08 May 2005

Not with you, only without you ::

توی این دم دم های صبح گاه ، انقدردلم برایت تنگ شده که چشمم از سوزش اشک بسته میشود.
پشت پنجره من درختی سبز نمی شود اگر دل برام نوای آرامش تو را نسراید.
من در پی سرمستی این بازیکده ، اما هرگز ننگ ناانصافی را بر دامن خویش نمی چسبانم.

کاش شب های فردا ، ورق خاطرات را با نفس سرد آه برنگردانم. آنچنان که آن شب های تابستان ... با گذرش با سرعت گذرش ، با وحشت از پایانش.

از فردا هرگز دل خوشی نداشتم. چرا که فردا همیشه کوله باری از دلتنگی را برپشت خانه من خالی کرد.
اما در دل خانه من همیشه کودکی زانو بر زمین زده بود، دستانی به آسمان گرفته بود و مشت بر شیشه می کوبید.

شعر می سرود و آه می کشید. بر روی صورت سرد خویش ، حتی نوازش نور ماه را پسندیده نمی دید.

اما چه کنیم که فردا باز هم در انتظار ماست

در انتظار من که امشب ، دلتنگ ، سر از پنجره بیرون می کنم و به صدای گنجشک روی درختم.... نوای لالا می سرایم

0 comments:

Post a Comment