04 July 2006

* کسل کننده

راستش از روزی که از مراسم و جشن !! بی نظیر فوتبال برگشتیم، اصلا حال و حوصله چرخیدن توی اینترنت و وبلاگ نویسی رو نداشتم که هیچ حتی عکس هایی که اینقده ذوق داشتم اینجا و توی فلیکر آپلود کنم هم داره باد می خوره. علتش هم یه چیزه، بعد از ده روز پر از هیجان و مسافرت از یه شهر به شهر دیگه و کلی قرتی بازی و بی خوابی های 36 ساعته دیگه کی حال و حوصله این ستکهلم ساکت و بی سرصدا رو داره. هرچند امشب که اولین شبه توی خونه هستم ! دارم از بی حوصلگی بالا می یارم. و تمام این یه هفته رو هم یا بیرون برنامه ای برای سرگرمی بوده و یه کار هم که تازه برام خدا از آسمون انداخت ! ( به معنای کلامی از آسمون انداخت!! ) خلاصه فعلا که برنامه تابستونی ما آفتاب گرفتن و کار و قر دادنه! ولی همچنان راضی کننده نیست.

نمی دونم، ولی حس می کنم بی حوصلگی از ته یه چاله چوله دیگه میاد. توی سرم یه عالمه فکر هست که اخیرا زیاد مشغولم کرده و مربوط به زندگیم و برنامه هایی که دارم دنبالش می رم میشه. سخته که شک کنی و مجبور بشی سر جات باییستی تا روی تصمیم هات و فکر ها و عقایدت از نو ارزش یابی کنی. آخه انرژی زیادی می بره این ارزشیابی و نتیجه گیری. اما وقتی یه مدت طولانی از مسائلی که هر روز باهاته احساس نارضایتی بکنی و فکر کنی چه بکنم که احساس خوبی بهم بده، آخرش مجبوری دست به کار بشی و خودت رو روی کاغذ بیاری.

وسط نوشته مجبور شدم اینترنت رو قطع کنم و همه احساسم پرید. من دوست دارم وقتی می نویسم توی نوشته هام خودم باشم، خود واقعیم با همه احساساتم. قدیم ها که دلمون همش تاپ تاپ می کرد اما از نوع دل سوخته و عاشق فلک زده اش، همش چپ و راست شعر و شاعری بود که روا نوشته می شد. حالا مدت هاست اون مدلی نمی تونم بنویسم. یعنی در حقیقت دیگه غمگین هم نیستم که آه و گدازی داشته باشم. روزگار خوبی رو پشت سر گذاشتم که لحظات سختش بسیار ناچیز تر از تجربه من بوده. برای همین فرصتی برای ثبت نبوده چرا که گذرا حس شده و تموم.

اما اونچه حالا دارم باهاش دست و پنچه نرم می کنم، فرداست. فردایی که دلم نمی خواد سخت بشه ، همراه با تنهایی بشه، فقط رویا و خاطره بشه. دلم نمی خواد اونچه دارم از دست بره. متاسفانه گاهی می بایست کلاه بی خیالی رو از سر در آورد و شروع کرد به عاقلانه تر زیستن. منطقی فکر کردن و با هزار تا برنامه تصمیم گیری کردن. راستی ما چند سال فرصت داریم که اشتباه کنیم و باز جبران ؟ من همیشه ازخودم پرسیدم که چرا این تفاوت فاحش در نوع نگاه فرهنگ ایرانی به زندگی با فرهنگ های دیکه هست؟

چرا ایرانی ها اینقدر نسبت به مسائل زندگی سخت می گیرند؟ چرا اینقدر آینده نگری و انتخاب درست مهم است ؟ چرا بقیه آدم ها اینطور زندگی نمی کنند اما در نهایت خیلی از اونها به بهترین موفقیت ها در زندگی میرسند؟

