01 March 2003

سلام و سلام و صد تا سلام.

امروزمون الکی دولکی گذشت به ملا..
خلاصه آخر شبه گفتم بیام هر جور شده رسالتم رو به اتمام برسونم..
این ماه لعنتی 28 روز بیشتر نداره.. این باعث میشه گذر زمان بیشتر برات محسوس بشه. فردا هم آخرین ماه زمستون سرد و سفید و برفی رو پشت سر میزاریم..زمستونی قشنگ.. برای من این سال هیچ روز حتی ثانیه ای احساس سرما حس نشد. برام مسلما عجیب بود..ولی انگار حرارتی تمام وجود من رو در بر گرفته بد که ناخواسته سرمای سخت و قابل توجه سوئد و ستکهلم رو برام غیر قابل حس کرده بود.


SIS FEST



داره کم کم بوی بهار می رسه.. من اینجا عضو هیات رئیسه انجمن دانشجویان ایرانی ستکهلم Stockholms Iranska Student " SIS " هستم. ما تا به حال چندین بار جشن ها و برنامه های مختلف اجرا کرده ایم.
اینبار هم به مناسبت عید و نوروز ایرانی اول یک
کنفرانس با سخنرانی آقای عباس شمسا در یکی از سالن های دانشگاه ستکهلم میباشد. موضوع این کنفراس مختص به عید نوروز و چگونگی بوجود آمدن عید نوروز هست. ورودی این برنامه مجانی و برای عموم آزاد هست. زبان آن فارسی هست. تاریخ هم 17 مارش ساعت 19 تا 21. و در پایان برنامه از همه با شیرینی و چای و قهوه پذیرایی میشود.


برنامه دوم انجمن دانشجویان ایرانی ستکهلم جشن عید نوروز هست. جشنی برای تنها دانشجویان آنها که دانشجو بوده اند یا هستند. این جشن همانند دفعات پیش برای شادی و دور هم جمع شدن ایرانیان دانشجو از همه جای سوئد هست.

اینبار برنامه بسیار با برنامه ریزی و دقت و وسواس انتخاب شده است. در یک رستوران زیبا و مجلل در دیور گردن Kungliga Djrgården به اسم آمیرالن Amiralen .. به صرف شام.
شام غذای معروف شب های عید نوروز سبزی پلو و ماهی است. و بعد از آن پزیرایی با شیرینی و میوه.
در این جشن جند سوپرایز نیز در نظر گرفته شده. مهم تر از همه اینها برنامه بعد از شام است و اون دیسکوی داغ و شاد ایرانی برای زدن و رقصیدن. با دیجی باحال سفارشی ما.

برای اینکه عزیزان دانشجو بتونند در این جشن شرکت کنند باید حتما بلیط از قبل خریده شود و آن هم تا 2 روز قبل از برنامه . بعد از آن هیچ بلیطی برای فروش در دسترس نخواهد بود. در ضمن تعداد اینبار محدود تر از 350 نفر دفعه فبل است که جشن در رستوران شمیران بود.. پس همه باید خیلی زود بجنبند. این برنامه ها رو خیلی بچه ها در انتظارش بودند و در دفتر میهمان سایت هر روز بحث و صحبت از جشن میشود. من هم یه لوگو می زنم اینجا بعد تا همه بتونند ببینند و بیاند بخونند. به زودی هم در رادیو محلی سوئد من قرار هست صحبت کنم و توضیح بدم برای همه عزیزان این دو برنامه سر راه رو.

از دوستای عزیز سوئد نشینم هم می خوام برای این برنامه از طریق من و بلاگ من و یا لینک مستقیم به سایت ما و نوشتن موضوع توسط خودشون تبلیغ این و کنفرانس و جشن رو بکنند.
این هم از لینک سایت
نگاهی هم به دفتر مهمان بندازید انجا آفیش های برنامه هست.


www.etand.com/sis

*********************************************


از این حرف ها بگذریم..

