26 February 2008

God So SeXy .:.

Wouldn´t you want to jump on your lover right away buy seeing this video ?
Gush he is so HOT HOT HOT :O
Shayne Ward

You Hang Up No You Hang Up Kinda Love



Check out his other video : Breathless & No Promises
So GREAT & SO ZZZZEXXXXY

25 February 2008

.:.ما زنهای پیچیده در لفافه

گفتم حالا که دستم به نوشتن رفته باز رها نکنم. قسمتی از نوشته امشب عاقلانه رو اول بخونید

"...ما زنها در دوستی موجودات غریبی هستیم . وقتی رازی را با هم در میان می گذاریم مطمئن باشید که هیچ کدام از طرفین ، چه در میان گذارنده و چه شنونده ، به طور کامل از ماجرا خبر ندارد . شنونده چیز زیادی نمی داند چون گوینده نمی خواهد که او بداند و فقط قسمتهای جالب ماجرا و فاقد احساسات واقعی را با دوستش درمیان می گذارد تا رازی داشته باشند . میدانید این راز داشتن و دانستن آن خیلی چیز مهمی ست . آن را موجب صمیمیت می دانیم و از حس سنگینی باری که بر دوشمان است به طور پنهانی رنجی می بریم که لذت بخش است .
گوینده هم خود چیز زیاد مهمی از رازش نمی داند چون هم نیمی از احساساتش برایش ناشناخته است و هم ترجیح می دهد با گفتن آن به دیگری بار را سبک کرده باش
..."د


همیشه به عنوان یک زن تونستم حرف هام رو به گونه ای بزنم که شنوده ام چیزی رو بشنوه که مورد پسند من بوده است. خیلی وقت ها حتی برام سخت بوده که از احساس رقیق درون حتی برای صمیمی ترین دوست دختر تعریف کنم، که حتی اگر از عمیق ترین رازها هم خبر داشته باشد؛ باز هم دوست دارم که به چشم تحسین به من نگاه کند تا تاسف

وقتی با جنس مرد هم صحبت میشوم همیشه فراموش می کنم که شنونده ام چقدر ساده تر از من به ترکیبات جملات من گوش می دهد و بدون کشمکشی درکشان می کند. همین عامل رنگین شدن حرف ها و گاه متهم به پیچاندنشان در لفافه میشوم

این اتهام گران است چرا که هیچ زنی دوست ندارد دروغگو خطاب شود. گاهی تفکر پیچیده، نیمه دوم درک من از افکارم که هرگز از زبانم خارج نمیشود و همچنان در آسیاب مغزم در حال حلاجی است، همه و همه باعث ناگفته ها میشوند

اگرچه همه حرف های لیلا برای من صادق نیست، اما خوب میشود فهمید زنها چگونه با حرف ها و احساساتشان دور لفافه ها می پیشچند

24 February 2008

Little Kenadie .:.

کنادی کوچولو خیلی خیلی گوگولیه ! اینقدر نازه که از هر عروسکی خوشگل تره
در مورد بیماریش و علت هاش توی اینترت میتونید بخونید. فقط کوتاه از حرف های مادرش، که زمانی که حامله بوده احساس میکنه مشکلی در حاملگی اش هست و شکمش به اندازه کافی بزرگ نمیشه، ولی دکتر ها حاضر به انجام آزمایشات نبودند تا که زمان می گذره و دیر میشه و بعد که آزمایش انجام میشه می فهمند که بچه داخل شکم مادر رشد نکرده
بعد از تولد هم هیچ شانسی برای زنده بودنش وجود نداشته، ولی این فرشته کوچک پنجمین سال تولدش رو همین روزها جشن گرفته همراه با خانواده و برادر کوچک تراز خودش

در سایت اصلی خودش، اطلاعات بیشتر به همراه ویدو و وبلاگ مادر کنادی هست که میتونید بخونید و اگر دوست دارید بهشون کمک کنید
Meet Kenadie Jourdin-Bromley








