29 May 2005

دل آسمون هم می غرد ::

مدت ها بود بارون نمی اومد حتی توی این شهر سرد و کوچک
امشب صدای غرش رعد رو شنیدم و برقش حس غربت شبونه من رو باز از زیر پوست خَش داد
همیشه عاشق این غرش بودم ، حس قدرت رو لمس می تونم بکنم باهاش
وقتی اون نعره به برق و اشعه خیره کننده اش تبدیل میشه ، می خوام فریاد بزنم و بگم آره توی دل من هم هزار تا هوار جای داره ، بیا جایگاه قدرت انسانی من برای تو ، شبی من در کرسی قدرت تو نعره ای بزنم از گله های این دنیا

اما.. خوب این هم باز جزو یه شب زدگی میشه و میره

توی کلاس توی دانشگاه نشسته بودم همه روز و برای امتحان دوشنبه صبح خودم رو آماده می کردم. دفترتمرینم رو حاضر نیستم ورق بزنم ، که توش پر از خط خط چکیده های شعره. شعر و خاطره و حرف و گله و آرزو. حرف هایی ناگفته ای که مخاطبش تنها خودم شدم و به گورستان سپردمشون

سطر شعری که از میون چندین صفحه عدد و کد و مسئله یهو باز شد شعر قشنگی بود. شعری که دل می سوزونه هربار که می خونمش
با ماژیک قرمز و سیاه و آبی ، روی تخته وایت برد کلاس با خط قشنگ نوشتمش

نگو طفلی دل سپرده... یه نفر دلش رو برده
بگو چون عاشقه قلبش... تابحال از غم نمرده
میدونی زندگی سخته... بار حرف زور زیاده
اون کسی برده که... قلبش روبه دست غم نداده
نگو طفلکی منم من ... من شهامتم زیاده
هیچ کسی هنوز تو دنی...امثل من که دل نداده
مثل پرواز پرنده... توی قلب آسمونها
من دلو به عشق سپردم... توی قلب کهکشونها
پر زدم من توی چشمات... با تو من پرواز کردم
من از پایان می ترسیدم و..... آغاز کردم


تا خاطرم بمونه 30 ماه می سال 2004 رو ، و سال 2005 رو
روزهای سخت به پایان خودشون دارند میرسند. اما دل من دیگه بارونی نیست. قلم شعر من دیگه خشک شده و زبون سخنم از دلتنگی های عاشقونه بند اومده

دلم نمی یاد حتی احساس درونم رو توی این چهار خط مکتوب کنم، چرا که خیلی چیزا ممنوع هست
قانون زندگی خیلی آرزو ها رو ممنوع میکنه

و من سالی بود با این قانون ها می جنگیدم
دلتنگم امشب و اشکی برای ریختن ندارم


امشب به نا گه رعد می زند پشت پنجره اتاق تنهایی های من
در پشت رگبار ابر پر بارانش، نم برگها بر موهایم می چکانم


ps. آخ جـــــــــون عجب سیلی شد !! به جای قطره داره گوله اندازه توپ تنیس بارون میاد :)) شیطونه میگه بپرم برم بیرون زیرش وایسمــــــــــا نصفه شبی :))

0 comments:

Post a Comment