22 June 2005

عجب دنیای سرسختی ::

اومدم بعد از چند روز ترک عادت و اعتیاد پای اینترنت ، اما چقدر سخته !! بابا سرعت بابا فیلتر بابا اگه من اینجا زندگی میکردم می بوسیدم در هرچی ولگردی اینترنتی رو به لقاش می بخشیدم.

راستی اینجا تهران است ، اینجانب خفن دارم با گرما حال میکنم ، کلی دلم تنگ شده بود و حسابی دارم بخور بخواب میکنم.
این جمعه که انتخابات و مسائلش رو نه تنها از توی رادیو تلویزیون دنبال نشد بکنم ،حتی همون از روی نت و اخبار سریع و سیر دوستان هم حتی محروم بودیم !! تازه فهمیدم که چقدر این بچه ها تلاش می کنند و چقدر پشت کار دارند.

من خواستم برم 4 تا دونه عکس انتخاباتی مشارکتی بگیرم دیدم فرمودند بزرگ تران تشریف داشته باش تو خونه جمب نخور بمب میگذارند !!! ما هم گفتیم چشم

اما خوب حسابی جالب هست که ببینم اون درصد بسیاری که من فکر میکردم مسائل ایران رو از دید ما !! نگاه میکنند تنها محدود به دایره اعضای پای ثابت روی خط اینترنت هست و نه بیشتر.
عجیبه با اینهمه کم بودن اعضای این دایره ، هم توحم زیادی آدم رو میگیره که انگار صداش الان به همه عالم و تک تک ایرانی های مقیم ایران میرسه ، هم اینکه همزمان این جمع کوچک و محدود به فیلتر حتی ، اینقدر تاثیر گذار هستند

اما از غربت روزگار بگیم ، که ما اومدیم ایجا برای خوشی و بزن برقص برای یک بار هم شده در یک مراسم باشکوه عروسی در این سوی مرز در داخل میهن شریف شرکت کنیم ، عد زد و پدر بزرک عروس خانوم فوت کرد همین دیروز !! حالا همه در شوک برگذار کردن یا لقو مراسم در روز یکشنبه هستند !
از یک طرف روحیه ندارند و از طرف دیگه خروار خروار مهمون از همه کشورها بلیط گرفتند که بیایند !!
این وسط من برای اولین بار مراسم تشیح جنازه رو در بهشت زهرا دیدم !! بابا این قبرستان هست یا یک شهرستان دیگه ؟؟؟ چرا اینقدر دوره !!!
البته نزدیک تر از فرودگاه بین الملی هست !! که واقعا جای خنده داره

قبلا که ایران بودم و هنوز بچه بودم دو بار در مراسم عزاداری مادر و پدر بزرگ پدریم بودم و وقتی گریه آدم ها رو برای از دست دادن عزیزی می دیدم ، همیشه به خودم میگفتم قدر انسان های عزیز اطرافت رو بدون ، یه یک روزی دیگه دیر هست
و الان هم دارم حس میکنم ، دیگه اگر بنا به سفری به ایران باشه از دفعه دیگه ، برای جشن و شادی نخواهد بود ، دیگه همیشه نگرانی و شاید هم برای آخرین خداحافظی... شاید هم اولیش پدربزرگ مادری خودم باشه :(

اما جدا از این چند روز که حسابی مشغول سرزدن به نزدیکان بودم ، یک بار هم با چند تا از دوستای وبلاگی بیرون رفتم که کلی خوش به حالم شد و حسابی از سخن رانی هاشون خوشمان آمد.

من اینجا حتی فکر نمی کنم بتونم 4 تا دونه عکس توی فلیکر بگذارم ! از بس که ماشالا سرعت بالا و خلاصه اندش :)) جای شوما خالی

این بود اخبار ما از میهن عزیزم

برای خودم و برای اینکه در خاطرم در فردای فراموشکاری بمونه یادداشت کنم ، که امسال برخلاف دفعات قبل چقدر آروم هستم ، چقدر حالم خوبه ، که همه جونم آتیش نیست. و انگار تازه که روی زمین هستم می تونم کمی از شرایط واقعی ایران رو ببینم
اما جز یک شب که حسابی بعد از گذر از همه مسیر های پرخاطره دو سال پیش تابستون ، حسابی روی روانم پاتیناژ رفتم و شبش از غصه های های روی پشب بام گریه کردم ، بقیه روزها خوب بوده.

اولین شب ، همین پنج شبنه ، رفتم خونه خودمون ، همو جا که کلی ازش خاطره دارم. رفتم روی پشت بام خونه و از اونجا اینقدر نفس عمیق کشیدم تا همه آرزوهام کمی جون بگیرند. خیلی خوبه از بچگی ات کلی خاطره داشته باشی. خیلی عالی هست که همه بچه هایی که اون زمان همبازی تو بودند الان همه کلی واسه خودشون دنیایی دارند و تو میشینی باهاشون خاطرات دوران کودکی و نوجوونی رو مرور میکنی و تا صبح میخندی

ای کاش.... آره ای کاش

0 comments:

Post a Comment