18 July 2007

سبب منم که میشکنم اما حرفی نمی زنم .:.





سبب منم كه ميشكنم اما حرفي نمي زنم*** **** *** اگه هيچكس برام نموند واسه اينه كه سبب منم

كاش بدوني ماتمه دنيام بي تو فقط گريه ميخوام*** *** *** كي ميدونه اين حسرتا چه كرده با روزو شبام

توو زندگيم يه دنيايي يه كابوسم ، تو رويايي*** *** *** يه پاييزم ، تو بهاري من يه مرداب ، تو دريايي

از اين گريه ، چه ميدوني نه دردمي ، نه درموني*** *** *** به چه اميد ميخواي باشي كه پيش دردام بموني

توو زندگيم يه دنيايي يه كابوسم ، تو رويايي*** *** *** يه پاييزم ، تو بهاري من يه مرداب ، تو دريايي

سبب منم كه ميشكنم اما حرفي نمي زنم*** *** *** اگه هيچكس برام نموند واسه اينه كه سبب منم

سبب منم كه ميشكنم اما حرفي نمي زنم*** *** *** سبب منم... سبب منم



به بهانه آهنگ های جدیدش که باز دارم به شعر هاش گوش می دم، عشقه عــشق

سه سال چقدر زود گذشت.. سه سال تغییر کردیم، بزرگ شدیم و باز بچه شدیم
... اینم عشقه.. عــــشــــق

17 July 2007

چشم هایم برای کیست .:.

خواستم امشب ادامه مسافرت و خاطره هام رو بنویسم، نوشته جدیدی از وبلاگ عاقلانه لیلا خوندم که خیلی دوستش داشتم. قسمتی ازش رو اینجا کپی می کنم

..."



پرسیدم : چکار باید بکنیم بشیر که بی معرفت نمیریم ؟ در لحظه هایمان حضور داشته باشیم ؟ کور نمیریم و بی آرزو نمانیم و در حسرت نباشیم و هم کودک باشیم و هم پیر ولی جوان و خام نمانیم و عاشق باشیم و عاشق بمانیم و فراموشکار نشویم و نایستیم و ندویم و نخوابیم و رویا ببینیم و در آخر بپریم و برویم نه اینکه لنگان خرکمان را هم دیگران بیاورند و به ساحل برسانند ؟
بشیر پاسخ داد : هرچه را که می خواهی و طلب می کنی از جنس حق نیست و دروغ است . اگر می خواهی که بخواهی و ندانی که می خواهی و برسی به آنچه حق است . نخواه و نپرس و ندان و خالی شو مثل چشمان سیاه من . چیزی که اصل است از جنس هیچ چیز نیست . نه عشق است و نه دروغ . نه سیاه و نه سفید . نه خدا و نه زمین . نه شیطان و نه آسمان . نه بینا و نه کور . نه جوان و نه پیر . نه بزرگ و نه کوچک . بی آرزویی ست و بی رویایی . بی چیزی ست ، چیزی که مثل هیچ چیز نیست ، آنگونه هست که هست .

"

این روزها بعد از پایان دوران کلاس و امتحان، بیشتر از همه پاییز و زمستون که گذشت وقت برای سپری کردن با خودم دارم. برای همین حواسم همش به خودم و روحیاتم است. خیلی سرحال ام. خیلی شنگول و با انرژی ام. علت اش شاید تابستون باشه، شاید رضایت از نتیجه درس و تلاش در طول سال، شاید هم فقط یک تصمیم برای تغییر. بخصوص بعد از گذروندن یک هفته در کشوری گرمی مثل ایتالیا و برگشتن به قلب محیطی که روحیات اصلی و واقعی رو در من زنده میکنه، دوست دارم به همین رویه توی همین کشور هم که آدم هاش خسته و بی حال اند روزمره ام رو سپری کنم. هر روز سعی می کنم کار جدیدی انجام بدم. سراغ دوستان قدیم می رم و باهاشون بیرون می رم. حتی اونقدر انرژی دارم که همینطور در سطح شهر بگردم و آدم های جدید رو پیدا کنم و باهاشون دوست بشم

علت اش سوال های بی جوابمه که کلافه کننده میشه توی لحظه های تنهایی.
شاید نبایست به دنبال جوابی گشت. شاید مثل نصیحت بشیر، هر اونچه ما تصور میکنیم درسته، حق نباشه، حداقل بدون قید و قانون زندگی کردن گاهی خیلی لذت بخشه، حتی از جنس سخت گیر من هم که باشی. نمیدونم چرا اما من با قانون های زیادی بزرگ شدم که خیلی هاش رو سعی کردم پاک کنم و به سطح صاف برسونمش. برای همین اگر کاری رو خودم انجام دادم به دیگری هم حق اون رو می دم حتی اگر در درونم از نتیجه اش نگران باشم

