11 December 2002

سلام
جونم واستون بگه از اين سايت قشنگ PARS PLANET حرفي رو خونم که فکر کنم تو گلو خيلي از آقاييون ايراني مقيم اينجا گير کرده. شما هم بخونيد :

مــــــــــــــــردی که موش شد

از دايی بزرگ همايون پرسيدم : چرا بعد از سال ها اقامت در امريکا ، به سوئد آمده و پناهنده شدی !
گفــــــــت : به چند دليل !
گفتم : کاغذ گران ست و من هم وقت زيادی ندارم ، در صورت امکان ، به يکی از آنها اشاره کنيد تا خوانندگان عزيز مطلع شوند د ثواب دارد د قبول کرد و گفت :
تازه در آمريکا ازدواج کرده بودم د می دانيد که همسر در اوايل ازدواج ، چقدر عزيز ست . فرد حاضر است خار به چشمش برود ولی به پای يار نرود . روزی در اداره نشسته بودم که همسرم زنگ زد . البته او چند بار در روز زنگ می زد و می گفت : دوستت دارم . ولی امروز همسرم از من خواست تا هرچه زودتر خودم را به منزل برسانم . با خودم فکر کردم که همسرم تب کرده است . شما که غريبه نيستيد ، ما چندماهی بود که بچه دار نمی شديم و پزشکان گفته بودند که وقتی همسرت تب کرد ، بايد دست به کار شويد . شما نمی دانيد ، خانم ها به هنگام آزاد کردن تخمک ، کمی تب می کنند که بهترين موقع برای ساختن بچه است ! برای اطمينان خاطر قبل از اينکه از اداره حرکت کنم ، به همسرم زنگ زدم و پرسيدم که تب کردی ؟ گفت : نه ميهمان ناخوانده برايمان آمده است . بلافاصله سوار اتوبوس شدم تا خودم را به منزل برسانم . وسط راه با خودم حدس زدم که همسرم تب کرده و خجالت کشيد که پشت تلفن برايم بگويد . وقتی به خانه رسيدم ، متوجه شدم که همسرم ملاقه به دست ، روی ميز آشپزخانه نشسته و رنگش هم پريده است با ديدن من زد به گريه . حالا گريه نکن ، کی گريه بکن ! پرسيدم : عزيزم چطور شده ، ميهمان کجاست !؟ همسرم با عصبانيت ، موشی را که در آشپزخانه مشغول بازی بود نشانم داد . درد سرتان ندهم به اداره زنگ زدم و گفتم که ميهمان برايمان آمده و نمی توانم سرکار حاضر باشم . به يکی از دوستانم زنگ زدم و از او پرسيدم که تله به انگليسی چی می شود د او هم با مسخره گفت : ترا به خدا دست از اين کارها بردار ، ناسلامتی تو متاهل هستی د خلاصه به هر بدبختی بود ، رفتم و تله خريدم و موش را گرفتار کردم و همسرم از روی ميز پائين آمد !!

از آنـــــــــــــــــروز همسرم موش را بهانه کرده و دوپايش را توی يک کفش ، که بايد از آمريکا برويم . او گفت می خواهم در کشوری زندگی کنم که از موش و سوسک خبری نباشد . يا من ، يا آمريکا !! از آنجائيکه همسرم را بيشتر از خودم دوست داشتم ، تصميم گرفتيم که به کشور بدون موش و سوسک ، بعنوان پناهنده سياسی،
پناهنده شويم

از روزيــــــــــــــکه موش ، زندگی زناشويی مرا تهديد کرد، با تمام دوستان و آشنايان خود که در سراسر دنيا پراکنده شده بودند ، تماس گرفتم . همسرم سوئد را پيشنهاد کرد زيرا که پدر و مادرش در آنجا پناهنده بودند . البته بايد اضافه کنم ، خود من در عين تحقيقاتم برای يافتن کشوری که در آن موش ها و سوسک ها ازدواج مرا تهديد نکنند و پناهنده سياسی هم قبول بکنند ، سوئد بيشترين امتياز را بدست آورده بود د وقتی شنيدم که در سوئد کار کردن و نکردن زياد فرقی با هم ندارد ، تازه بعضی از کسانيکه کار نمی کنند وضع شان بهتر از کسانی که کار می کنند ، می باشد ، پناهنده سياسی هم قبول می کنند ، شب های جمعه هم کنسرت خوانندگان لوس آنجلسی برقرار ست ، يک دل نه صد دل عاشق کشور سوئد شدم !

گفـــــــتم : خدا را شکر که در سوئد از موش ها و سوسک ها خبری نيست و زندگی زناشويی شما به خوبی و خوشی ادامه دارد و شب های جمعه هم به ساز لوس آنجلسی ها می رقصی ؟!

گفـــــــــت : درست است که در سوئد از موش و سوسک خبری نيست ولی امان از دست گربه !!
پرسيــــدم : گربه چه نقشی در زندگی شما دارد ؟
گفــــــــت : از روزيکه وارد سوئد شديم ، احساس گربه به همسرم دست داده است . او جسور و بی باک شده و بنده هم شده ام موش !
گفــــــــتم : آخه او که سبيل ندارد
گفـــــــت : سبيل هايش را مرتب واجبی می زند د.بعد اضافه کرد : همسرم به کمک دوستان جديد و قوانين حاکم بر سوئد ، مرا مثل موش از خانه بيرون انداخته است! حالا هر وقت همسرم را می بينم، مانند موش، از او وحشت دارم د شما که غريبه نيستيد ، خودم هم اين روزها احساس موشی می کنم !!!

:)))

بـــــــــــرای اينکه دلداری اش بدهم ، به او گفتم : غصه نخور ، ما خيلی از مردان را در سوئد می شناسيم که موش شده اند ...

0 comments:

Post a Comment