03 June 2007

منتظر روزهای آفتابی .:.

سر کار که هستم واقعا همه هواسم به کارم هست و به هیچ چیز فکر نمی کنم. این خیلی به نظرم خوبه. یعنی تمرین تمرکز توی این یک سال خیلی تاثیر داشته. حالا این هوای آفتابی و توپی که همیشه فقط آخر هفته ها که بایست کار کنم میاد حسابی زد حاله ! بعضی از این سوئدی های زرنگ و زیردرو خودشون رو هروقت بخواند الکی می زنند به مریضی !! من واسه کسی که واسش دروغ گفتن اینهمه راحت باشه هیچ رسپکت یا همون احترام قائل نیستم

امروز بعد از سر کار همینطور که دوستم نوشته قرار بود بریم بستنی خوران و آفتاب گرفتن دم دریاچه خیلی قشنگی نزدیک خونه، کلی هم آفتاب بگیریم. که به علت زیرقول زدن اش من گفتم تنها میرم تا بلکه به خودش بیاد که اگه قراره اینکار ها رو بکنه تمام برنامه های تابستون و مسافرت و غیره رو بدون اون انجام می دم. کلی هم باهاش دعوا کردم ولی آخر شب خودش زنگ زد که برو بلاگ رو بخون. من فقط امیدوارم که بتونم کمکی کنم. چون من می دونم چه زجری داره می کشه. من خودم اون محل بودم. قشنگ احساسش رو درک می کنم. وقتی میگه ترس از شکست بزرگ تر از خود شکست میشه.. با همه پوست ام لمس اش می کنم. قشنگ می دونم چطوری حالت اونقدر بد میشه که از نگرانی و استرس هیچ کاری نمی تونی انجام بدی و دلت می خواد خودت رو خفه کنی

آرزو می کنم که بتونه موفق بشه، به عنوان دوست صمیمی ام، یعنی به عنوان نزدیک ترینشون که الان هفت سال تمام هست با هم دوست هستیم تمام تلاش خودم رو دارم می کنم که برش گردونم به روی راه آهن :)) بلکه این قطار زنگ زده اون هم به زودی دوباره سریع و سیر بشه. دلم می خواد که بتونه باز به آینده مثل همون براقی نگاه کنه که روز اول آشنایی مون توی اتوبوس روز اول شروع مدرسه به سمت سال اول دبیرستان ازش صحبت کرد

So let´s cheers to me and my Girl ! only 6 days to the END


امشب یک وبلاگ جدید کشف کردم که توی لیست هم اضافه اش کردم. نوشته های من و بابک ، که اولش فکر کردم خاطرات یه خانوم خانوما با شوشو جونش هست ، حرف های قشنگ و دقیقی داره که من رو جزب کرد. شما هم یه سر بزنید

من و بابک

0 comments:

Post a Comment