21 November 2002

راستش امشب هم دیر می خوابم.
همه دوستم رو فرستادم بخوابند... خودم هم میرم.
جا همه خالی دیشب عجب حالی کردم.. اینجا مهمونی داستیم یه خروار مهمون. مامان جون از صبح همه کار و بارا رو جور کرده بود و تا آخرین لحظه هم می دوید. سره سفره شام این نام من بود که رو زبون همگان می چرخید.. وای چه حالی میده آدم بلوف بزنه که همه غذا ها رو خودش درست کرده در صورتی که آب دوغ هم بلد نیست درست کنه ها

خلاصه دلم واسه شعر گفتن تنگ شده... حسابی.. برم تو دفتر خاطراتم بنویسم.
امشب یاد خاطرات افتادم...خاطراتی بس......

روزها و سالها زود میگذره. ای جوونا ای پیرا قدرش رو خوب بدونید.

0 comments:

Post a Comment