همیشه یادم هست که در دوران دبیرستان خودم رو با دختر های سوئدی مدرسه مقایسه می کردم، من سر به زیر تنها توجم به درس بود و دختر های دیگه به فکر عشق و سکس و مستی. نه اینکه من احساس نداشته باشم ، که خوب هم داشتم، نه که از پسرها خوشم نمیومد که بد جوری هم تو نخ می رفتم، لاس زن خوبی هم بودم و کار خودم رو هم انجام می دادم، اما فرق من این بود که من همیشه به نتیجه کارهام فکر می کردم، محتاط عمل می کردم، شاید فقط 50 درصد به خواسته دلم گوش می کردم و اون بقیه 50 درصد رو بر حسب عقل و منتطق عمل می کردم. چاره چی بود ؟ همیشه به آینده فکر می کردم و اینکه این جور عشق و عاشقی ها باعث می شه حواس آدم از درس و کارش پرت بشه... همه اینها آموزش های خانواده ایرانی بود و بس!!

حالا بعد از سالها عمل به دل !! و خوردن چوب های حسابی کلفت توی سر، کم کم یاد گرفتم چطوری حوسم رو کنترل کنم و احساس بدی هم بهم دست نده. فکر نکنم چون دنبال دلم صد در صد نمیرم چه غم بزرگی تو دنیام هست !

راستش تازگی ها اونقدر راحت از هرچه برام غیر قابل تحمل بوده گذشتم که فکر می کنم انگار دیگه نمی تونم آدم سخت گیری باشم. تمرین بخشایش تمرین سختی هست که توی دو سال اخیر توش معلم خوبی شدم و تونستم سخت ترین گناه ها رو هم ببخشم. حالا بخشایش شاید هنر خوبی باشه ، ولی گاهی باعث میشه از اشتباهات دیگران که میتونه به تو آسیب بزنه هم چشم پوشی کنی واین خوب نیست.

سفر رفتن رو همیشه دوست داشتم به خاطر آزادی عملی که در دوری از جامعه معمولم داشتم. این سفر تابستونی، با وجود همه آزادی که داشتم، کنترل افسار قلبم رو خیلی محکم توی دستم نگه داشتم که مبادا آسیب جدی به خودم و اطرافیانم بزنم. هرچند هنوز کلی جای بهبود هست و اشتباه هم کردم ، اما اگر مقایسه کنم با دو سال پیش، بایست کف مرتبی برای خودم بزنم که دیگه دوست ندارم همیشه دنبال احساسم برم. این بهم در این سفر ثابت شد.

شب شده و من بیخوابم. تابستون ها که زود خوابم نمی بره. فکر پر مشغله باعث میشه که خیلی دیرتر سرم سنگین بشه.
چند شب دیگه مهمان پذیر عمو وسطی مسافر از ایران هستیم که بعد از سالها برای دیدار پیش این طرف آبی ها میاد و می دونم که با اومدنش، داغ همه ما از دوری و یاد و خاطره عموی بزرگم که در زمستون ما رو ترک کرد تازه میکنه و دلامون کلی براش تنگ میشه. آخه همیشه اون بود که به دیدار برادر و خواهرهاش توی سوئد می یومد و سنگ صبور تلخی های این دوری میشد... جاش چقدر خالیه و همیشه خالی خواهد موند

پسرخاله ام من رو مسخره میکنه و می گه، نهال آرزوی احمقانه ای داری که دوست داری 117 سال از خدا عمر بگیری ، فکر نمی کنی اون دنیا خیلی بهتر از این خاک باشه ؟؟
دلم می خواد بهش جواب بدم... من خیلی کارها دارم که بایست در این دنیا انجام بدم... پس چرا بایست زودی برم... اما همین فردا هم بار سفر رو ببندم، هیچ دلبستگی ندارم.. تنها امیدوارم نزدیکام زیاد دلشون برام تنگ نشه :(

این بود نوشته بی حوصله ما در این شب های گرم تابستان

0 comments:

Post a Comment