20 February 2006

هفته ای که هفت روز و شب دارد *


مدت های طولانی نبود که شب باشه، پشت میزم نشسته باشم، تصمیم گرفته باشم تا صبح بیدار باشم. امشب از اون زمان های پر خاطره میشه.

یک ساعتی هست هی از این سایت به سایت دیگه چرخ زدم. دلم می خواد یه جورایی سر اینترنت رو از تنش جدا کنم ! نمی فهمم اصلا چرا سر و کار من با این دنیای وب کذایی افتاد ! از سال 2000 که اولین ایمیل هام رو برای دوستام توی ایران و آمریکا می نوشتم تا شب های همیشه بیدار پاییز و زمستون 2002 و تابستون هایی که ساعت های متمادی بازی می کردم آن لاین و کلی دوست ها و آدم های جدید رو می شناختم. جدا که هر کاری یه دورانی داره و حس و حال و هوایی که هرگز بر نمی گرده.
یادمه اون زمان که خیلی تخته بازی می کردم و تا صبح هم چت می کردم، مادرم می گفت آخه چی بدست میاری ، زمان تابستون بود واسه همین برای درس گیر نمی داد اما می گفت وقت تلف می کنی ، همن همیشه جواب می دادم این هم یک مرحله هست ، یه مرحله ای که بایست کلی ازش چیز یاد گرفت

واقعیت هم همینه که من با این دنیای وب به جای آدمهای واقعی بزرگ شدم. با خوندن و گپ زدن و بحث کردن و ایمیل نوشتن و سایت زدن و طراحی و کد درست کردن کلی چیز یاد گرفتم . جدا از همه تجربیات انسانی که در ارتباط دورادور با آدم های پشت این شیشه جادویی بدست آوردم

امشب بد شبیه ، من یه ثانیه هم برای کوییز فردا درس نخوندم، چون اصلا روحیه اش رو نداشتم، البته ته دلم خوشه که با وجوود اینکه نتونستم بخونم، توی این مدت حسابی سر کلاس گوش دادم و حالیمه یه چیزایی . اما قراره بعد از مدت ها بیشنم شب درس بخونم تا فردا مشکلی پیش نیاد !

درست یه هفته دیگه هم امتحانات شروع میشه ، من اگر که حالا موندم اینجا و نرفتم ایران، می بایست یه خاکی بر سر این درسها بریزم که نتیجه پنج شش هفته دانشگاه هرروز رفتن و کار همزمانم به باد هوا نره. اما اینکه چقدر زنش هستم حرفی جداست

توی این یک هفته ، خیلی بهم سخت گذشته، مدت ها بود اینقدر مایوس و بی هدف نشده بودم. از نظر روحی ، محور احساساتم تلفیقی از سه محور سینوس، کسینوس و تانژانت بوده. هر نیم ساعت یک بار زار زار گریه کردم. دپ زدم. غصه خوردم و باز آروم شدم. می دونم طبیعیه ، می دونم بایست به خودم این دوران رو بدم تا آروم بشم.
اما نمی دونم چطوری قبول کنم، چطوری درک کنم که یک هفته به همین سادگی گذشت. درست هفته پیش توی این دوشنبه کذایی ، توی خواب برای عموی نازنینم اون اتفاق ناگوار می افته و ... آه


بابام زنگ زد عصر، گفت فردا مراسم هفتم عصر توی مسجدی برگذار میشه و شبش هم توی باشگاه انقلاب همه رو جمع می کنند
دلم می گیره حتی بهش فکر کنم ، گفتم از مراسم فیلم هم می گیرید، برام بیار. قبول کرده اما نمی دونم واقعا دلم طاقت دیدن داره یا نه. می دونم که توی تلویزیون دولتی ایران مراسم تشیح جنازه از دم خونه رو نشون داده بودند. فرمانده نیروی هوایی (که نمی دونم کدوم خری هست ) هم سخنرانی کرده. اما می دونم اونقدر آدم در مراسم خاکسپاری شرکت کرده بوده که نفس همه بند اومده بود. همه برادر ها و خواهر ها دور هم جمع بودند و صبور ترین اونها دختر عموی مظلوم و مهربونم بوده که خودش هم مثل باباش صبوری رو توی این دنیای تلخ خوب آموخته.