23 February 2008

زمستون بی برف هم روش سیاه شد

تا به حال هیچ سالی نبوده که حتی یک بار هم در تمام طول سال برف نیاد. امسال برای اولین بار هوای زمستون ستکهلم تا به امروز تقریبا فقط بالای صفر گشته که برای این کشور یک فاجعه است. ولی برای من به شخصه با وجود اینکه برف رو دوست دارم و از سفیدی آسمون و زمین لذت می برم تنها باعث خوشحالی شده. علتش هم این هست که هوا همش ملایم بوده

نه به ده سال پیش که با زمستونی با دمای هوای منفی بیست درجه مواجه شدیم و نه این زمستون بهاره
هرچند برای ما این بی برفی لذت خاصی نداشته جز احساس یک پاییز خاکستری طولانی مدت که از ماه اکتبر شروع شده و هنوز هم پایان نیافته.. همیشه توی ماه آپریل یک برف عجیب میاد و همه حساب کتاب ها رو از بین می بره

فقط دلم آفتاب می خواد و هوای بالای سی درجه. شاید شما که توی کشور گرم زندگی می کنید و یا کشوری که حداقل سه ماه تابستون هوا بالای بیست و پنج درجه میشه نمی فهمید چقدر این تاریکی و سرما به مرور زمان آدم رو خسته می کنه ! حتی اگر مثل من اینقدر کم تاثیر از آب و هوا باشید. آدم هایی هستند اینجا که شبانه روز از سرما از باد و بارون از تاریکی می نالند!! آفتاب بیاد می گنند وای وای چقدر گرمه مردیم! بارون بیاد میگند وای همه جا گل و شله! برف هم که بیاد و نیاد نق اش رو می زند !! ها ها

شاید دیگه وقتش شده کاسه کوزه ام رو درست حسابی جمع کنم و از این خاک سرد برم.. دیگه بسه
سرما.. دلم گرما و دریا و آفتاب می خواد


شب زده های یک منتقد

22 February 2008

vid kanten .:.

Vid kanten av ensamheten, finns det alltid en hand som drar en upp,
Jag har alltid sagt till dig, min vän, denna hand är din och bara din egen,
Denna låt skriver jag för dig, för din ensamhet, för min ensamhet
För att säga, kanske ingen vet vad den andra känner,
men kanske föstår någon det ändå
Va Stark

Min vän
Kom och träffa mig jag är väldigt ensam
Ingen vet hur jag känner mig just nu
Min värld rasar samman just nu
Jag är galet samt trött på galningar
Jag är väldigt trött många andra
Det finns inget kvar av min ungdom
Jag är gammal nu, gammal för ungdommen
Ensam utan någon
Hemmet är kallt och mörkt
Utan en enda stjärna i mörkret
Du är utan en enda utväg
Om ingen kommer
Att hälsa på din ensamhet
Va stark som en berg
Håll ut och va stark

Om du kommer, som du är
Blir alla avundsjuka tysta
Min musik har hörts överallt
Alla som har hört den blivit tysta
Men själv är fyllt av kritik
Jag är helt slut, inget är kvar utan en skugga
En Skymt tomt av kärlek och hopp
Alltid i behov av solens glädje och stråle

(fri översättning av dikten Sang Saboor, Ali Santoori,
Voice Mohsen Chavoshi)






رفیق من سنگ صبور غمهام
به دیدنم بیا که خیلی تنهام
هیچکی نمی دونه چه حالی دارم
چه دنیای رو به زوالی دارم
مجنونم و دلزده از لیلیا
خیلی دلم گرفته از خیلیا
نمونده از جوونیام نشونی
پیر شدم، پیر تو ای جوونی
تنهای بی سنگ صبور
خونه ی سرد و سوت و کور
توی شبات ستاره نیست
موندی و راه چاره نیست
اگرچه هیچ کس نیومد
سری به تنهاییت نزد
اما تو کوه درد باش
طاقت بیار و مرد باش.