فکر کنم الان اکثر بلاگر ها از برنامه 16 اسفند بلاگر ها برای حمایت از کودکان بی سرپرست اطلاع پیدا کرده اند. این برنامه قرار هست در 2 شهر شیراز و تهران انجام بشه.
برای اطلاع حتما به سایت اصلی این قضیه یعنی اینجا 16 اسفند/ و برای هماهنگی با بچه های مسئول به بلاگ احسان کیانفر در تهران و بلاگ یاوه های عاشقانه من برای شیراز مراجعه کنید.



حالا یاد یه خاطره افتادم وقتی فهمیدم که این برنامه در تهران قراره در شیرخوارگاه آمنه انجام بشه. شاید دوست داشته باشید بشنوید.

من وقتی ایران بودم مهد کودکم رو اتفاقا در این مهد میرفتم. اینجا در خیابون ولیعصر بود نزدیک میدون ونک. مهد کودک و آمادگی آمنه.
در کنار این ها در داخل همون مهد شیر خوارگاه آمنه قرار داشت. من از همون کوچولویی رفته بودم مهد چون مادرم دبیر بود و پدرم هم کارمند. البته قبل از اینکه به سن 3 برسم مامان بزرگ و بابا بزرگم ما رو نگه میداشتند. فکر کنم بنا به گفته والدین گرامی از سن 3 یا 4 سالگی من رو گذاشتند در این مهد آمنه.

اونجا خیلی سخت میگرفتند برای قبول بچه ها..حتما باید شرایط خاصی می بود برای اینکه بچه ای رو قبول کنند. علتش هم خوب بودن کادرشون بود و امکاناتی که میگذاشتند..چه میدونم.
خلاصه من از 3 تا 6 سالگی اونجا بزرگ شدم. خونه ما کمی بالا تر از اون محدوه بود. ولی من همه مدارسم رو تو اون راسته ولیعصرو تجریش و میدون ونک رفتم. برای همین کاشی به کاشی اونجا برام یه خاطره ست. وقتی از 3 سالگی هر روز از یه خیابونا رد بشی..ماشین سواری بکنی..پیاده روی بکنی.. معلومه که حتی بوی درخت هاش هم برات عزیز میشه.
یادمه اولین بار که اجازه گرفتم از مامان بابام که خودم پیاده از مدرسه تا خونه بیام تو مقطع دبستان بود..سالش رو یادم نیست..ولی هنوز مزه اون غرور و افتخارش زیره زبونمه. اون احساس بزرگ شدن و استقلال... اون اهمیتی که به آدم دست میده وقتی خودش پیاده داره تو خیابونای اون شهر شلوغ راه میره..

وای وای وای..الان تمام چشمام پر از اشک شده..از خاطره اون روزها..اینکه دوران راهنمایی مدرسم که درست در میدون ونک بود سرتا سرش برام یه خاطرست..یه رویا.. روزهای شیرین و پر از خنده ای که تکرارشون محاله..محال..حتی این رو اون روز ها هم میدونستیم...من و دوستانم...من و 2 تا دیگه رفیقام که اون سال اول راهنمایی با هم یه پیمان ابدی بستیم.. پیمان یوکاما... این پیمان هنوز پابرجاست.. باور خودمون هم نمیشه.. ما 3 نفر بودیم..و با هم یک پیمان بستیم..برای جاودان موندن تو دوستی... و الان این 3 نفر هر کدومشون تو یه کشور زندگی میکنند.. من اینجا تو قطب شمال تو بطن برف و سرمای سوئد.. یکی دیگمون در امریکا کشور شیطانی و فرشته رویا های همه آدم های دنیا و اون یکی حلقه دوستی هنوز در ایران..

