28 August 2005

درون من کدام سرزمین را می خواهد ::

نمی دونم چرا خیلی مواقع وقتی دارم برای خودم تصویری از یک زندگی متفارت ، با یه شخصیت دیگه ، تنها هم نام خودم در ذهنم تجسم می کنم ، وقتی که خودم رو در زادگاهم در دایره ای پر از اعتراضات و محدودیت ها ؛ در سرزمین ویران شده ایران شبیه سازی می کنم ، هیچ نشونی از نهال کنونی امروز و فردایم نمی یابم

همیشه حس می کنم ، اگر هنوز توی ایران زندگی می کردم ، خیلی متفاوت می بودم. هرگز پایه های ساخته شده ستون شخصیتم از این گل و خشت امروز نمی بود. حس می کنم در دنیایی پر از فریاد دوست داشتم هر روز ربلی با شعله بر افروخته از یک برگ قانون باشم

نمی دونم چرا باور نمی کردم خودم حرف خویش رو وقتی تابستون برای دختر خاله و پسرخاله هام سخنرانی طولانی سر داده بودم از معنای قبول شرایط و سپری کردن و لذت بردن بدون آزار دادن خویش

گاهی خودم رو می گذارم جای یکی از دوستان دختر خاله ام که بر حسب رفت و آمد اونها با هم من شخصیتش رو در هر بار ملاقات زیر نظر گرفتم و با آنالیزی اون رو که متولد هم ماه من است مقایسه و قضاوت کردم

وقتی دارم توی دنیای تصور و خیال و فنتسی ، خودم رو در جامعه امروز ایران می بینم ، همیشه تنها راه هایی که بهش ختم میشم ، یک دختر بی نهایت لجوج ، نترس ، سنت شکن و در اوج همه اینها ، خلاف و بی مرز می بینم

در مقایسه این توصیف ها با شخصیت امروزم ، می تونم بر روی تنها کلمه خلاف خط بکشم اما سایر این توصیفات بر قالب من با رنگ جامعه متناسب خوب جای می افته

اما نمی دونم چرا حس می کنم ، اگر توی ایران بودم همیشه ناراضی می بودم ، همون احساس خفگی15سالگی که نطفه آغاز عبور از خاک رو گذاشت ، و همزمان یک صورت می بینم با خنده ای قهقه وار ، شاید همچو یک فریبنده مکاره

کمی ترسناک است وقتی تصور خودم رو در قالب دختری با قدرت شکستن تمام سد ها می بینم. کسی که می تواند تا اوج فریب کاری و نیرنگ پیش رود. دختری که به راحتی می تواند دل هزاران آدم را بدست آورد و بعد به آسانی بر زمین زند و بشکند. شبهه مرا بر میدارد وقتی می اندیم آیا این چهره ترسناک ، تضاد تمامی سرخوردگی ها و شکست های من در روبرویی با آینه من خود است ؟

نمی دونم شاید این حرف ها نوشته شد چرا که شب قبل تا خود طلوع آفتاب خواب می دیدیم همراه با مادر و پدر و خواهر ، بار سفر خویش بسته ایم و بار دگر به سرزمین ایران برگشته ایم. اینبار نه برای مسافرت ، بلکه برای ماندن
شاید آن مکالکمه تلفنی در خواب ، ... اینگونه هواس مرا پریشان کرده

همیشه حس کردم ، اگر مثل دخترک های آن سرزمین ، می بایست می جنگیدم ، چقدر آسوده با هزاران کودک به ظاهر مرد شده می خوابیدم و بر دامانشان صبح گاه قهقه ای مستانه سر میدادم


اما امروز .... من آن دختر نیستم ... شاید خوشا ... شاید هم هما فردا


پ.ن.
این نوشته کاملا شخصی است و شاید سخت با کلمات بتونم منظورم رو بیان کنم. اونچه که نبایست ناگفته بمونه ، تشکر تموم نشدنی من از خداوندم است که گذاشت به آرزوی نگفته و نشنیده کودکیم برسم.. همون رهایی و برون از مرزها رفتنه. همون که من رو به اینور خاک کشوند. مدت این چند سال بر روی آب شناور کرد و از آغاز امسال ، که پایان 7 سال رو جشن می گیرم ، راه اوج و پر پرواز رو داره بهم نشون میده
آره... این تصویر آرزو نیست... یک وهم است. شاید هم ترس. اشتباه نشود

0 comments:

Post a Comment