03 July 2005

چه بنويسم که ناگفته بسيار است ::

ديشب تا ساعت ۳ نيمه‌شب همراه با پسرخاله خان جان از هر سوراخ سنبه اينترنتي که خواستيم سعي کنيم ۳-۴ تا سايت دلخواه من باز بشه نشد که نشد. از حرصم آه کشيدم و گفتم شانس آوردم من اينجا نيستم والا عمرا اين رشته تحصيلي رو شروع مي‌کردم که ۲۴ ساعته بايست با اين اعصاب خورکني‌ها هرچي مي‌خوايي رو ببيني.

از اين حرف‌هاي لوس که بگذرم اين مدت هم حسابي بهم خوش گذشته و روحيه ام تقويت شده هم برخلاف همه مسافرت‌ها اينبار مي‌تونم با يک نگاه ديگه اي تهران و آدم‌هاش رو زير نظر بگيرم.

تاحالا چندين دفعه برخلاف سال‌هاي پيش که هميشه يکي همراهم بوده تا زمان عبور از !!! خيابان و خطر عابر پياده که من همش بهش مي‌گم پل عابر !؟ بشه حامي جاني الان خودم مي‌رم و قبل هر قدم يه فاتحه به امواتم هم مي‌ فرستم.

راستش يه جورايي احساس مي‌کنم برگشتم براي دائم ايران بمونم. موقع راه رفتن توي خيابون‌ها يا عصر‌هاي جمعه ... حس خاصي مي‌گيرم. ياد زمان گذشته که چه با غرور توي اينور اونور مي‌پلکيدم و کلي هم خودم رو گنده حساب مي‌کردم. انگار منم هم شبيه همين اعضاي جامعه شدم. اما همزمان به خيلي چيزها مي‌خندم و براي بعضي اتفاقات ابرو بالا مي‌ندازم !! و گاهي هم از بي‌انصافي ها سر تکون مي‌دم و لجم هم در مياد.

آخه کدوم بچه تهروني تا با حال تو عمرش براي يک ماشين دربست از ميدون ونک تا ولنجک ۵۰۰۰ تومان پياده شده که رارنده بي انصاف منو بد فرم تيغيده ؟؟؟!!!! تازشم انگاري زيادي بيغ بودم که مي‌گفت ۵۰۰۰ تا هم واسه اينکه خالي بر ميگردم برگشت بهم بايست بدي ! حال خود حديث اين مفحل مبحس و خرکس بخوان .


يک عصر پنجشنبه هوس رفتن به پارک ملت رو کردم. توي خيابون ولي‌عصر که ماشالا بزنم به تخته از سر ميرداماد تا پارک که يه طرفه بود از بقيه راه همه ماشين‌ها به سمت پايين !‌ خداييش اين مملکت تنها جايي هست توي اين دنيا که همچي چيزاي محشري رو مي‌تونيد توش ببينيد.تازه از دم بازار صفويه تا پارک‌وي هم يک‌طرفه به سمت بالا‌ !

اما آي حال داد پياده‌روي در شب خيابون ولي‌عصر و ديدن اينهمه جوون که عشق ماشين و گوپ گوپ صداي نوار ماشين‌ها بلند و توي خيابون دور برگردون براي خريد عروسک‌هاي يک و نيم متري دست‌فروش ها و جيغ ويغ هاشون.

تازه حس کردم اون حرفي رو که مي‌گفت عصر پنج‌شنبه که خيلي‌ها بيرونند و خوش ميگذرونند و بعضي ها تنها در دنياي خودشون...

خيلي‌ها با ياري همدمي بيرون بودند. کلي جوونها عشق بدمينتون و اسکيت سواري وسط خيابون. مي‌تونم بگم صفا داشت ديدن اين حال و شور.درسته که همه کسايي که از ايران رفتند با وجود اينکه اونور هميشه فکر ميکنند با خوندن دو تا سايت و مقاله و بلاگ همه شرايط آدم هاي داخل و حس وحالشون رو درک ميکنند اما وقتي که نيستي داخل اين دايره بايست بپذيري که ديگه اون حس ها رو نمي‌گيري.

ما بريم که خفمون کردند اينقدر از سر و کولمون بالا رفتند ! جاي همه شوما خالي بساط شومال و کيش و اينور اونور براه است که دلي از ازا دربيارم واسه خاطر همه سختي هايي چند ماه گذشته.


0 comments:

Post a Comment