آه

این آه رو واقعا الان از همه وجودم کشیدم... نگاه کن تو رو به خدا..از چی به چی رسیدم. واقعا چه روزهایی در انتظار ما انسانهاست که هیچ خبری ازشون نداریم.
بگذریم.. بزار کمی هم از دبیرستان بگم.. آره اون رو هم همون جا میرفتم..تو خیابون ولیعصر روبروی صدا سیما.. وای وای وای.. چه روزهایی که از اونجا تا تجریش پیاده نمی رفتیم..تو برف تو بارون..تو هوای بهاری.. چه روز هایی صبح از خونه تا مدرسه پیاده نمیرفتم از وسط پارک ملت... از وسط پارک ملت.. ای ای چه قدر قلبم درد میگیره.. پارک ملت برای من یه دنیا خاطره خنده و گریه است.. گریه از زمین خوردنام..از حتی 1 سالگی..


چه صبح هایی نبود که من از وسط پارک پیاده میرفتم به سمت مدرسه.. آدم ها رو میدیدم صبح زود تو پارک ورزش می کنند.. میدویدند با هم..یکی رئیس گروه بود و با بلند گو با سایرین صحبت میکرد..
وقتی گروه خانوم ها با مانتو های همرنگ رو میدیدم..هر روز هفته یه رنگ مخصوص داشتند و..رنگای قشنگ و شاد.. آبی.. صورتی.. یعنی این چیزا هنوز تو پارک ملت من پیدا میشه ؟؟

پر از شادی و خنده..هر روز صبح کار من گل چیدن بود..هر چند تا که میتونستم..هر چند تا که چشمای باغبون من رو نمی دید برای همه دوستام تو مدرسه گل می کندم. می آوردم مدرسه و بینشون تقسیم میکردم.. حتی وقتی زمستون بود و هیچ گلی وجود نداشت برای کندن.. من از گل فروشی بیرون پارک گل می خریدم..شاید باور نکنی ولی بخدا این کار هر روز من بود... این گل ها به من لبخند رو هدیه میکردند و چشمای من هر روز پر از اشک بودند به خاطر اون بوی غلیظ و مست کنندشون..حتما میدونید که گلای من همیشه رز بودند.. همیشه اونقدر بوشون میکردم تا به عطسه بیوفتم.. و بعد هم از چشمام اشک بیاد.. بعد هم دوستام سر به سرم می زاشتند که آخه مگه بی کاری که گل بو میکنی که به عطسه و گریه بیوفتی.


چه روزگایری وای.. حیف که زود تموم شد...




میدونید بچه ها..اون روز که من ایران رو ترک کردم... هرگز کسی ایران رو برای تنفرش از اون اوضاع ترک نمی کرد..

من حتی حتی حتی یک میلیون در ثانیه هم این به خاطرم نیومده بود..اون موقع ها ایران هنوز مهربون بود واسه آدم هاش.. اون روزا همه هنوز هوای تهرون رو دوست داشتند..اون روز هنوز کسی از حتی نفس کشیدن تو این هوا گلایه نمی کرد..
من هرگز دبیرستان رو کامل نخوندم..فقط سال اول و بعد... همه چی پایان گرفت...

نمی فهمید به خدا من چی میگم.. الان همه هار شدند..همه خسته و وامونده شدند و وهمه پر از تنفرند از این خاک.. همه دم از انزجار میزنند.. دم از بریدن..فرار ..ترک.. این چه بلایه سر این خاک اومده.
اصلا نمی خواستم به این حرف ها برسم.. ولی الان تو رو جون جدت بروهمین یه سر تو بلاگ شهر بزن..همه دم از تحریم انتحابات میزنند دم از تنفر از این رژیم..از همه آدم ها از مسئولاش..

این روزه همه حتی از خودشون هم بدشون میاد.

چی بگم. روزگار غریبست..تو هر کشور میری یه درد خودش رو داره. اینجا دولت غصه ملت رو میخره و ملت اما ..

تو میهن ما همه در تقلا برای انزجار بیشتر از یکدیگر.


