13 November 2002

قبل اینکه امشب هم برم طبق معمول دیر بخوابم یادم اوفتاد اصلا امروز به دادن چه خبری فکر کرده بودم..

آره.. بالاخره اولین برف رو زمین پشت اتاق من نشست. خیلی عجیبه واسه همه نه؟ ماه آبان و برف ؟ !! آره دیگه.. مملکیت یخبندون همینه دیگه. چاره ای هم نیست. اگر اینجا کشور سرد و تاریکی نبود که اینقدر جمعییتش ثابت و به اندازه کم باقی نمی موند...
دلم می خواست می اومدید جای ما تو این سرما زندگی میکردید. تو شهر تاریکی ها. زیر آسمون همیشه بارونی و ابرای برفی.. می دیدید 6 ماه سال تو تاریکی چشما رو باز کرد و رو هم گذاشتن چه اثری رو روح و اخلاق آدم ها میزاره. همه می دونند اینجا که خیلی مشکلات افسردگی آدمها ناشی از این بی روحی آب و هواست..
نمی خواستم غر بزنم از آب و هوا.. چون برف و بارون رو خیلی دوست دارم... به خصوص این پاییز که برام یکی از شاد ترین آروم ترین و سبک ترین پاییز های این سالهای اخیرم بوده. احساس می کنم کم کم میتونم شروع به حرف زدن کنم. از روزگار این ور خاک از بهشت خیلی شما ها.. با اینکه اوقات فراقت زیادی ندارم.با اینکه انتقاد زیادی به همین بر و بچه های بلاگستون دارم ولی با این وجود فکر می کنم ارزش یاد گیری نکات جدید رو داره..

این هفته می خوام به همه دوست های تو ایمیل لیستم یه میل بزنم. میخوام ازشون یه سری سوال بکنم.

بی توجه به مدت زمان آشناییشون با من. میزان دوستیشون. صمیمیت شون و شناختشون از من
می خوام بشنوم از من چی میتونند بگند. ا ز من چی فهمیدندو من رو چه شناختند.
می خوام بدونم در مورد من و افکار هام ایده آل هام رویا هام و واقعییاتم چه تفکری دارند..


و بعه با حرف های اون ها کار دارم.
فکر می کنم تعداد کمی از اون دوست های همیشگی من این صفحه نوشته ها رو بخونند. ولی با این حال تا انجام نشدن این تصمیم از برنامه آیندم خبری نمینویسم.
من برم لالا دیگه

آخرش هم سلام میرسونم به همه. به اون عزیز هام که مدت هاست از من دورند. می خوام بدونند که همیشه تو ذهن و قلب من جا دارند. چه با اسم بهشون صدا کنم و چه تو یادم.
خودتون می دونید که چقدر برام مهم اید.
این مهربونیم فقط واسه اینه که آسمون پشت پنجره ام سرخ و صورتی است. از برفی که آسمون گریه کرده امشب. از این دل بی درمون من و این دنیای خوب ما آدم ها....


بی غم باشیم و پیروز....

0 comments:

Post a Comment