04 January 2005

:: خوب امروز تولدمه ! آخ جــــــــــون کیک و کادو



چنگ بر خاک زدم. چنگ بر خاک زدم. تا به چنگش بکشم. دیدم از روزن خاک محو بالا شده بود.

شیشه باده شکست شیشه باده شکست
یک بغل مستی و نور قسمت ما شده بود
باز غوغا شده بود باز غوغا شده بود
بهترین لحظه عشق با تو پیدا شده بود

ساعت از 2 نیمه شب که گذشت تنها چند ساعت باقیست به متولد شدن دوباره من. هر سال این روز من از نو متولد می شم. شب تولد و روز اون آغازی نو برای من و مرحمی بر روی پرهای خسته و زخمی می تواند باشد.
سالی گذشت از آن شب دلمردگی و تولدی متفاوت که همزمان شد با برخواستن من از پایین دره های تا بینهایت سیاهیی که بارها شده بود امید به نجات از آنها را از دست داده بودم.

شب پشت پنجره سیاه هست و موسیقی در گوشم می نوازد :
مگه میشه یه پرنده بمونه بی آب و دوونه
مگه میشه که قناری توی بغض آواز بخونه
اگه تو بری ز پیشم من همون قناری میشم
که تو بغض و گریه هاشم میگه میخوابم با تو باشم
مگه میشه که ستاره توی آسمون نباشه
یا گلی به خاطراتم عطر یاد تو نپاشه


خسته و شانه ای گرفته. اما بی خالی شدن از احساس چطور می توان سر به بالین گذاشت.
بایست از کدام ثانیه این سال بگویم ؟ از سیاهیی زلزله ویران گری که باز دوباره امسال در همان شب انسان های دیگری را بر خاک نشاند
و یا از دربدری هایی در چنگال دلتنگی های پایان ناپذیر شب های تابستان
از ناامیدی به فردا و از جرقه آرزو که به ناگه روشن شد.
از دیدار هایی رویایی ام و یا از گریه های نامقطوع هنگام سر به زیر انداخت مقابل اشعه هایش
سالی که گذشت چه پر فراز و نشیب بود برای من. سالی که آن را با نفسی تازه آغاز کردم اما سنگینی بار دل آنجنان بود که شش ماه بعد از پای در آمدم. و آنگاه بود که تنهایی آثار خود را بر شانه های من تازیانه وار ثبت کرد.
از کدامین روز بود که احساس آزادی کردم تنها در رویای خود نگه دارم و از کدام ثانیه بود تا ابد خود را مدیوون تمامی تجربه های سنگین ام؟
انگار لبخندی تلخ داشتن بدتر از چشمانی گریان است.

به آرزوییم رسیدیم. آرزوی تا ابد عاشق زیستن. هنگام وداع مشق آخر خویش را خوب آموختم.
و امروز همه آسمان اگر بی ابر نباشد دیگر باران نمیبارد در قلب من. امروز با نگاهی متفاوت به دنیا و آدم هایش می نگرم. قدر آن ها را که برایم عزیز هستند خوب می دانم. ارزش پدر و مادر آنقدر برایم زیاد شده که حاظر نیستم ثانیه ای از انها دور باشم چه رسد به فرار در روزی که انها مرا خلق کردند...
ارزش دوست داشتن و معنای آن برای حیات روح من بی توصیف است.
و امروز در این شب تولد تنها می توانم خدایی را شکر نمایم که با تمامی سختی ها و درد هایی که بر این تن و قلب کوچک نشاند بسی آگاه تر و به گونه ای انسان تر شده ام. هرگز نگویم بزرگ تر چرا که نهال همیشه نهال باقی ماند و بس.

از بودن آنها که می پرستمشان شادم و از مهربانی تان سرمست.
در این شب که هزاران انسان در سوگ از دست دادن عزیزانشان و در میان چاله های آب می گرییند نوشتن خاطره از شادی های سال نو و رقص و آواز هایش بسی بی معنا میبود. اما خدا را شکر میکنم برای تمامی لحظات شادی که در این روزها و شبها برای من مهیا کرد. دلی که غم نداشته باشد برنده این بازی دنیووی است... ما که بی غم نیستیم اما ...

زندگی را بیشتر دوست میدارم از دوباره.
همراه با قلبی که از نو می طپد برای مهرورزی های فرشته نجاتم.
پس امسال تولدم خیـــــــــــــــــــــــلی مبارک
منتظر ماچاتون هستیم ؛
)

0 comments:

Post a Comment