12 April 2005

یه گپ طولانی ؛ گپی شیرین ::

بعد از مدت ها بازم پای تلفن صدام لرزید و تمام تنم به رعشه افتاد. احساس یه بار دیگه در دادگاه محاکمه حاظر شدن ؛ به سوال و پاسخ های تکراری جواب دادن وآرگیو کردن برای اثبات واقعیت خود * آره درسته همین احساس رو تو هم داشتی

چه حرف های خسته کننده ای. چه دلیل بی معنایی ؛ وقتی که واقعیت کامل مشخصه. مدت هاست که مشخصه. اما همیشه طرف مقابلت یک بازیگر خوب بوده که دلش خواسته راهبر میدون باشه و تو رو به همه سازش برقصونه و بچرخونه و در نهایت در مقابل خواسته هاش سری بیافکنی از ادای تسلیم

اما اینبار بهترین گپ ما بود. هرچند هرگز از این مکالمه های مقصر را بیابید دل خوشی نداشتم و همیشه بغضم از راه دور شاید بچه بودنم رو بر پیشونی من مهر زد ؛ اما اینبار که تونستم راحت و با خیال راحت از گوشه ای از واقعیات براش بگم نفس عمیق کشیدم و قهقه خنده سر دادم و باز خنیدم و خندیدم و خندیدم

احساس کردم سبک تر شدم. چرا که دیگه نیاز نیست به خاطر مراقبت از دل آدمی مراقب سخن هایم باشم و دلی را نشکستن.
خیلی ساده است بی تفاوت خویش را جلوه کردن. برای من بهانه ها و توجیه ها سنار هم ارزش ندارند.
تنها در پیش وجدانم راحت باشم که دیگر رازی نیست. سه گوشه مثلثی هم نیست. من آشفته شدم بر انگیخته شدم و کشته شدم.. به دست خودت
و باز دوباره بر پایم ایستادم. تا زنده باشی و من را شادمان ببینی. همچو عزیزترینت
آرزویم زنده بودن است... نه مرگ
یادت بماند... ای دوست

0 comments:

Post a Comment