23 September 2002

باز دوباره یک هفته دیگه شروع شد. من شروع کردم که بچه خوبی بشم. دست از افکار نیمه منفی ام بر دارم و حالا که این فصل پاییز چند سالیست برام تلخ ترین خاطره ها رو به جا گذاشته افسارش رو بگیرم دستم و این روند رو عوض کنم. میدونم که خوش ترین پاییزم اولین پاییزی بود که اینجا گذرونده بودم. هیچ وفت تو اون پاییز احساس سرما نکردم هر چند دمای هواش مثل الان بین 10 تا 13 بود. هیچ وقت برف برام مثل اون سال قشنگ نبود و هیچ وقت مثل اون موقع تازه عاقل و عاشق نبودم.
خوب داشتم چند روز پیش یه گذری رو روحیاتم میکردم و دیدم که باز دارم شروع می کنم به کم آوردن. انگار منم داشتم شبیه بقیه آدم ها میشدم که از آب و هوا گرفته غر می زنند تا گرفتاری های بی مورد. ولی من دوست ندارم. من از ناراحت بودن از غم داشتن متنفرم.
یه کلام تصمیم خودم رو گرفتم:

این پاییز قرار است بهترین , گرم ترین , شاد ترین رنگی ترین پرخاطره ترین و موفق ترین پاییز این سالهام باشه.
من این کار رو تنها برای خودم نمی کنم. خیلی آدم های اطراف من متاثر از روحیات من اند. من خیلی مواظب خانوادم دوستام عزیزام و غریبه ها هستم.
دوست ندارم خواهرم بهم بگه الان چند وقته سرش خیلی درد میکنه.
دوست ندارم مامانم بگه که فعلا فقط می خواد خودش با خودش باشه.
دوست ندارم بابام از یک نواختی خسته باشه.
دوست ندارم دوستم شبا باهام از گم شدنش تو راه زندگی قصه بگه.
دوست ندارم وقتی با رفقیام حرف می زنم مردگی و بی هدفی رو تو صداشون بشنوم.
دوست ندارم کسی بگه من خستم. من بی هدف ام. من واسه هیچ چی خوب نیستم.

مدتیست این حرفها رو از آدم های اطرافم زیاد می شنوم. من باور دارم که این جامعه سرد و بی روح سوئد می تونه اثراتی روی روحیات و خلاقیات آدم هاش بزاره ولی هرگز نه به خودم و نه به دیگران اجازه می دم که سردی هوا و جامعه از روشون رد بشه و لهشون کنه.
من زیاد یادم نمی یاد ایران بودم هم از این احساسات سراغم می اومد یا نه! به جز جمعه عصر ها که گرفتگی و غروبش حسابش با همه غم های عالم جداست. به خصوص اگه از خونه مامان بزرگ میای و یا بعد شب خوابیدن خونه خاله و بازی های همیشه خداحافظی عزاب آور ترین لحظه ست.

دارم اینجا اعلام جنگ می کنم. با هر کی که غصه داره. هر کی که شاد نیست و نمی خنده. مثل قدیس و هزاران شبیه اون.
بابا کیست که هنوز باور نداره دنیا ما یه نفس بیش نیست. لا اقل اون نفس رو بیایم تازه گرم و از عمق دل بکشیم.

خلاصه اگه یه بار دیگه من ناراحت بودم!! خودم می دونم و خودم.
اگه شما ها یه بار دیگه ناراحت بودید من می دونم و شما ها و جد و آبادتون !!!!!!!!!!! دهه!!!

بعد اینکه در راستای بچه خوب شدنم می خوام خبر بدم که از این به بعد حتی حوصله هم نداشتم از اون حرف هایی که اصل دلیل بلاگ نویسیم است میگم.
از سوئد.
از جامعه غرب.
از آدم های شرقی و غربی این روزگار.
و از انتفاداتم
ار منتقد بودنم
از مخالف بودنم.

0 comments:

Post a Comment