اگر بیای، همون جوری که بودی
کم میارن حسودا از حسودی
صدای سازم همه جا پر شده
هرکی شنیده از خودش بیخوده
اما خودم پر شدم از گلایه
هیچی ازم نمونده جز یه سایه
سایه ای که خالی از عشق و امید
همیشه محتاج به نور خورشی

http://gistela.blogspot.com/2008/01/blog-post_07.html#links

The Saddest Moment .:.


چه احساس بدی دارم. از اینکه همیشه می ترسم. از اینکه فکر میکردم گنجایش ام خیلی زیادتره و حالا که به مرحله عمل رسیده میبینم که بیشتر به خودم فکر می کنم تا به کسی که مقابلمه

از اینکه نگران کسی هستم ولی به دلایلی نمی تونم بهش دسترسی داشته باشم ناراحتم، اما احساس بدی دارم از اینکه از این محدودیت عصبانی میشم، عصبانی میشم و می خوام رهاش کنم. هرچند بارها این اتفاق می تونسته بی افته ولی هرگز رهاش نکردم..اما حالا که از همیشه مهمتره..چه احساس بدی دارم

ناراحتم از این ترس ها، راست میگه یار که میگه خودم رو رها نمی کنم. خیلی پابند قید و بند ها و قانون ها هستم. خیلی مرز میگذارم برای احساساتم و امکان رها شدنش

ناراحتم که همه حرف هایی که شنیدم درسته و می ترسم از اینکه حقیقت بشند. اون زمان تنها اتفاقی که خواهد افتاد اینه که از خودم بیزار خواهم بود

من رو بد عادت دادند، همیشه نیاز به شنفتن دوباره و صدباره دارم تا که باز یادم بیاد راه درست کدومه و چه تفکراتی تخریب کننده است. شبیه یک روزه خون بایست همیشه برام تکرار بشه...از خودم بدم میاد که همیشه فراموشکار میشم و همه چیزهایی که بهش باور دارم و میدونم درسته ، پشت کوله روزمره های بی ارزش خاک می خوره و از مرکز ذهنم دور میشه

:((
i feel once over again i disappoint myself ..

20 February 2008

ستکهلم مه زده.:.


امروز از صبح دور همه ساختمون های بلند و ته همه خیابون های زیر پل کنار دانشگاه رو مه گرفته بود. مه اش ملس بود ، توی هوا نم نم بارون بود بدون اینکه ترنمش رو روی گونه ات حس کنی
شب زیر نور چراغ پل کنار خونه هه هوا رو رویایی کرده بود وقتی ذرات شبنمش توی آسمون می رقصیدند و حس می کردی توی صورتت نم نم بارون بود بدون اینکه ترنمش رو روی گونه ات حس کنی



فردا کاش بازم مه باشه... تا گونه ام از ترنمش خیس بشه...که نم اشک چشمانم شوره

14 February 2008

such a tragic .:.

بعضی آدم ها به خدایی باور ندارند. شاید مسخره باشه، ولی این آدم ها تنها ترین روزگارانند

روز والنتاین شاید برای بعضی از ما سخت بگذره , چرا که کسی نیست که به ما اهمیت بده و به ما عشق خودش رو با شاخه گلی ابراز کنه

کسی که همه عمرش این آرزو رو داشته و هرگز گلی از کسی دریافت نکرده قلب من رو به گریه می اندازه

برای کسی دعا می کنم که دردش عمیقه و سنگین.. ای کاش که خدایی که برایش وجود نداره به کمکش بشتابه

روز قلب ها برای همه آدم هایی که قلبی برای طپیدن دارند مبارک


....................................

امروز دومین سالگرد فوت عموی عزیز و بزرگوار من بود... به تاریخ میلادی البته.. میبینید چقدر زمان زود می گذره..باورم نمیشه
جاش هنوز پیش ما خالیه...دلمون هم هنوز براش تنگه.. توی فیلم هایی پر خاطره ای که از ایران رسید ، جای خالیش توی این روزگاران کاملا مشهود شد... ای کاش همدیگر رو بیشتر دوست داشته باشیم قبل از اینکه از پیش هم بریم