07 January 2005

امشب در شیشه مقابلم سایه دیدم. سایه نگاهی را.. چه ترسیدم ::

نمی دونم اون چه علتی یست که انسان ها رو مشتاق به زندگی و نفس کشیدن می کنه. هر آدمی ( که عقل داره و هنوز امید داره ) به دنبال یک هدف شب رو به صبح میرسونه و روزها رو پشت سر هم ورق میزنه. گاهی تصور چرخش این دایره نامحدود نفس آدمی رو می بره. از عظمت امکانات و همزمان ناچیزی موجودی همنام انسان خجالت زده میشه. یک نگاه همیشه از بالای کره ماه همچو نظاره تناسب نوک سوزن با مشت دست موهای بدن رو راست می کنه

نمی دونم چرا اینقدر دنیا چرخش تند می چرخه که مهلت رسیدن به اون نقطه ابتدایی هرگز به تو نمی رسه. تاحالا فکر کردید چقدر کارها می بایست انجام داد تا از زیستن خود راضی بود بدون امایی؟ بی نهاییت زندگی ترسناکه. چرا که نا امنی انسان رو به یادش می اره و ناچیز بودن قدرتش رو.
با این حال هر روز همه آدم ها سعی در اثبات بینهایت قدرتشون میکنند و از در اختیار گرفتن ذره ذره موجود دریغی ندارند . از هزاران سال پیش همه بعد های معنوی و دنیوی نیروی انسانی تحت پژوهش بوده و هر روز به دایره این امکانات اظافه میشه.

اما شده بشینند آدم ها و دقیق فکر کنند چیه که اونا رو راضی نگه می داره ؟ اون اوج لذت از رسیدن به خواسته و هدفی رو که مدتی در رویاشون می پرورونند و بعد از تلاشی کم یا زیاد رسیدن بهش رو موفقیت و پیروزی تلقی میکنند؟

خودم به شخصه همیشه برای رسیدن به نقطه ای زندگی کردم. همیشه جلوی چشم ام یک فردا بوده و یک رویا و آرزو برای رسیدن اما هر روز که بزرگ تر میشم دایره شجاعت برای دیدن شانس تحقق رویا به واقعیات رو تنگ تر میکنم. نه که خود این بخوام. فکر کنم این خواصیت انسانی روح و جسم هست که هرچه به اعداد عمرش و کوله بار تجربه اش اضافه تر میشه خودش رو حقیر تر و ضعیف تر از اون غول شکست ناپذیر توی چراغ جادوی آروزها می بینه که اونوقت جز دود آرزو چیزی مقابلش ظاهر نمیشه.

نمی دونم چرا اینقدر از این تفکر بی زارم. نمی دونم چرا همیشه دوست دارم بچه گونه رویا داشته باشم. چرا هرگز دوست ندارم مقابل نه ها و نشد ها سر تسلیم فرود بیارم اما اونچه منکرش نمی تونم بشم ؛ تاریک شدن اون حلقه رویا بافی هست که تشبیح زمانیست که دو دست خود رو باز میکنی و میزان بزرگی قطر دایره آرزو هات رو مجسم میکنی. واقعیت خودش رو بر سایر کلمات آرزو و رویا قالب میکنه.
اما من اسمش رو بزرگ شدن و درک دنیا و قوانین تلخش نمیگذارم بلکه احساس میکنم این تنگ شدن دایره و ترس از نگاه درون شیشه آینه وار مقابل تنها بخاطر ترس از رویارویی با شکست در تحقق هاست. همه این تحقق ها لازم نیست قدرت باشد یا ثروت یا سلامت و یا معروفیت . تنها کافیست یک بار تحقق رویای سادگی عاشقی بر خاک مالیده شود ، انگاه تو همیشه در دایره سیاه ترس از تکرار و نظاره بی چارگی خودهمیشه در فرار از این مقابله هستی.
این فرق یک انسان بزرگ با یک کودک کوچک است
انسان بزرگ همیشه ضعیف تر است و هرگز به آن قدرت که در آرزویش می پروراند نمی رسد. کمی خوب فکر کنید... هدف این زندگی چیست ؟ نهایت هدف زندگی برای شما چیست ؟؟ آیا برنامه سفر خود را بر روی نقشه رویایت تا به حال دیده ای... ؟

برنامه من درک مفهوم عشق است... چرا که زندگانی بی عشق مفهومی ندارد .

0 comments:

Post a Comment