01 November 2004

Why so much sorrow ?

:: راهی برای فرار

آدم ها دو دسته هستند. اون گروهی که اهمیت زیادی به اطرافیانشون نمیدند و بد و خوب دوست و آشنا با دشمن و غریبه براشون هیچ فرقی نداره. همیشه ریس خودشون رو میرند و خیلی کم میشه محل بگذارند به نفع و سود دیگران. حتی دیگرانی که جزو دایره دوستان و عزیزان باشند.
گروه دوم از اون آدم هایی هستند که به نظر بنده یه تخته اشون زیاده !! همچی انگاری دمشون زیادی بلنده و تنشون هم میخاره پس ترجیح میدند سر بی درد رو دستمال ببندن. این گروه که خودم هم جزوش هستم ؛ اهمیت دادن به دوست، آشنا، عزیزاشون رو جزو وظایفشون نمی دونند. هیچوقت احساس طلب کاری ندارند از توجه و اهمیتی که به آدم های اطرافشون دارند. محبت کردن در حقیقت جزوی از نیاز روحی و به آرامش رسیدن قلب اونها محسوب میشه. دینی برای به تعالی رسیدن در دنیای مادی با ارضا کردن کسری های خوی انسانی.
حالا تا چه میزانی از این دوست داشتن های بی شرط و بی نیازشون سود ببرند و یا آسیب ببینند بستگی به هر فرد داره . اگر به مرز وابستگی و انتظار متقابل به پاسخ از اون آدم ها باشه خوب شانس آزردگی و ضرر دیدن بیشتر هست.

زیاد در مورد کل نمی خوام بنویسم. در مورد خودم بگم مهم تره. آدمی به ذات من هرگز نتونسه ثانیه های عمرش رو بدون اهمیت به آدم هایی که براش مهم هستند رو به داخل یه گونی بندازه و به دورترین کره آسمون پرتاب... امروز بعد از اینهمه سال، و با این تجربه ای که از مهاجرت ، سفر به کشورم ، ارتباط های فیزیکی و دیجیتالی با دوستان قدیم و جدیدم، دور یا نزدیک به محل زندگی ام؛ تنها یه موضوع بهم ثابت شده. و اون اینکه شب با خیال راحت میخوابم اگر بدونم هر چند وقت یه باری از حال و روزگار این آدم های داخل دایره من خبر میگیرم. که بهشون اطمینان میدم به یادشون هستم و اگر به وجودم نیازی باشه روی بودن من حساب کنند.
ولی برای این آدم های عزیز هم می بایست یه مرزی رو قائل شد والا نه خودم از میزان اهمیت دادن هام راضی خواهم بود و نه اون آدم با هربار شنیدن کلام" آهای بی معرفت تو چرا خبری از ما نمی گیری" رقبتی به ایجاد ارتباط. اکثر آدم ها اصولا راحت طلب هستند. بیشتر دوست دارند بگیرند تا چیزی بدند. وقتی مهر و محبت و علاقه با انسانیت وارد بازی داد و ستد بشه دیگه فاتحه همه چیز خونده است. اون موقع همیشه توقع هست همیشه بحث سر عدم راضی شدن و رنجیدن.
وقتی یه موضوع اصلی برات حل شده باشه میشه خیلی چیزا رو در شعاع اون حل کرد. اگر باور داشته باشی که محبت میکنی نه برای نیاز به پاسخ بلکه برای دل خودت و نیاز روح خودت ، هیچ وقت آزرده خاطر نخواهی شد اگر ببینی همه اون آدم ها سرشون رو توی کوله پشتی های خودشون کردند و در راه خود در حال دویدن.
من توی زندگی همیشه برام پایبندی به قراردادی در میدون دوستی مینویسم اهمیت داشته. هرگز نتونستم از اهمیت دادن به کسانی که بهشون به دید دوست، حال می خواد صمیمی، زیادی قدیمی و یا تازه وارد باشه ؛ نگاه می کنم چشم پوشی کنم. هرگز نتونستم بی خیال باشم. یه قانونی دارم و اون اینه که تا اونجا که میتونم به دنبال گم شدگان بگردم، برای آرامش اون ها که هستند تلاشم رو بکنم و کسایی هم که فراری هستند رو طناب بندازم بگم بیایید کمی کنار هم لحظه ای رو سپری کنیم.
اما می دونم که بهای ارزش دادن ها زیاده. بهایی که شاید بازپرداختی هم براش نباشه. ممکنه ماه ها هی اهمیت و توجه ات رو صرف پیدا کردن اصلیت یه فرد بکنی ولی اصلا روزی نرسه که بخوای یه نفس عمیق بکشی و بگی آخیش خیالم از این راحت شد. حالا شده خود خودش. همونی که یه بار بهش دست دوستی دادی.

