12 March 2006

زندگی با هدف *

امروز بالاخره از شر این امتحان هام خلاص شدم. بعد از دو هفته و نیم خرخونی توی دانشگاه یک نفسی می خوام بکشم. یه حال خاصی داشت این روزها که یه پست دیگه مفصل در موردش می نویسم. امشب میخوام از این روز و شب بگم و از فرداهایی که می یاد

بعد از امتحان که خواستیم یه استراحتی بکنیم همچین از حلقمون در اومد که بماند. سریع اومدم خونه که برم سری بزنم مغازه پدر جان. و عجب خوشکل شده بود. همیشه یک اتفاق جدید افتاده و یه تغییراتی توی دکراسیون داده شده ! آخی تفلکی بابا

روح عید و حال نوروز حسابی اطراف مغازه ما اومده بود. اونقدر خوشگل شده بود که هوس کردم یه سری عکس بگیرم مثل اون سال و بگذارم اینجا. من موندم که شب کرکره ها رو بکشم پایین. اما دلم نمی خواست خونه برم به خصوص که یه سری از اون مهمون های نچسب هم قرار بود داشته باشیم ! راه فرار بیرون رفتن بود به هر بهانه ای :) خلاصه دست به دامن تلفن و اولین رفیق رو شیر کردیم که ایول بزن بریم یه شامی گردشی و تجدید روحیه ای

و چقدر خوب شد که به هوس دل گوش کردم. خیلی خاطره ها نستالژیکی و خلاصه تلخ و شیرینی زیر زبونم اومد بعد از مدت ها. اصلا انگار فراموش کرده بودم چطور بود دوران سینگل بودن ! اون سال ها که همیشه تا 5 صبح بیرون و الواتی ، اون زمان ها که همه چی در جهت مخالف خواسته های آدم پیش می رفت ! همیشه می بایست غرغر مامان اینا رو به جون بخرم که چرا اینقدر دیر می مونم بیرون. اون زمان که هنوز آزادی مون محدود بود و همیشه فردای شبی خوشی یه عالمه اخم و تخم بود ! اما حالا که هرکاری بخوام می شه انجام داد! سالی به دوازده ماه هم بیرون نمیرم ! چون وقتش نیست چون تا همین امروز یه عالمه کارهای مهم تر بود که می بایست انجام می شد

امشب کلی خاطره از شب هایی که هوا مثل قطب شمال ( نه مثل این دو سه سال اخیر که هوا از آلمان و سایر کشور های شمالی خیلی گرم تره ) سرد بود و من همراه با رفیق شفیق اون دوران ( یادش بخیر حسابی ) شیلا پیلا کلی جاهای مختلف می رفتیم و همیشه ساعت 5 اتوبوس نیمه بامداد رو به سمت خونه می گرفتیم. یادم اومد کلی بچه شجاع بودم و اصلا هم از اتفاقات ناگوار نمی ترسیدم ! اصلا هم مثل خواهر نازنازی نبودم که همیشه یا یکی بایست بره با ماشین دنبال حضرتشون یا با تاکسی بیاد یا دوست پسر جونش تاخونه می رسونش ! نه بابا ما یوخ موخ بودیم همیشه خودمون می رفتیم و می اومدیم ترس هم خبری نبود ! البته اقرار کنم اوضاع امنیتی ستکهلم هم به این افتضاحی این روزها نبود ! کجا هر روز به یه دختری تجاوز می شد و به یه پسری یه مشب نوجون حمله می کردند و چاقو و مشت برای یه کیف پول نثارش می کردند ! خوب واسه همین چیزا بود اون دوران اینجانب حسابی از دماغم در می یومد رقص های شبانه و نا مستی های صبح هانه (آره بابا ما اهل نوش نیستیم) چیه باورش سخته

کلی گپ زدیم با تنها رفیق شفیق و براش از برنامه هام گفتم و هدف هام که خودم رو خیلی نزدیک بهشون می بینم. اینکه هیچ وقت مثل این روزها توی این چند سال اینقدر احساس نزدیکی به خود خود اصلیتم نکرده بودم. که چقدر لذت داره وقتی می بینی داری راهت رو که با سختی پیدا کردی به سمت جلو میری ، هرچند که یه عالمه اشتباه هنوز هست که بایست غلط گیری بشه، یه عالمه تمرکز بیشتر نیاز هست که یه جای 75 درصد بهش صد تا درصد نتیجه گرفت. به قول رفیقم از چشم هام میشه دید قولم قوله

از رابطه حرف زدیم و اینکه چطوری میشه نیازمون همیشه در حال تغییره. من که به این نتیجه رسیدم ، اکثر آدم ها همیشه دنبال اونی هستند که ندارند ! وقتی که کسی یاری همدمی ندارند ، همش خودشون رو خوشگل و جینگول می کنند،شب ها مست و پاتیل می کنند میایند میرن پول بی زبون رو توی حلق کلوب ها میکنند برای اینکه یه چشم و ابروی بالا پایین کنند و شاید همدمی برای شب و فرداهای شبش تور کنند.

