08 April 2003

بینهایت ام
پر از تنهایی
خستگی گلویم را میفشرد

اما اشک.. اشک بر گونه هایم نیامده در چشم خشک میشود..

سکوت است در کوچه های احساس
تنفر از باور
از گمشدگی..
سرگردانی..

از آینده..
از دلتنگی های همیشگی..

مرگ بر شب های امتحان باد

خیلی روزهایی است مرده ام..
باز هم میگویم افسوس...

متنفرم باز از همگان..
از این ترس.. این همه تظاهر...در وجودشان

منتفرم وقتی عاشق نیستم..

از غصه ها بیزارم..

دلتنگی بدترین سم در دنیاست..
که گاه و بیگاه بر من قلبه میکند
و من اما ناتوان از مبارزه..

دوست دارم تا انتهای دنیا گریه کنم..

به همگان گویم بروید..
گم شوید در ترس هایتان..
کلمات را فرموش میکنم.. بی دلیل میخندم و
و باز صبح...میگویم چرا اینهمه دیوانه ام....


نفرین بر ....آرزو ها..

0 comments:

Post a Comment