دوست، عشق ، مادر پدر خانواده ، عزیز ترین ها ، اینها کسانی هستن که بخش اصلی توجه روحی من رو در زندگی می گیرند. تمام انرژی به این چندین گوشه ها مثل فلش نشونه گرفته میشه. زمانی که به کسی اعتماد میکنی علت این اعتماد رو علاقه قلبی و وابستگی روحی خودت میدونی. از یه اصلی مطمئن هستی و اون اینکه : این آدم هرگز من رو آسیبی نمی رسونه. هرگز ! و هرگز. شاید همه اینطور نباشند. اما این قانون من هست. هر آدمی هم شاید به یه اندازه از سهم اعتماد من به خودش بر نداره. ولی هرچی این هدیه کمیتش بیشتر هست ، کیفیت ارتباط هم بالاتر میره. اونوقت هست که دیوار های دفاعی بر داشته میشه. دیوار های غرور و خودپسندی. مرز فداکاری و عشق ورزیدن به همانند یه دریاچه میشه که به اونها میگی بیایید از آب محبت من بنوشید و برای خودتون سهمی بردارید. در ازای اون هیچ باز پس نمیخوام. تنها یه چیز رو یادتون باشه: از اعتماد من سو استفاده نکنید و قرارداد ما بین ما رو نشکنید. چرا که اون روز همه چیز به پایان خواهد رسید. وقتی خودت رو تا به این مرز برای آدمی که میتونه از هر کدوم این گروه ها باشه باز کنی ؛ نه تنها همه انرژی و توجهت رو به سمت اون نشونه گرفتی ؛ بلکه خودت رو برای دریافت ضربه بی دفاع و روحت رو آسیب پذیر کردی. یک ضربه حتما فیزیکی نیست. خیلی راحت میشه به روح عریان در میون دستان ات خدچه وارد کنی. چرا که دیگه محافظی نیست. همه دیوار ها به کناری رفته تا بشه ماکسیمال از این دریاچه مهر رو مثل یه رود به قلب اون آدم مقابلت سرازیر کنی.
وای به روزی که ... ببینی داره ریشه ات تیشه می خوره. وای به اون روز. چه میشه کرد جز کوله ات رو جمع کردن و پشت به اون همه عطش برای موندن. دیگه آسیب پذیر شدی آخه و یا بایست بممونی تا بخوری و یا بری. شاید هم اسمش رو میشه گذاشت فرار کردن. فرار از نشکستن. فرار از به زانو در نیومدن و فرار به بیشه ای دیگر که بشه توش از نو بی شرط بودن رو تجربه کرد. که برای مهر ورزی ات مجبور به پرداخت اینهه بهای گران نباشی.

آری این است قصه ما و این دایره دوستان... حال اسم اش فرار است از له نشدن در دستان اش و زانو نزدن مقابل پاهایش... آری بگو چرا همیشه فرار.

راستی خواستم برای اولین بار گلایه ای از تو کنم ای دوستم. هیچ وقت دیدی کسی در اوج عصبانیت بهترین رگ قلبش را با تیغ در دست خودش بزند ؟ این تجربه را هم با من بدست آوردی. منی که در زمستان سخت سردی هایت برایت تا صبح از آرزوی شادی تو گفتم و در روزهای خنده ات، برای لبخندت چشمانم را با اشک پرطراوت. تنها برای تو و نه من خودپرست فراری...

It was really unnecessary to tell me who I should f^ck next. Through every thing I did for you, I do not deserve this. I think you found the best way to lose me. The way pointed to the hell...


0 comments:

Post a Comment