26 October 2007

US and A .:.

توی این ماه آخر تابستون و ماه پاییز که حسابی سرمون شلوغ بود، نتونستم از مسافرتم به کشور شیطان بزرگ چیزی بنویسم. امشب با دوست عزیز آلمانی ام بعد از مدت ها حرف می زدم و وقتی خودم کمی از دیدی ها و لمس کردنی های ؛) میامی تعریف کردم حس کردم چقدر حیفه حتی برای ثبت خاطره هم شده ننویسم از نیویورک و میامی

راستش همیشه میگند تا نرفتی اظهار نظر نکن! من هم مثل خیلی های دیگه همیشه دیده بودن و شنیده بودن؛ میگفتم از امریکا خوشم نمی یاد چرا که نوع فکرشون خنگولانه است و مدل زندگی شون این ایراد رو داره و.. غیره

همیشه هم دلم می خواست اولین سفرم به امریکا به شهر نیویورک باشه ، واسه همین یه خودم قول یک جایزه داده بودم که اگر ترم بهاری سال تحصیلی گذشته ام خوب بشه آخر تابستون با پول هایی که از کارکردنم در میارم یک سفر برم نیویورک. در کنار اون بایست آدمش رو هم پیدا می کردم. که از ابتدا روی دوست صمیمی ام حساب کرده بودم که چون کار نمی کرد در نتیجه پولی هم دربساطش نبود. اما بدون هیچ شانسی یک بار به خواهرم که بیشتر از هرکسی همیشه نه امریکا می کرد پیشنهاد دادم و اون هم قبول کرد!! در نییجه با همدیگه برنامه سفر رو ریختیم و همه چیز رو از صفر توی اینترنت به دنبالش جستجو کردیم. از پیدا کردن بلیط های هواپیما تا هتل و کارهایی که میشه در طول یک هفته انجام داد

به زور خواهرم رو قانع کردم که حالا که داریم هشت ساعت از اینجا می کوبیم میریم نیویورک بیا بریم از اونطرف میامی هم ببینیم! و با زحمت تونستم قانعش کنم

با پرواز مالزین ایرلاین خیلی راحت و آسوده رسیدیم نیویورک و من که کلی هیجان زده بودم همش فکر می کردم الان ما رو که توی پاس سوئدی مون نوشته محل تولد تهران ! الان به اتاقی می برند برای بازجویی و ..سایر قصه های شنیدنی
وقتی رسیدیم وارد سالنی شدیم که بیش از سی چهل تا باجه بازرسی داشت. همه ماموران گذر متنظر ورود مسافران بودند و عده ای مامور هم مسافر ها رو در صف های مختلف تقسیم می کردند. سیستم برام خیلی آشنا بود. مدل دستور دهی کاملا شبیه ایران بود! تعجبی نداشت داد بزنند ! خلاصه رسیدیم و منتظر نوبتمون شدیم
آقای مامور پاسمون رو نگاه کرد و بعد پرسید ایران هم می رید!! بابا عجب ها! گفتیم آره. پرسید آخرین بار کی بوده؟ و برای دیدن کی رفتید. گفتیم دو سال پیش و دیدن فامیل. گفت فارسی هم بلدید گفتیم با اجازه شما بعــــــله ! بعد هم خندید و گفت این نفر های پشتی که می بینید اینقدر بلند بلند حرف می زنند امریکایی اند! یه لحظه هم فکشون ساکت نمیشه !
بعد هم خوش اومدید و قلب من رو که داشت تاپ تاپ می زد گذاشتم کف دستم و وارد در ورود شدیم! درست از یه دری که بالاش عکس رهبر معظم انقلاب امریکا رو زنده بودند! جناب بوش

رفتیم قسمت اطلاعات و درمورد تاکسی و خط قطار و مینی تاکسی پرسیدیم و آلترناتیو آخر رو که قیمت و زمان معقول تری داشت انتخاب کردیم و بعد از یک ربع سوار ماشین به سمت بالای شهر منهتن به راه افتادیم. شب بود و شهر پر از چراغ. از همون لحظه مقایسه هام با تهران شروع شد.. هرچند از نظر نسبی صدها درصد کوچیک تر.. ولی چراغ ونورهای فراوان شهر من رو به هیچ وجه یاد ستکهلم ساکت و کم نور نمی انداخت

باقی شبی دیگر
....ادامه دارد

0 comments:

Post a Comment