18 June 2003

من از مصاحبت آفتاب می آیم,
کجاست سایه ؟

ولی هنوز قدم گیج انشعاب بهار است
و بوی چیدن از دست باد می آید
و حس لامسه پشت غبار حالت نارنج
به حال بیهوشی است.
در این کشاکش رنگین کسی چه میداند
که سنگ عزلت من در کدام نقطه فصل است.
هنوز جنگل ابعاد بی شمار خودش را
نمی شناسد.
هنوز برگ
سوار حرف اول باد است.
هنوز انسان چیززی به آب میگوید
و در شمیر چمن جوی یک مجادله جاری است
و در مدار درخت
طنین بال کبوتر, حضور مبهم رفتار آدمی زاد است.


صدای همهمه می آید.
و من مخاطب تنهای باد های جهانم.
و رودهای جهان رمز پاک شدن را
به من می آموزند.
فقط به من.
و من مفسر گنجشک های دره گنگم
و گوشواره عرفان نشان تیت را
برای گوش بی آذین دختران بنارس
کنار جاده سرنات شرح داده ام.
و به دوش من بگذار ای سرود صبح " ودا " ها
تمام وزن طراوت را
که من
دچار گرمی گفتارم.
و لی تمام درختان زیت خاک فلسطسن
وفور سایه خود را به من خطاب کنید
و به این مسافر تنها که از سیاحت اطراف طور می آید
و از حرارت " تکلیم " در تب وتاب است.


ولی مکالمه, یک روز, محو خواهد شد
و شاهراه هوا را
شکوه شاه پرک های انتشار حواس
سپید خواهد کرد.

برای این غم موزون چه شعر ها که سرودند !


۱۰

0 comments:

Post a Comment