04 February 2003

تا به این روز که زنده ام..اینقدر عصبانی نشده بودم.. عصبانیتی که حتی واکنشی نشون ندم. البته اگر اون لحظه فیلم برداری شده بود..فکر میکنم غول و قهرمان دکونشون رو جمع میکردند مینداختند رو کولشون و الفرار..چون وقتی اون شدت عصبانیت در من بود..می تونستم دیوار رو هم له کنم.
راستش حتی اون موقع هم کاری نکردم..با دو دست سرم رو محکم گرفتم برای اینکه مشتم توی آینه نخوره و بشکندش.

احساس میکنم با وجود این همه احساس منفی خوب تونستم خودم رو کنترل کنم
ولی چه فایده..
یه روز کاملا بد رو فرداش یعنی دیشب چون الان ساعت 2 نصف شبه پشت سر گذاشتم.. هیچ حال و دماغ کلاس اینا رو نداشتم..صبح هم چنان خودم رو سترسی کردم برای رسیدن به کارام...که داشتم بالا می اوردم
خلاصه رید تو روزمون رفت
تمام روز تلاش میکردم که آروم باشم..ولی مشکل اینجا بود که ظاهری آروم..ولی درونم انگار آتیشی بود که متاثرم میکرد به شدت..
بگذریم.فعلا که شب گذشت و روز دیگه داره فرا میرسه.
باز هم کار و درس و سترس و دویدن و دعوا کردن و ..


ولی نه
صبر کن
فقط چند روز دیگه به دوباره خندیدنم مونده..
در انتظار یه...

کاش زود تر 5 شنبه برسه

هورااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

0 comments:

Post a Comment