21 January 2006

قول داده بودیم، مگر نه؟؟ *

دلم یک نوشته شبونه توپ می خواد
امروز صبح که بهم واسه پیشنهاد کار چند روز در هفته ، اما تمام وقت شد ، نمی دونستم بایست بگذارم اسمش رو قسمت و اینکه واقعا الان نیاز به این کار داشتم ، یا که به حساب وسوسه ای شیرین اما خطرناک بنویسمش

برای این دوران که حسابی وضع مالی خفنه ، این کار می تونه دوای درد باشه ، حتی شده برای یک ماه . اما اگر برم سراغش یعنی برنامه حضور مستمر توی کلاس های دانشگاه رو بایست بگذارم توی کوزه و آبش رو سر بکشم. نتیجه اش هم این میشه که آخر فوریه که امتحان های پریود اول هست من درس هام رو صفر میشم و می اوفتم دوباره توی کوزه و باز پول برای دانشگاه نمی تونم بگیرم و این پروسه ادامه خواهد داشت... اما تا اون موقع رو چی کار کنم

گاهی که برای دوستان سخن رانی های مفصل برنامه ریزی ، پشت کار ، حسابی اراده و چسبیدن به کار رو می کردم ، فکر می کردم آدم اگر بخواد می تونه واقعا به اون برنامه اش بچسبه !! اما الان قشنگ متوجه شدم که از حرف تا عمل راه بسی دراز است
خلاصه شما اگر راهنمایی بفرمایید ممنون می شیم. بگید من بایست گول بخورم یا نه !! هاها


موضوع دیگه ، برنامه این چند روز اخیر بوده که توی عصبانیت و دعوا تصمیمش گرفته شد. راستی کدوم عزیزی بود که میگفت توی دعوا که حلوا خیرات نمی کنند

شاید همه آدم ها وقتی زمان میگذره ، اون مجسمه ای که از خوبی های یک یار ساختن ، اون هم از گفته ها و قول های خودش ، تازه توی روزمره واقعیت خودشون با تبر اعمالشون تیکه تیکه ضربه میزنن بهش و ترک دار میشه این بت خوشبختی... تا یه روز می رسه که می شکنه آخرش

یادمه دفعه (رابطه؟؟) قبل ، اونقدر قهر و کشمکش و ترس و زود بر خوردن و سکوت توی هر مرحله بود که نتونستم به واقعیت احساسات درونم اجازه رشد بدم. همیشه پشت دیواری از چرا های فردا و ترس از آینده ، همه چیز رو توی لایه های مرموزیت پنهان کردم که برای همیشه پشیمونی رو واسم همراه داشت
درسته این ها باعث نمیشه همه چیز رو به گردن خودم بگیرم یا به گردنش بندازم ، اما درس بزرگی که گرفتم این بود که این دفعه ، این دفعه که قراره پر از خوشی باشه بعد از کلی ناخوشی ، این بار بگذارم این دل و روح آزاد باشه. تا بره واسه خودش هرجا میخواد سیر کنه سفر کنه کشف کنه، از اهدی هم نترسه. نه از دل باختگی و نه از دست دادن شهرت و پیشینه

همین شد که قول دادم فکر نکنم. چند ماهی طول کشید که روی همه زخم های از قبل و عقده های از گریه خالی نشده درمون گذاشته شد. خوب حالا وقتی به آرامش می رسی ، زمان اون می رسه که بخوایی کم کم واقعیت یک رویا رو به چشم ببینی و کم کم مزه اش کنی. شاید نه برای رسیدن به نقطه ای که خیلی آدم ها هدفشون از شروع یک رابطه میگذارند ، بلکه برای اینکه بتونی به خودت جرات بدی در پرتو این رویا رشد کنی. که بتونی مرز های ناشناخته خودت رو کشف کنی. و شاید روزی به لبخند رضایت بتونی بگی من فهمیدم .. من فهمیدم

چطور بایست این بستر برای من ساخته بشه ؟ مگر نه که این خواسته ها و دل سپرده های یک انسان هستند که وقتی به کمک آدم دیگری قدمی به واقعیت نزدیک میشند باعث شادی میشند. احساس نیاز به اعتماد رو تامین می کنند و در نهایت رشد واقعی وجود یک فرد رو به ارمغان می ارند.

من خیلی ساده تر از اون هستم که فکر میکنی یار ... شاید خیلی شکننده تر از این دیوار بلند و با استقامت. اما چشم هایی که به گوشه راست زمین با اشک خیره میشه ، درد و افسوسه. افسوس از اینکه مگر قول نداد من مثل اون دختر های مثال زده اش توی قصه هاش
هرگز نگم ای کاش ...من رو می فهمید

.متاسفم

0 comments:

Post a Comment