16 May 2006

* Life passes by and It scars me

آخر شب یکی از دوستان قدیم توی ایرانم رو روی خط دیدم. بعد از حال و احوال گفت که خوابم رو دیده شب قبل و زیاد سرحال نبودم. بعدتر براش از زمستون تعریف کردم و سختی دوری از عمو.. آخرش قول گرفت که بخندم و غصه نخورم

اما دل من زیاد تنگ شد... دلم گرفت و رفتم نوشته های ماه فوریه رو خوندم و حالا دارم گریه می کنم و حالم بد تر از موقعی شد که از دانشگاه اومدم خونه

دلم تنگ شده... و خیلی هم می سوزه. همه خودمون رو زدیم به بی خیالی.. هر روز بابام رو می بینم که مثل آدم های بی روح فقط میره سر کار و میاد خونه. نه یک کلام حرف می زنه نه می خنده نه بحثی می کنه. معلومه که اون هنوز زیاد درگیره

همه مشغول کار خودشون و همه برای هم نگران. زندگی معمولی در جریان اما کانون گرم خیلی درد داره. چون همه گوشه ای از روحشون زخمه

هفته ای یک بار به یاد عمو می اوفتم و چشمام جایی رو نمی بینه ، اما من هم زندگی معمولی رو هنوز رها نکردم. وقتی خسته میشم یادم میاد چه قولی دادم شب یادبودش. یادم میاد قول دادم حتی شده به اندازه یک درصد ، مثل اون زندگی کنم و از بزرگی او یاد بگیرم

تابستون که ایران برو نیستم. با چه ذوقی برم؟ اما می دونم دلشون چشم براهه. اما چطوری میشه خونه عمو رفت و دیگه روی مهربان او را نبوسید

:(( دلم تنگ شده.. حالم هم بده

0 comments:

Post a Comment