برای آینده خیلی آرزو هست که دارم، ولی الان دوست ندارم با شونه هایی که از نگرانی درد میگیره براش گارد بگیرم و برنامه بچینم. حتی وقتی می خونم و می بینم چقدر هم سن و هم رده های من الان در حال مسابقه اند. دوست دارم سرنوشت خودش من رو ببره به اونجایی که می دونم حق خواهد بود. مثل تا به امروز

گاهی دلسرد ، گاهی دلتنگ ، گاهی هم بدون هیچ ترس و نگرانی از فردا، اما به این باور دارم می رسم که به احساسات درونم نمی تونم زیاد اعتماد کنم. مقطعی اند. باهاشون می بایست همانند شوخی های زندگی رفتار کرد ، همونطور که ایروزها با آدم ها مثل شوخی دارم برخورد می کنم، چه اونی که غریبه است و چه اونی که آشناست

شاید بایست از بشار بیاموزم که بی هیچ باشم، همان که هستم، تا خواسته شوم برای همان که خواهم بود، همراه با تغییراتم ، همراه با ضعف هایم و قدرت هایم

12 July 2007

BLack to Blue .:.

خوب به سلامتی و میمنت ما زنده ایم و برگشتیم به دیار یخمک ها !! دلم نمی یاد والا این یخ اینجا رو آب کنم آخه طاقت حرارت ما رو نداره

یک هفته آفتاب در سواحل جنوبی کشور بی نظیر ایتالیا با مردمی که از قدیم و ندیم عاشقشون بودم حسابی شارژم کرده
در طول روزهای سفر هروقت فرصتی خالی بود کمی خاطرات رو ثبت کردم که توی بلاگم واسه آینده ها بنویسم و مزه اش رو بعدا بچشم. و در کنار اون یک سری هم به اینگلیش بایست بنویسم واسه کسایی که اونجا آشنا شدم و بهشون گفتم که بیاند بلاگم رو بخونند :)) خلاصه دوست داشتید شما هم بخونید



سفر روز اول ، دوشنبه 2 جولای 2007

تا صبح مثل همیشه بیدار بودم تا که ساعت 3.5 همه کارهام تموم شد، ساعت رو 4.5 کوک کردم که پاشم و به موقع برسم . بابا رسوندم فرودگاه ماشالا چقدر هم شلوغ بود !! ملت همه پیش به سوی حال و حول ! کمی چرخیدم دیدم صف ورود به گیت خیلی خیلی وحشتناک بلنده ، با یکی از مامورها کمی گپ زدم ! اونم سریع آوردم توی بدون صف ! مزه داد ! شروع خوبی واسه یک هفته هاها !!
هواپیما هم راحت و بی دردسر رسید؛ الان چند وقتی هم هست که دیگه لازم نیست همه خریدت رو در قسمت تکس فری قبل پرواز انجام بدی، داخل هواپیما از روی بروشور می تونی انتخاب کنی و حتی قمیت ارزون تری برای جنس دلخواهت پرداخت کنی ! منم یک عطر و یک بسته ام ام خوشمزه واسه برگشت سفارش دادم که بهم تحویل بدند. ایول خدمات

ساعت 12 رسیدم، حسابی گشنمه، توی راه که با اتوبوس به سمت هتل میریم مناظر طبیعت کلی من رو به یاد جاده چالوس میاندازه، پیچ در پیچ و خطرناک ! ولی لذت بخش
درحال نت برداری منظره دریا در مقابل چشمانم نمایان شد و من حسابی دلم غش و ضعف رفت !! دلم میخواد زودتر برسم هتل واسائل ام رو بندازم و بدوم به سمت دریا

بعد از ناهار، سوار اتوبوس مخصوص ساحل میشم و کمی بعد می رسم دم آب ، هوا کمی نیمه ابری شده ولی دریا و جزیره های محو شده توی مه، تنها وظیفه عکس گرفتن رو برای من باقی گذاشته. گروه گروه آدم میاد و میره ، کمی دقت که می کنم فقط کلمات ایتالیایی می شنوم ! نه سوئدی نه آلمانی و نه انگلیسی ؟؟ قضیه از چه قراره

سه ساعت بعد هوا حسابی ابری شد و کمی باد می اومد!! کفری شدم ! بد و بیراه بود که می خواستم حواله آسمون کنم که من اینهمه راه نکوبیدم بیام که حالا هوا گند باشه ! گفتم بی خیال می رم توی شهر می گردم و فراموش می کنم
گشتن توی شهر زیبا با همه آدم های پر سرصداش همانا و دپرس شدن همانا! چرا اینجا همه دست جمعی اومدن ؟؟ چرا همه با زوج اشون و یا خانواده اشون هستند ؟ من چرا پس تنهام !! این دوست های لعنتی که نه وقت دارند و نه پول کدوم گوری اند

