15 October 2008

.:.این پست نامی ندارد

دیروز عصر انقدر خوشحال بودم برای لیوان قهوه و کیک خوشمزه صرف شده باهاش و بعد از اون پاس تمرین کلاس رقص اروبیک؛ که در طول مسیر دانشگاه باشگاه خونه که پیاده روی کردم؛ تنها فکرم به نوشتن بود

از انرژی زیادی که کلی من رو سرحال کرده بود. از دونستن اینکه شاید بشه زودتر از اونچه فکر میکنم امکانش هست به آرزوم برسم

رستش اسمش رو دیگه میگذارم آرزو؛ وقتی اونقدر بزرگ میشه که همه فکرت رو میگیره، یعنی فکر بهش بهت انرژی میده، دورشدن ازش غصه دارت میکنه و ... اسمش میشه برام آرزو.. هرچند دست یافتنی و آسون؛ هرچند احمقانه و در دوردست

رسیدم خونه نشد بیام همه حسهام رو بنویسم. اما فقط بگم از ته دلم خوشحال بودم

برای نوشتن یک پست وبلاگی؛ باید پر از احساس بود و من دیروز پر از حس شادی بودم... چون خودم رو به اندازه یک قدم نزدیکتر به آرزوم میدیدم


پی نوشت »» به طور افتضاحی حس میکنم فارسی نوشتنم آب رفته ! شما موافقید؟

0 comments:

Post a Comment