24 August 2002

سلامی آخر شب به خاطرات!!
می خوام کمی از پر ارزش ترین لحظات سالهای خیلی دور رو مرور کنم. سالهایی که یه تازه وارد بودم تو یه یه کشور غریب با همه آدمای جدیدش که اکثرشون از کوه های یخی قطب شمال یخ تر هستند.
یادمه یه روز پاییزی بود تو ماه اکتبر. من توی آشپرخونه پشت میز نشسته بودم و احتمالا یا درس میخوندم و یا نقاشی میکردم. پست همیشه نزدیک های ساعت 11 تا 13 میاد و اون موقع هم نزدیک اومدنش بود. یه دفعه صدای گرمپ یه دسته پاکت من و رویاهام رو ترکوند! رفتم که بیارمشون . یه نگاه کردم یه دفعه پاکت بزرگی که از راه ره های قرمز و آبی دورش میشد فهمید از ایران است رو دیدم یه جیغ نیمه بنفش کشیدم از ذوقم و نمی دونستم با دست پاکت رو باز کنم یا پا !!!
خوب زیاد طفره نرم. این زیر می خوام اولین خط نوشته هایی رو که عزیزتزین دوستان روزگارهی گذشتم با فرستادنشون های های گریه رو از شادی به ارمغان آوردن بزارم.


آدم های این نامه ها چند نفر هستند به اسم های مریم سارا هلیا و یه کلاس شاگرد های صمیمی !!

