22 February 2008

The Saddest Moment .:.


چه احساس بدی دارم. از اینکه همیشه می ترسم. از اینکه فکر میکردم گنجایش ام خیلی زیادتره و حالا که به مرحله عمل رسیده میبینم که بیشتر به خودم فکر می کنم تا به کسی که مقابلمه

از اینکه نگران کسی هستم ولی به دلایلی نمی تونم بهش دسترسی داشته باشم ناراحتم، اما احساس بدی دارم از اینکه از این محدودیت عصبانی میشم، عصبانی میشم و می خوام رهاش کنم. هرچند بارها این اتفاق می تونسته بی افته ولی هرگز رهاش نکردم..اما حالا که از همیشه مهمتره..چه احساس بدی دارم

ناراحتم از این ترس ها، راست میگه یار که میگه خودم رو رها نمی کنم. خیلی پابند قید و بند ها و قانون ها هستم. خیلی مرز میگذارم برای احساساتم و امکان رها شدنش

ناراحتم که همه حرف هایی که شنیدم درسته و می ترسم از اینکه حقیقت بشند. اون زمان تنها اتفاقی که خواهد افتاد اینه که از خودم بیزار خواهم بود

من رو بد عادت دادند، همیشه نیاز به شنفتن دوباره و صدباره دارم تا که باز یادم بیاد راه درست کدومه و چه تفکراتی تخریب کننده است. شبیه یک روزه خون بایست همیشه برام تکرار بشه...از خودم بدم میاد که همیشه فراموشکار میشم و همه چیزهایی که بهش باور دارم و میدونم درسته ، پشت کوله روزمره های بی ارزش خاک می خوره و از مرکز ذهنم دور میشه

:((
i feel once over again i disappoint myself ..

0 comments:

Post a Comment