03 September 2005

Oh so happy I seems to be

این عکس صحنه یکی از بهترین لحظات پراز خاطره تابستون امسال توی ایران هست.
چند روزی که به خاطر تعطیلات رسمی همه جا تق و لق شده بود، شب پنج شنبه یک روزی هلی بهم زنگ زد گفت دوست داشتی بری شمال بیا با ما بریم. گفتم کی ؟ گفت همین امشب ! نصفه شب که گذشت راه می افتیم. خنده ام گرفته بود از اینکه نصف شب بی هیچ ترسی میخواند توی جاده رانندگی کنند. اما بالاخره راضی کردیمشون فردا ظهر که اکثر خانواده ها مشغول رسوندن بچه هاشون به صف های کنکور بودند و جاده ها هنوز خلوت میبود بریم. بالاخره بساط ویلا رو به هزار بدبختی بود یه مستر مهربون وظیفه شناسی جور کرد تا با خیال راحت 4 تا جوون شنگول منگول هبه انگول بپرن سوار ماشین بشن و ده بگاز که رفتیم به سوی رشت. 3 روزو دو شب اونجا بودیم و اونقدر بهمون خوش گذشت که نمی خواستیم برگردیم
در راه برگشت از جاده کناره که جاده ای مخصوص عبور از کنار شهر های ساحلی هست گذشتیم که تمام مدت دریا رو توی مسیرت می تونستی ببینی

ساحل چمخاله هم یکی از ساحل های تر تمیز بود که یک شنای چند ساعته مشتی کلی دلم رو از دلتنگی دریا درآورد.
اما یک اصل فراموش نشدنی در همه سفرهام حتی توی بچگی وقتی ایران بودم اسب سواری کنار دریا بود. اون روز وقتی از قسمت محوطه طرح سالم سازی (اسم محلی که برای شنای خانوم ها تعیین کردن) بیرون اومدیم و دیدیم دو تا جنتل من کلی کفری بعد از ساعت ها بیرون گشتن !! دارن کف می کنند من تا اسب رو دیدم جیغ زدم که یالا دوربین رو بیارید من میخوام به عشقم برسم :))

خلاصه حسابی ازش سواری کشیدم
شرح مسافرت رو کوتاه می کنم چرا که با هیچ کلمه ای نمی تونم لذت دورانش رو وصف کنم. اما یکی از کارهای محال زندگیم رو هم در این سفر انجام دادم و ان روندن توی جاده مرگ چالوس بود. و در وصف این لذت بسی کافی که بگم داشتم بال میزدم وقتی توی اون پیچ در پیچ های خطرناک به دره ها و کوه ها و جنگل های سبز خیره می شدم و توی دلم می گفتم

من این خاک رو می پرستم

0 comments:

Post a Comment