دلم سخت گرفته، توی این چند روز هرزگاهی که دیگه دیدم طاقت ندارم همه چیز رو توی خودم نگه دارم زنگ زدم به هرکسی که به ندای من جواب داده. برای اولین بار خواستم موقعی که شرایط روحیم خرابه به حرف های یک آدم دیگه گوش بدم ، که درد دلم رو خالی کنم و سعی نکنم همه چیز رو خودم حل کنم. و خیلی خوشحالم که این کار رو انجام دادم. هفته پیش شب های اول ، که دستم حتی برای نوشتن نمی رفت که خودم رو خالی کنم ، عکس های تابستون رو مرور کردم، جشن عروسی رو و شبی که با عمو و زن عمو و دخترشون با هم بیرون رفتیم. بغضم ترکید و داشتم می مردم. خوشبختانه امیر عزیزم که همیشه مثل یک دوست خوب با هم توی شادی های زیادی شریک بودیم ، به دادم رسید و کلی با حرف های عاقلانه و به موقع اش من رو آروم کرد. خیلی خوشحالم کسی رو که حتی ندیدم، اما اینقدر اعتماد دارم که می تونم نصیحتش رو به راحتی قبول کنم و روم تاثیر بگذاره. امیدوارم امسال تابستون شرایط جور بشه و باز آلمان بریم ، و اینبار دیگه بایست حتما امیر خان رو ببنم. صحبت های چند تا دیگه از دوستانم توی ایران و همینجا به خصوص که یکشون توی شرایط تقریبا مشابهی مثل من باشه ، خیلی بهم کمک کرده. خوشحالم که اونها بودند. و من ازشون خواستم برام حرف بزنند

این شرایط روحی و پاچه گیری های من به خصوص به کسانی که از نظر قلبی بهشون احساس نزدیکی می کنم، یک جورای هم بد هست. چون وقتی با دو سه نفری که واقعا نیاز شنیدن حرف هاشون بودم تماس گرفتم اما به در بسته خوردم، خیلی حالم رو گرفت. حس کردم وقتی حتی نتونیم برای همدیگه توی شرایط سخت باشیم پس به چه درد می خوره باورمون به ارتباطاتمون. به همه حرف ها و قول هایی که به هم می دیم. البته خوشبختانه چون این قدر ها هم بچه نیستم مثل قدیم ها و تجربه هم داشتم دلم نشکسته. چون دیگه اونقدر اعتماد نمی کنم روی همه کسانی که بهم قول می دند


اینا که شد در مورد من ، اما چند کلامی هم از اونچه از حرف های دوستام که خواستند من رو آروم کنند یاد آوری شد و من می نویسم که اگر شبی ، دوباره غصه دار شدم و بغض از نبود گوش شنوایی خواست منو خفه کنه، بیام بخونم و آروم شم


می دونی سخت ترین احساس اونه که بودنی یکی از بی نظیر ترین آدم های دنیا ، و کسی که بهت از نظر احساسی نزدیک بوده ، دیگه نخواهد بود که بشه از وجودش لذت ببری و درس زندگی بگیری. سختیش اونه که بدونی دیگه تموم شده. دیگه بر نخواهد گشت. مثل یک آب ریخته شده ، دیگه جمع نمیشه . دیگه روح به جون برنمی گرده. و چه حیف... این تنها حرفیه که آخرش میشه گفت
می دونی که اون آدم برای پدر، برای برادرهاش، برای خانواده خودش خیلی مهم بوده.خیلی عزیز ، بی نهایت محکم مثل یک ستونی که همه بخوان بهش تکیه کنند و هرکسی یک قسمتی از درد هاش رو پیش اون خالی کنه.

اما چه حیف.. حالا بایست همه مشکلاتشون رو حتی اون یه قسمتی رو که واقعا به کمک یک انسان قوی نیاز داشتند خودشون به دوش بکشند... شاید که اون هم دیگه خودش خسته شده بود از بس ستون تکیه همه بود... شاید واسه همین دوتا دوتا سیگار میکشید.. شاید واسه همین همش فکر میکرد و نگران بود ... شاید.