اما وقتی که کسی هست هر روز باهاش بیرون باشند، دنبال تنوع اند. احساس می کنند دیگه کو شادابی کو جوونی کو حوصله ! نمونه این ادم ها خیلی اطراف من زیاده

خودم ؟ خودم اصلا فرصت نداشتم به هیچ کدوم این دو مقوله فکر کنم و اصلا وارد این دایره نشدم. تا اوجا که یادمه ، دو سه سال پیش درگیر یه عاطفه شدیم. اسمش رو معلوم نیست بایست چی گذاشت. کمبود هیجان یا بحران سردرگمی ریشه یابی اصلیت. از قانون شکنی های اعتقادات کودکی و خرافات دیکته شده شروع شد و به لحظاتی پر از خودخوری و پشیمونی ختم شد. اما از توی این چند سال گردش دور چرخه عشق و عصاره ناب سرسپردگی ، یه قلب شکسته بیرون اومد، به همراه کوله ای که توش یه نقشه بود از جاده پر پیچ و خم زندگی ، که خوب راهش رو بلد شدم. توی کوله یه مجسمه بود مثل یه مشت گره شده دست به نشونه خشم و انتقام از پستی بلندی ها و نا ممکن شدن ها، یه رنگین کمون هم توش جا گرفته بود البته، رنگین کمونی که بوی محبت رو می داد و سرمستی از یافت آرامش و فراموشی درد تنهایی. همه اش ریشه از هدیه خداوندی داشت تا جان جانان این روزگار

حالا رسیدم به مرحله دوم زندگی ، اونجایی که وقتی تکلیفت با خودت رو هدفت روشنه ، وقتی نوبت عمل کردن می رسه و چشیدن طعم میوه به ثمر رسیدنش ، حالا دلت می خواد بی چون و چرا به خواسته خودت برسی. درسته تلاش می کنی واسش و کلی هم بایست پاش وقت و انرژی بگذاری. بایست درسهای جدیدی مثل صبر رو بیاموزی. و درجه فداکاریت رو امتحان کنی. حالا توی این مرحله نیاز به یه دیوار داری واسه اطمینان. واسه تکیه وقتی که قراره بشکنی. مثل همین چند هفته پیش. مثل همین امشب که اگه عکس اون بزرگمرد به چشمات بخوره بعضت می ترکه و میگی با خودت ، نه نه نه باور نمی کنم.

خوب راه حلت تنها بیان خواسته ات است و بس. نمیشه سکوت کرد که یه بار بهای سختی رو واسه خفه خون گرفتن دادی. حرف هم که بزنی هزار تا اما و اگر و ... میاد پشت سر هم. یاد گذشته می اوفتی ، به فردا فکر می کنی و نتیجه گیریت مساوی میشه با هیچ

کلی برنامه دارم واسه این ماه هایی که قراره بیاد. این سال ایرانی هم داره چمدونش رو می بنده که بره به خونه ابدیت بپیونده. این سال اونقدر لحظات خوبش زیاد بود که می بایست یه علامت تعجب کنارش بگذارم. همه خوب هاش هم از پارسال ماه مارش شروع شد. می خوام قدم به قدم به اون روزهای آرمانی نزدیک تر بشم

مهم ترین برنامه هام، بازکردن در دایره ارتباطاتم هست در دنیایی که توش دارم عمرم رو می گذرونم. می خوام باز مثل قبل نوبت سکان رو به هوایی بدم که اطرافش فقط از کتاب و دیوار و امتحان محدود نشده

جایگاه همه رو تعیین کردم. سکویی که خودم هم قراره روش به ایستم رو از الان دارم آبیاری می کنم. امید وارم که توی این سال نویی که داره کم کم پشت در خونمون رو می زنه ، حسابی آبروداری کنم و لذت رسیدن به هدف رو به طور کامل حسش کنم. ممکنه باز شبی مثل دیشب بشه های های گریه کنم و بگم من یک دختر لوس رویایی بیشتر نیستم که هرگز به آرزوهام نمی رسم چون تحققشون رو زود می خوام نه در ابدیت ، اما در درونم می دونم که ... خونه فردای من ، همون نقاشی رویایی اذهان کودکانه ام است

با اين همه

اما
با اين همه
تقصير من نبود
...که با اين همه
با اين همه اميد قبولي
در امتحان سادهْ تو رد شدم

!اصلاً نه تو ، نه من
تقصير هيچ کس نيست

از خوبي تو بود
که من
!بد شدم

0 comments:

Post a Comment