27 April 2004

:: Damn the frust.

هنوز يک هفته از آخرين دعوا و بحث هاي حالگيري نگذشته که دومي ميرسه.
فاصله هاشون هي نزديک تر و مفهومشون هي سنگين تر ميشه.
بازم ميخواي درست ۳ دقيقه از خدافظي تلخ بدويي بري دستش رو بگيري بندازي دور گردنت بگي من تحمل عصبانيت ندارم. مثل تو که طاقت ناراحتي من رو نداري.
ميخواي با قهقهه بخندي بگي بابا بيخيال ابر بارون داره اما دل رو خيس ميکنه ولي ميبيني گونه هات نمناکه.
داري دنبال يه محور ميگردي مثل جدول آماري قشنگ بشه بالا و پايينش رو خط کشي کرد. درست بعد از هر دوره خودکشي مهربوني و دلضعفه واسه هم شمشير ها از رو بسته ميشه !

از هرچي شعارهاي شعريه حالت بهم ميخوره !
بماند. اين هم در دل بماند. من هنوز شجاعت شکستن دل آدم ها رو پيدا نکردم.. و بسي از اين دلسوزي متاسفم.

0 comments:

Post a Comment