07 December 2003

:: آنچه خود نیز ندانم..

یک بار یک مطلبی توی بلاگ پینک فلویدیش خوندم یا اینکه تو کاپوچینو بود یادم نیست.. در مورد آهنگ های با موسیقی آروم و دلگیر و یا متن های بغضا غمگین و .. خودم تا به حال به این نکته فکر نکرده بودم که چنین موسیقی حالا به زبون فارسی یا دیگری چه تاثیری بر روی حال آدم میتونه داشته باشه.. بخصوص وقتی شب هست...و یا آدم حساس تر از معمول.
از اون به بعد هواسم بود که وقتی به آهنگی گوش میدم محور روحیم تا چند درجه بالا پایین میشه. حتی نشستم مثلا منطقی از توش در بیارم که آیا واقعا میشه وقتی دلت به هر بهانه ای میطلبه که به گردشی توی آسمونا بره..از روی زمین خاکی سرد ، ترسناک و تلخ پرواز کنه و خودش رو آزاد کنه توی دامن هر رویایی که میخواد باشه..آیا حقه که بخوام جلوش رو بگیرم و بشونمش توی همون زندونی که به اسم قانون زندگی و روزمرگی درش رو یه قفل زدیم ؟؟

واسه این الان مینویسم این موضوع رو چون دارم به چند تا آهنگ مختلف گوش میدم و میبینم اگه ثانیه ای..آره حتی یک صدم ثانیه به عمق صدا که حتی بی کلام متن هست گوش بدم.. دلم ریش میشه.
روزها و شب هایی که پشت سر میگذارم بینهایت سخت و دردآوره. بگونه ای که حتی جرات ندارم دیگه توی آینه به چشم های خودم هم نگاه کنم.
این ها رو هم ثبت میکنم. فرقی نداره توی ذهن یا دلم.. توی دفتر خاطره یا وب نوشت هایی که معلوم نیست فرداشون چیه..


ادامه اش یادم رفت از بس که ملت بیکارند و ما رو خفت میکنند! ای باباااااااااااا

0 comments:

Post a Comment