده خیالم از خیلی چیزها راحت بشه. و این دوران هایی که فشرده بایست روی یک پروژه، حالا می خواد کار باشه و یا درس، کار کنم می فهمم که از پس فشار بالا خوب بر میام. اما راه درست همیشه بهتر جواب میده.

از دو هفته پیش هم که کلاس های تابستونی شروع شد، بساط استخر و آفتاب گرفتن و الواتی کنار گذاشته شد تا این هفته که دوتا کلاس مختلف با هم تداخل داشتند و من نهایت سترس از این کلاس به اون یکی به معنای کلامی ! می دویدم! چون حضور در کلاس ها اجباری بود. خوشبختانه امتحان اولی تموم شد و الان خیلی خیلی خیلی خیلی خیلی از خودم خوشحالم. یه تیکه بار از دوشم برداشته شد. این هفته باقی مونده رو هم تلاش بهترینم رو می کنم که وجدانم راحت باشه. هرچند مشکل در آخر وجدان درد نیست ، بلکه چشیدن مزه فیل شدن هست که اشکم رو در میاره. که انشالا با دعای همه خیران و نیکان و عالم و آدم :)) من موفق میشم هاها

یادمه مادر بزرگم توی ایران همیشه وقتی تلفنی حرف می زدیم و یا پیششون بودیم میگفتم مامانی برای ما نوه های دورت حسابی مایه میگذاری دیگه دعا می کنی، میگفت بله واسه شما ها که نیستیت بیشتر سهم می گذارم :) من با خنده می گفتم پس چرا این دعا هات نمی گیره من این درسهام رو هی صفــــر میشم میگفت ، تو بخون ! خدا یه کاریش می کنه تو نمی خونی که هاها/ بیچاره من که دستم پیش اونا هم لو رفته بود

الان بیشتر از 40 ساعت هست که خواب درست حسابی نداشتم. ساعت 9 تا 10 شب یه چرت زدم پاشدم، که شب بتونم بخوابم. بدن من هم کم عجیب غریب نمی زنه ها !!

از عوامل فرمان هم که این دوهفته حواسشون به ما (اوپس من ! ؛) و گوشم رو میگرفت مشقام رو بنویسم و پای تلفن تشویقم می کرد، تشکر فراوان به عمل می آید. بدونند در ذهنمان ثبت میشود.

شب بوس لالا
»:) کبک ام خورووووووووس مــــــی خـــــونـــــه
* what a girl !

الان شاید خودم هم باورم نمی‌شه ؛‌ این موقع شب یعنی نیمه شب ساعت ۳ و ۴۰ دقیقه بامداد در دانشگاه مشغول خر زدن خفن برای آخرین پارت اگزم و در نهایت قبولی شش پونگ ناقابل ام!‌ یکی از هم‌کلاسی هام هم اینجاست و با هم درحال توی سر کتاب زدن هستیم !!‌ این دو هفته صبح تا شب شب تا صبح درس و درس !‌

ای ول به خودم !‌
ولی لامصب امتحان فردا خیـــــــــــــــــــــــــــــــــلی خیـــــــــــــلی سخت هست و اصلا خیالم راحت نیست :( نمیشه همه دست به دعا بشند بلکه من از دست این کورش سخت خلاص بشم ؟ به خدا دو هفته تمامه دارم زحمت می‌کشم :(((

برم تا خل نشدم !‌ساعت داره چهار صبح میشه
واااااااااااااااای من هنوز دانشگاه ام !‌ ایـــــــــــــــول

06 August 2006

* وقتی زمان سبز مایل به آفتاب شد

صبح با زینگ دینگ ساعت باز زودتر از موئد از خواب بیدار شدم، دیدم فایده نداره چرخ زدن و غلت الکی توی تخت، به خصوص که صبح عمو هم که مسافرتش مثل برق و باد گذشت بار سفر بسته بود و برمیگشت ایران. برای خداحافظی پاشدم بلکه باز هم بگم کمی بیشتر مراقب سلامتی اش باشه و حرف های دیگه که قبل سعی کرده بودم با خنده بگم. اما حتی وقتی باهاش تنها هم نشستیم سر میز صبحانه ، زبونم نچرخید و فقط موقع خدانگه دار آروم با صدای گرفته گفتم خیلی کار خوبی کردی اومدی، با اومدنت نه تنها خودت سرحال شدی ، همه اینجایی ها رو هم دوباره سرزنده کردی. گفت بابات رو هواش رو داشته باش، همه دوستش دارند خودش سخت میگیره، تو هم بیشتر باهاش حرف بزن. بیشتر با هم وقت بگذرونید.

خواستم وقتی سوار ماشین شد بگم دلمون تنگ میشه، زود برگرد، نمی دونستم چطوری بگم نری مثل عمو منصور دیگه از دنیا پر بکشی، نری مریضی هات اوت بکنه. کسی الان جای غم از دست دادن عزیز دیگه ای رو نداره.

دلم سخت گرفت. اومدم بالا نشستم الکی ام تی وی نگاه کردم سر آهنگ بغضم ترکید و از همه دلتنگی ها و بی انصافی ها های های گریه کردم. حیف... خیلی حیف.. جای خالی اش حسابی معلوم بود. کاش هنوز زنده بود فقط ای کاش

کل امروز به پرت کردن هواسم گذشت. حوصله بیرون رفتن هم نداشتم. توی خونه هم دیوانه میشم. طاقت یک ساعت تنها بودن توی خونه رو ندارم. وقتی رفتم توی بالکن برای خودم تک تنها نشستم، تازه احساس کردم مدت های مدیدی هست خلوتی با خودم نکردم. حتی با وجود لحظات زیادی که به فکر کردن می گذره ، نشسته ام چند ساعتی خلوت خصوصی با اعماق دلم بکنم. سعی کردم، ولی نشده.. دیگه نمی تونم با خودم خلوت کنم. دیگه نمی تونم برم روی صندلی چوبی مخصوص خودم نزدیک خونه توی جنگل بشینم و راحت فکر کنم و روحم رو آزاد کنم. نمی دونم اشکال از غصه نخوردنه و یا ترس از پی بردن به تنهایی

آره ... تنهایی دردیه که ندارم، اما جای زخمش که زد دلم رو پریشون کرد قدیما، هنوز روی پوسته روح ام و توی رگ های جون ام هک شده و از خاطرم نمیره. شاید واسه اینه که از تنهایی بیزارم، چون میشه ازش زنده بیرون اومد اما باهاش نمیشه زندگی کرد و زندگی رو ساخت.

تنهایی انسان ها رو داغون می کنه، عجیب غریب میشند، حرف از دنیای پوج و بی معنا میزنند. من فعلا دوست دارم با معنا زندگی کنم و نه چیز دیگری

اما از پسش بر میام، خیالت تخت باشه دوست من