بابا منو ببین آ !! امدم یه خاطره از دوران مهد کودکمون بگما


******************************************************************



آره می گفتیم..
اونجا مربیای خیلی باحال و خوبی داشتیم..راستش من هنوز خاطره های اون زمان یادمه..عجیبه ولی واقعا یادم هست. یه بچه 4 ساله چطور می تونه اون روزاش یادش بمونه ؟؟ همه اون ناهار ها که بهمون میدادن.. اون موقع ها که به زور خوابمون می کردند .. اون موقع که بچه بودم و از غذا خوردن در کل بدم میاومد ولی از هم بیشتر از گوشت متنفر بودم و بد تر از اون از گوشت چربی دار..وای اگه فقط تعریف کنم چه بساطی داشتیم تو این غذا خوردن ها
حالا حرف گوشت شد..بزارید یه خاطره هم بگم بس عجیب...


من بچه ای بودم که تو غذا خوردن پر از دردسر.. از گوشت متنفر و بد تر از اون چربی وصل به اون...
اون روز ها هم اگه یاد کسی باشه همیشه غذا ها به صورت افتضاح زیاد به مقدار فراوون پخته میشد..برای صرفه جوی و این حرف ها. برای همین دقت خاصی در مزه و خوبی اون ها نبود.
من یه مزه هایی رو هنوز تو دهنم دارم..اون هم خورش های قرمه سبزی و قیمه مهده کودک بود.. با اون بوی بدش..وایییییییییییییییییییییییییی

یه زوری طبق معمول وقت ناهار خوردن بود و بچه ها دسته دسته با مربی های کلاسشون میامدن برای ناهار لمبوندن. ما هم بودیم. از قضا ناها اون روز قرمه سبزی بوده. من هم با زجر می خوردم.. خورشت لهیده و سبزی های سوخته و سرخ شده بد بو..به علاوه 400 کیلو کوشت گنده لهیده که پر پر پر از چربی بود.... یه چی میگم یه چی میشنوید.

آره..خلاصه یکی از این همه میلیون گوشتایی که تو بشقاب ما شناور بوده با چربی بودش. من هم معلومه بی چون و چرا گذاشتمه بودمش کنار ظرفم.
بعد یکی از این مربی های که مال گروه من نبود اود سر بزنه ببینه من دارم غذام رو می خورم یا نه..دید من گوشتم رو گذاشتم کنار ظرفم گفت این رو جرا گذاشتی اینجا..گفتم نیمی خوامش.گفت باید بخوری گفتم نه نمی تونم گفت باید بخوریش..یا میخوری یا از اینجا نمیری بیرون

من رو می گی دیگه داشتم می ردم..آخه زن عجوزه مگه تو سادیسم داری من رو مجبور می کنی چیزی که نمی خوام رو بخورم.. خلاصه از اون جایی که از بچگی هم متقلب بودم این گوشت رو برداشتم انداختم زیر میزی که روش غذا می خوردم.

ای ول آقا دیگه همه داشتند می رفتند و من هنوز به خاطر دارم چقدر قلب من تند تند می زد به خاطر اون گوشت رو زمین انداخته شده.. آقا اکثر بچه ها رفته بودند و من به زور بقیه اون غذا رو می جویدم..چون باید ظرفم رو تموم می کردم و الا نمی گذاشتند من برم بیرون
زد و این معلم عجزه دوباره سر و کلش پیدا شد.. عین این فیلمای هیجان داره میشه قضیه..این یه نگاه به بشقاب من کرد و بعد یه نگاه به اطراف... نفهمیدم چطوری گوشت زیر میز رو دید...وای گاوم زایید. حالا حدث می زدین چی کار کرد ؟؟؟
باورتون میشه اگه بگه با تشر رو کرد بهم و گفت ؟

یالا برش دار.. از رو زمین برش دار.من با بغض بر داشتم و بعد گفت حالا بخورش..