قبول کن که زندگی اون آدم توی این دنیا یک هدف والایی بوده و اون به همه هدف هاش رسیده. بزرگترین خدمت رو به یک ملت کرده، وقتی که تازه توی اوج جوونیش بوده ، که تازه از همه انرژیش سرمایه گذاشته بوده و درس خونده بوده ، دوری رو تحمل کرده بوده تا از امریکا مدرک خلبانی رو بگیره. که تازه تشکیل خانواده داده بوده و دو تا دختر کوچیک داشته، وقتی که کشورش داشته زیر رگبار دشمن آتیش می گرفته ،همون سال 59 مجبور میشه بره برای وطنش بجنگه و درست همون سال اول هواپییماش رو میزنند. و اون توی خاک دشمن سقوط می کنه و ... اسیر چنگال خون خوارشون میشه.
آره سخته قبول اینکه 12 سال ، 12 سال توی زندون اسرارت بکشه ، که هیچ از زندگی خودش، عزیزانش ، مادر و پدرش ، کودک خردسالش نفهمه، اما توی اون زندون اونی باشه که امید رو توی نا امیدان زنده نگه می داشته. که این اون باشه که وقتی کسی دیگه طاقت صبر نداره بهشون ایمان بده که زندگی هنوز جریان داره. ما که هیچ از خاطراتش نمی دونیم. حیف... چقدر حیف که برای هیچ کدوم ما حتی جمله ای تعریف نکرد. حتی برای همسرش.و بعد که برگشت... دنیای مشکلات رو بایست تحمل می کرد... فکر نکن به اون روزی که آزاد شده بود و تو حتی ندیده بودیش ، اما وجود نورانیش همه رو جذب می کرد. فکر نکن به اون شب اول، اون رقص دونفراو و بانویش بعد از سالها.. که هق هق همه را در بر داشت... فکر کن که او به هدف خود در این زندگی جامه عمل پوشاند.که کاری کرد از هزاران مرد غیر قابل اجرا. فکر کن که حالا دیگه وقت خداحافظی او بود. چرا که خسته بود و خدایش صدایش می کرد. که درست جای او خالی خواهد بود اما دیگر وظیفه او به اتمام رسیده بود. او دیگر خسته بود... از این دنیای فانی

می خوایی بدونی چطور از پس درد و سختی و یاد و خاطره بر بیایی، فکر کن که اگر کاری بود از دستت بر میومد که حتما انجام می دادی، اما وقتی انتهای این راه یک دیوار و کوچه بن بست است، چرا هی تا ته راه روی و دوباره باز آیی. فکر کن چه هدفی رو دنبال می کنی. فکر کن اگر از همه زندگی هم دست بکشی آیا واقعا شرایط بهتر میشه ؟ شش ماه دیگه و یک سال دیگه چی ؟ نه فقظ تو هستی که زندگی ات رو متوقف کردی و نتیجه اش هم صفر خواهد بود. چون انتهای این کوچه فقط بن بست است.دلت می خواد گریه کنی بکن ، گریه خوبه. دلت می خواد بگی آخه چرا ؟ نگو چون جوابی نداره این سوال هات.
فقط قبول کن. فقط صبوری رو از نو یادآوری کن.

حالا وقتشه روی اون باورهای خودت به قدرت درونی خودت تکیه کنی. که کم کم باز یادت بیاد تو بایست برای اطرافیانت هم قوی باشی ونه فقط برای خودت توی یک روزمره گم شه زندگی کنه.وقتشه عزمت رو دوباره چمع کنی، که باز هدفت از این زندگی یادت بیاد. آره درسته ناامیدی و دنیا خیلی پوچه، اما زندگی تا بوده همین بوده نه ؟ پس به هدف هات فقط فکر کن تا توی این مبارزه احساس و اجبار پیروز بشی.تو که نمی خوای با شکستت عزیزان خودت رو آزرده و ناامید کنی، پس به هدفت فقط فکر کن و دوباره روی پای خودت بایست... آره پاشو از خواب تلخ


دیگه وقت خداحافظیه این دنیای خسته کننده... من به جنگت می آیم

عموی من شاید هیچ روز از خاطرات دوران اسرارتش را و روزهای سخت پس از آن را برای هیچ کدام ما بازگو نکرد، اما در بستر آخرین نفس هایش ،هفته پیش چند خبرنگار و گزارشگر آمدند و از برادرانش و همسرش اجازه گرفتند تا آخر این کتاب را مکتوب کنند.
آنها از طرف عمویم آمده بودند.فاش کردند که در این چند سال اخیر، او چند بار درهفته برای .... از خاطرات دوران جنگ و اسرارتش تعریف می کرده و دیگر این خاطرات به اتمام رسیده بود. و آنها داشتند آخر کتاب را تکمیل می کردند.اجازه گرفتند که این بستر را و آدم های کنارش را نیز مکتوب کنند
وقتی شنیدم ، هنوز او در دنیا با ما بود، گریستم و از خدایم پرسیدم ، آیا این پایان تراژدیک یک کتاب خاطرات نیست ؟ آیا از این دردناک تر هم می تواند باشد... پرواز باشکوه مظلومانت

به انتظار خواندن حرف هایت... خدانگه دار عمو جانم... آزادمرد زندان ما

:(((

0 comments:

Post a Comment