به دو نفر که کنار منظره خیلی قشنگی ایستادند و دنبال عکاس می گردند، پیشنهاد می کنم که ازشون عکس بگیرم، خوشحال می شند ، چشم های منم خیس میشه !! هیچ وقت فکر نمی کردم حضورت رو توی قدم زدن هام حس کنم ! انگار تو بایست در هرلحظه من باشی و دستم رو مثل همه آدمهای اینجا توی دست هات بگیری.. احساس تنهایی می کنم انگار که فقط من ام که اینجا تنها هستم. تنهای تنها ، آخه به هرطرف که نگاه می کنم دو نفر رو توی آغوش هم می بینم که همدیگه رو نوازش می کنم.. چشمهام می سوزه بیشتر ، یاد بودنمون با هم می افتم، و دوری امروز و این فاصله... بایست برم.. بایست باز هم برم

شب شده ، پیاده توی مرکز شهر چرخیدم، کوچیکه و پر از آدم و مغازه های کوچیک و قشنگ و رستوران های رنگ و وارنگ. همه هم ایتالیایی هستمت با تیپ مدل ایرانی !! دختر و پسر دست توی دست هم ، همه بوق می زنند با ماشین ها و یا موتور هاشون.توی یک کوچه باریک هم مسابقه می دند. دیدن شادی آدم ها و آزادی شون خوشحالم می کنه. اصلا میونشون احساس غریبی و خارجی بوند نمی کنم . خیلی جالبه که از توریست های کشور های دیگه زیاد خبری نیست. انگار که رفتی شمال ایران !! سن اکثر جوون ها هم پایینه ، اکثرا زیر 18 سال رو دارند !! ای بابا پس چهار تا پسر ایتالیایی همسن و سال کجاست !!

میرم سراغ مغازه ها، کفش و لباس آدم رو همیشه سحر می کنه! اگر که جیب من هم پر پول باشه دیگه واویلا ! درست مثل یک آدم کور میشم با پول میرم تو فقیر بر میگردم بیرون :)) خیلی البته لذت داره !! امروز کمی اطراف رو گشتم ولی فردا فقط دم ساحل ! از بالای یک صخره بلند جایی که خیلی آدم ها برای عکس ایستادند یک ساحل بی نظیر پیدا می کنم ! تصمیم گرفته شد! فردا صبح زود دم ساحل افتادم :)) هـــــــورا

از خیلی از رستوران های صدای موزیک شنیده میشه، خیلی ها گروهی راه می رند ، کلا میشه فهمید چرا همه همیشه ایرانی ها رو با ایتالیایی ها مقایسه می کنند! همه دست چمعی اند آخه ! تنها پیدا نمیشه که
دیگه ساعت 11 شب شده و خسته شدم، می رم داخل یک کافه بار، تقاضای آب میکنم، بعدش می پرسم که برای برگشت به هتل چه اتوبوس یا تاکسی بایست بگیرم. چند تا پسر و دختر که دارند کار می کنند نمی تونند جوابم رو بدند چون نه می فهممند و نه اینگلیسی بلندن که حرف بزنند! سریع دوستشون رو صدا می کنند، یه پسر تیپیکال ایتالیایی، اون میگه اتوبوس که دیگه نیست تاکسی هم هست ولی کمه. می تونی تاکسی بگیری ! بعدش هم اضافه می کنه که خودش ماشین داره و میتونه من رو تا هتل برسونه. من هم خوشحال و قبول می کنم که برم یک ساعت دیگه اش برگردم که برم هتل.

توی این یک ساعت روی یکی از صندلی ها کنار بقیه نشستم و آدم ها رو تماشا می کنم. برای اونی که ازم دوره پیغام می فرستم و بهش می گم که جاش کنارم خالیه و تمام روز پیش خودم دیدمش.. حالا دیگه بایست یک هفته رو با خودم باشم تا ببینم چقدر دوری ازش بد و تلخه

ساعت از نیمه شب گذشته دیگه خسته می رم دم کافه که با شوفر جدیدم برم هتل ! از عجایب دنیا که می تونه به صورت محاوره ای با من انگلیسی حرف بزنه ! از جاده های تاریک و باریک کوه که میرسیم دم هتل برای تشکر ازش می پرسم اگر مایل هست بیاد بریم دم بار هتل بشینیم کمی موسیقی گوش بدیم و گپ بزنیم.
کلی با هم حرف می زنیم و من ازش اطلاعت کافی برای این مدت که قراره اینجا باشم می گیرم. خیلی براش جالبه که چرا من تنها اومدم، میگم چون از اول قرار بوده دست جمعی با خانواده ام بیام ولی آخرش جور نشد و من هم یک هفته تعطیلی داشتم و دوست نداشتم وقتم رو در آب و هوای سرد ستکهلم تلف کنم ! دوستانم هم یا پول نداشتند و یا وقت اش رو ! پس گفتم ایول خودم می رم حال و حول

و من از اینجا حال و حول را به مرحله ای بالاتر از لپ کلام رساندم
ciao
;)