13 August 2005

::سخت تر از سنگ نبودی حتی ؛ نشکستی اما

کرگدن... اولین بار که شنیدم لبخند مزحکانه ای زدم. دومین بار که عکسی برایم فرستاد از بوسه دخترکی بر شاخ بلند و کهنه کرگدنی ، اشک بر چشمانم جمع شد و بارهای بعد ، با شنیدن آن جمله ، سخت خشمگین شدم و فریاد زدم نگو.. نیستی.. نگو تو سخت تر از سنگ نیستی
میگفت من یک کرگدنم ، دلم همچو سنگ است و قلبی در بدن ندارم که با آن عاشق شوم
می ترسیدم و های های گریه می کردم. دست التماس بر دامانش و او با لبخند مرا باز می کشاند به دنبالش
داستان کرگدن را نشنیده بودم ... اما می دانستم حتی برای اشک یک سنگ هم ابریست که تر می کند پوست کلفت پشتش را

اما به خدا که نمیدانستم کرگدن ها هم عاشق می شوند


كرگدن گفت نه امكان ندارد ‚ كرگدن ها نمي توانند با كسي دوست بشوند. دم جنبانك گفت : اما پشت تو مي خارد. لاي چين هاي پوستت پر از حشره هاي يز است. يكي بايد پشت تو را بخاراند ‚ يكي بايد حشره هاي تو را بردارد.
كرگدن گفت : اما من نمي توانم با كسي دوست بشوم. پوست من خيلي كلفت است. همه به من مي گويند پوست كلفت. دم جنبانك گفت : اما دوست عزيز ‚ دوست داشتن به قلب مربوط مي شود نه به پوست .
كرگدن گفت : ولي من كه قلب ندارم ‚ من فقط پوست دارم.دم جنبانك گفت : اين كه امكان ندارد ‚ همه قلب دارند. كرگدن گفت : كو كجاست ‚ من كه قلب خودم را نمي بينم. دم جنبانك گفت : خوب ‚ چون از قلبت استفاده نمي كني ‚ قلبت را نمي بيني. ولي من مطمئنم كه زير اين پوست كلفت يك قلب نازك داري. كرگدن گفت : نه ‚ من قلب نازك ندارم ‚ من حتما يك قلب كلفت دارم. دم جنبانك گفت : نه ‚ تو حتما يك قلب نازك داري. چون به جاي اين كه دم جنبانك را بترساني ‚ به جاي اين كه لگدش كني ‚ به جاي اين كه دهن گشاد و گنده ات را بازكني و آن را بخوري ‚ داري با او حرف مي زني .
كرگدن گفت خوب ‚ اين يعني چي ؟ دم جنبانك گفت : وقتي كه يك كرگدن پوست كلفت ‚ يك قلب نازك دارد يعني چي ؟ يعني اين كه مي تواند دوست داشته باشد ‚ مي تواند عاشق بشود.
كرگدن گفت : اينها كه مي گويي يعني چه ؟ دم جنبانك گفت : يعني ... بگذار روي پوست كلفت قشنگت بنشينم ‚ بگذار ...
كرگدن چيزي نگفت. يعني داشت دنبال يك جمله مناسب مي گشت. فكر كرد بهتر است همان اولين جمله اش را بگويد. اما دم جنبانك پشت كرگدن نشسته بود و داشت پشتش را مي خاراند. داشت حشره هاي ريز لاي چين هاي پوستش را برمي داشت.كرگدن احساس كرد چقدر خوشش مي آيد. اما نمي دانست از چي خوشش مي آيد.
كرگدن گفت : اسم اين دوست داشتن است ؟ اسم اين كه من دلم مي خواهد تو روي پشت من بماني و مزاحم هاي كوچولوي پشتم را بخوري ؟ دم جنبانك گفت : نه اسم اين نياز است ‚ من دارم به تو كمك مي كنم و تو از اينكه نيازت برطرف مي شود احساس خوبي داري. يعني احساس رضايت مي كني ‚ اما دوست داشتن از اين مهمتر است.
كرگدن نفهميد كه دم جنبانك چه مي گويد. روزها گذشت ‚ روزها ‚ هفته ها و ماه ها و دم جنبانك هر روز مي آمد و پشت كرگدن مي نشست. هر روز پشتش را مي خاراند و هر روز حشره هاي كوچك مزاحم را از لاي پوست كلفتش بر مي داشت و كرگدن هر روز احساس خوبي داشت.
يك روز كرگدن به دم جنبانك گفت : به نظر تو اين موضوع كه كرگدني از اين كه دم جنبانكي پشتش را مي خاراند و حشره هاي مزاحمش را مي خورد احساس خوبي دارد ‚ براي يك كرگدن كافي است ؟ دم جنبانك گفت : نه ‚ كافي نيست.
كرگدن گفت : درست است كافي نيست. چون من حس مي كنم چيزهاي ديگري هم دوست دارم. راستش من بيشتر دوست دارم تو را تماشا كنم.
دم جنبانك چرخي زد و پرواز كرد ‚ چرخي زد و آواز خواند ‚ جلوي چشم هاي كرگدن.كرگدن تماشا كرد و تماشا كرد و تماشا كرد. اما سير نشد.كرگدن مي خواست همين طور تماشا كند. كرگدن با خودش فكر كرد : اين صحنه قشنگ ترين صحنه دنياست و اين دم جنبانك قشنگ ترين دم جنبانك دنيا و او خوشبخت ترين كرگدن روي زمين.
وقتي كه كرگدن به اينجا رسيد احساس كرد كه يك چيز نازك از چشمش افتاد.كرگدن ترسيد و گفت : دم جنبانك ‚ دم جنبانك عزيزم ‚ من قلبم را ديدم ‚ همان قلب نازكم را كه مي گفتي ‚ اما قلبم از چشمم افتاد حالا چكار كنم ؟ دم جنبانك برگشت و اشك هاي كرگدن را ديد. آمد و روي سر او نشست و گفت : غصه نخور دوست عزيز ‚ تو يك عالم از اين قلبهاي نازك داري.
كرگدن گفت : راستي اينكه كرگدني دوست دارد دم جنبانكي را تماشا كند و وقتي تماشايش مي كند ‚ قلبش از چشمش مي افتد يعني چه ؟ دم جنبانك چرخي زد و گفت : يعني اين كه كرگدنها هم عاشق مي شوند.
كرگدن گفت : عاشق يعني چه ؟ دم جنبانك گفت : يعني كسي كه قلبش از چشمهايش مي چكد.
كرگدن باز هم منظور دم جنبانك را نفهميد ‚ اما دوست داشت دم جنبانك باز حرف بزند. باز پرواز كند و او با زهم تماشايش كند و باز قلبش از چشمهايش بيفتد.


كرگدن فكر كرد اگر قلبش همين طور از چشم هايش بريزد ‚ يك روز حتما قلبش تمام مي شود.آن وقت لبخند زد و با خودش گفت : من كه اصلا قلب نداشتم. حالا كه دم جنبانك به من قلب داد ‚ چه عيبي دارد ‚ بگذار تمام قلبم براي او بريزد.




**************
نوشته ای که امشب خواندم از شب زده های بیگانه ای در سرزمین ژرمن ها بود... چقدر که زندگی ما مهاجران شبیه هم است... دل همه در سرمای غربت با نوای دوست خوش است و آرزوهای کوچکمان رسیدن به فردایی پر افتخار
به امید آن طلوع...

0 comments:

Post a Comment