... بعد 5 ماه. نمیدونم اولین کلمه ای که باید بزنم چیه. با اینکه تقریبا نیم سال گذشته اما انگار همین دیروز بود که آخرین امتحانمون رو دادیم و بعدش خونه شما و دیدن سوده و ... دیگه ندیدمت. و حالا که یادم میاد میفهمم که چقدر دوستت داشتم و دارم. پس سلام یه سلام بلند که تا اونجا ها برسه. تا اون ور دنیا.یه سلام گرم که گرماش برفهای اونجا رو آب کنه و در آخر یه سلام مخصوص از کسی که به اندازه تمام دنیا دوستت داره..ببینم منو رو یادته یا نه همئن کسی که که خیلی ادا در میاورد همون کسی که حاضر بود حتی بهترین چیزش رو از دست بده ولی غرورش شکسته نشه.شناختی یا بازم بگم ولی یه چیزی من با اون مریم پارسال خیلی فرق دارم. اتفاقات عجیبی که توی تابستون برام افتاد باعث شد که نظرم درباره خیلی چیزها و کسها عوض بشه این تابستون من رو ساخت حالا دیگه دختری نیستم که تو مدرسه............... از اواسط مرداد که از هم خبر نداشتیم تا آخر شهریور شب آخر تابستون داشتم دیوونه می شدم گرچه خوشحال بودم از اینکه دوباره تو رو می دیدم ولی نمیدونستم چه برخوردی با هم خواهیم داشت.در آخر تصمیم گرفتم اصلا به روی خودم نیارم.وارد ودرسه که شدم توی حیاط سارا رو دیدم اونو که دیدم از فکر اینکه تو هم اونجا هستی بی اختیار راهم روکج کردم و رفتم. ولی وقتی از تو خبری نشد دلم ریخت پایین البته وقتی دیدم اسمت تو لیست کلاس هست و برات غیبت زدند خیالم راحت شد که تو هستی . اما یک روز دو روز سه روز گذشت و تو نیومدی.هر دفعه از مقدس زاده میپرسییم میگفت میان فرده میان امروز میان و...تا اینکه یه روز من و آنوشا و آذر و پریسا رفتیم پایین و گفتیم تا با اخوی حرف نزنیم نمی ریم.به همدانی هم که باهاش کلاس داشتیم گفتیم که تا ما نیومدیم درس نده.اونقدر منتظر شدیم تا اخوی اومد.اونوقت بود که قضیه رو فهمیدم.از اون طرف هم همدانی برای بچه های تو کلاس تعریف میکرد. اصلا باورم نمی شد حوصله هیچ کس و هیچ چیزی رو نداشتم.حالا ذیگه احساس می کردم نمیای. یاد اون روزای خوش پارسال که می افتادم> انگار انگا.. اه چمی دونم این حرف ها دیگه گذشته و امیدوارم که.. ... چند روز پیش تلفن که زنگ زد مهیار گفت با توست.به خدا احساس کردم تویی.گوشی رو که برداشتم هلیا بود.میگفت که تو بهش زنگ زده بودی.خیالم راحت شد.اما بعد از تلفن..... و بعد دو سه روز بهد یعنی همین دیروز توی مدرسه داشتم با آذین درس می خوندم که هلیا پرید توی کلاس و گفت مریم مریم ن. نامه داده.گفتو برای تو گفت نه بابا برای تو.باورم نمیشه.برای من هم داده.فکر می کردم من رو فراموش کرده.همه اومدند.حالا نمی دونستم چه جوری باید بخونم فقط همین قدر بگم که همه خوندنش و تقریبا من آخرین نفر بودم.اونقدر خوشحال بودم که وقتی محمدی اومد تو کلاس خنده اش گرفت.اومد بالای سر من و گفت چی شده منم راحت داد زدم هیچی و اونقدر سر موضوع پیتزای گلاره خندیدیم که محمدی همینطور ایستاده بود با تعجب منو نگاه می کرد.و اخر سر گفت مریم دیگه بسه چی شده نمی خواستم بفهمه ولی آدینه گفت خانم: ن. براش نامه داده خوشحاله و خلاصه همش برام دست گرفته بود که باید بیای بلند برای ما بخونی................................... . میدونی ن. الان دارم این دفتر زرده رو می خونم. باور کن هنوز هم وقتی اون مسخره نوشته های بی احساس تو رو می خونم از تو و از نوشته ها و از خودم و از همه کس بیزار میشم ولی بازم به خودم می گم همه اینا یه شوخی بوده. مثلا: ....من ابدا از ادا و اصمل خوشم نمیاد و همچنین از خیلی کارهای تو..مریم آ. منو نمی دونم بخشیدی یا نه اگه دلت می خواد ببخش برای هر چیزی که ممکنه از دستم ناراحت باشی.یعنی خودت تصور می کنی که ناراحتی.البنه برای من مهم نیست که نبخشی هم چون البته معذرت می خوام ولی دیگه برام اهمیتی نداری..مریم نمی دونم چی بگم ولی برای خودم متاسفم هم برای اینکه با تو دوست بودم و هم برای اینکه با تو دوست نیستم.مریم آ. به امید دیدار ما در قیامت. حرفهای منو باور کن.
و باز وقتی به خاطرات گذشته بر می گردم. فکر می کنم که هیچ کسی رو تو این دنیا به این اندازه دوست نداشنم. ن. آیا این روزها تکرار میشه میشه مثل پارسال یه روز بریم کیک بخریم.یادته روزی که تو و سارا لباسهای همدیگه رو کیکی کرده بودید روزهایی که سر رحمانی محمدی غفاری و .. مسخره بازی می کردیم.اصلا فکر می کنی باز هم همدیگه رو می بینیم؟ من اینجا تو ایرام و تو اونجا توی سوئد توی سرزمین رویای من که همیشه دوستش داشتم. وقتی این فکرها به سرم می زنه.................................................. ن. جان خیلی دوستت دارم و امیدوارم هر کجا که باشی موفق باشی(شعر گفتم) و در جواب نامه ات هم بگم که عزیزم من نه باوفا بودم و نه پر گذشت با این چیزهایی که نوشتی واقعا خجالت کشیدم.به نظر من تو با گذشت ترین آدمی هستی که تپی عمرم دیدم. متشکرم از اینکه نامه دادی. در ضمن پشت سر تو جاده که نه دنیایی از خاطرات و خوبی و دوستی و یکدلی است که آسمونش رو ابرهای سفید صداقت و دریاهاش رو آبهای دوستی زینت داده(بیا شاعر هم شدم)
من نیستم.....
دمدمی مزاج ترین آدم روی زمین ... مریم آ.

0 comments:

Post a Comment