13 August 2003

minevisam in sedaye del ra

میدونم.. قول داده بودم....
به اونا.. به بزرگ .. به کوچیک... که دیگه تموم شد
قرار بود هرگز باری نشه کسی صفحه بلاگی رو ببینه که روبروی من بازه
قرار بود وقتی که اینجا نشستم... در این اطاق های دانشگاه...
نگاهم تنها به کتاب باشه و و بس

اما مینویسم
باز هم مینویسم
اما نمی خونم
حرف کسی برام دیگه تازگی نداره
تنها مینویسم
تنها از تنهایی ام مینویسم

از گذر زمان
از شاید خنده و شاید گریه هایم


شاید باز هم نوشتم

رفتن خوب نیست.......رفتن رو تجربه کردم... رفتن هرگز خوب نیست

حتی در سالگردش نتونستم چیزی بنویسم...
آخه اون روز ها اونقدر خوش بودم که..

هه هه هه


باشه بابا بیخیال
برو سر کار و بارت چقولمه !

0 comments:

Post a Comment