آی سگ مصب مگه تو دیوی مگه تو جادوگری ..بابا بچه 5 سالشه تو مجبورش می کنی اولا چیزی که دوست نداره رو بخوره بعد هم می گی گوشت رو از رو زمین بر داره بخوره .... ننگ بر تو.. شیر مادرت حروت زن جادوگر.
من رو میگی اون بغض تو گلوم شده بود دیگه اشک.. به خدا اگه یه ثانیه اون صحنه یادم رفته باشه
از ترسم حتی نمی تونستم بلند گریه کنم آروم فقظ اشک میریختم و با التماس به اون مربی جادوگر نگاه میکردم که بزار نخورمش..بالاخره نمی دونم فرشته نجاتم چطور سر رسید منظورم مربی خودی بود.. خانم ارجی.. قربون اون لپات بشم من... این زن اینقدر که مهربون بود...من دیگه تا تونستم پیش اون گریه کردم و گله این زنه رو کردم که بهم به زور می خواست گوشت با چربی جویده شده تف شده رو زمید رو بخورونه... آقا تا اینجا رو داشته باش

مگه من کشکم.. من از همون بدو تولد با همه نا حقی ها می جنگیدم

با خودم گفتم بزار فقط پام برسه خونه.. بعد از ظهر که مامان بابا اومدند دنبالم نا مردی نکردم و تا تونستم گریه کردم و شکایت این مربی عجیب رو کردم.. حالا نوبت سرخ کردن مربیه میرسیه...
بله !! پس چی
اضافه کنم که پدر مادر اونجا کلی حرفشون خریدار داشت.. بابام با رپیس مهد دوست بود و از طریق ادارش برای اونا کلی تسحیلات گرفته بود.. آقا از ما شکایت و فردا اخراج و اردنگی تو کون جادوگر جون یه طرف.. به همین راحتی..

بله اینجا بود که من برای اولین بار اولین معلمی رو که در حق من نا انصفی کرد رو اخراج کردم و بدین ترتیب برگ تاریخی به اسم معترض پرصدا بر من زده شد..

حال کردید ؟؟ لامصب چقدر طول کشید.. میخواستم در مورد خواهرم هم بگم کمی..


**************************************************

این رو دیگه لفت نیمدم.. ماجرا اینجاست که من و خواهرو 2 ونیم سال با هم تفاوت سنی داریم..من بچه بزرگ و اون بچه کوچک.. بطبع اون هم به همین مهد کودک آمنه اومد که من بودم. بعدا ها وقتی این دختر میره دبستان و بین بچه های مدرسه حرف میشه که تو از کدوم مهد و آمادگی میای این میگه آمنه.. تا اینجا رو داشته باشاید

این خواهر جیگر طلا بلای من سیاه ذغالی بوده از بچگی رنگش.. البته نه من نه خواهرم به مادرم که رنگ بسیار سفید داره نرفتیم..هر دو تیره و سبزه بودیم..ولی خواهرم خیلی سبزه تر بوده..این همیشه تو ایران که بودیم آرزوش بود مثل مادرم سفید پوست باشه و رنگش روشن.. آخه ایران همه می گفنتد وای چه قدر تو سیاهی...چقدر تو ذغالی مامانت سفیده خوشگله.. بزنم به تخته ما هممون یکی از یکی خوشگل تریما !

خلاصه این دخمله تو مدرسه وقتی میگفته اسم مهدش رو..بچه ها می گفتند اونجا که شیر خوارگاه هست..مال بچه هایی که پدر مادر ندارند و یا اکسی اونا رو تحویل داده !!!!..
خواهر من از بس این حرف رو شنیده بوده.. و بعد هم از بس بهش گفتند تو اصلا شبیه ممانت نیستی سیاهی . غیره.. تو ذهنش می دونید چی تصور کرده ؟
که مامان بابای من الکی به اون میگند تو بچه اصلی ما هستی..این دختر فکر میکرده که
مامان بابام اون رو از شیرخوارگاه به فرزندی گرفتند و فقط من بچه اصلی هستم..و خواهرم نسیت..

وایییییییییییییییی تو رو جون من بیبین..
جاتون خالی چند سال پیش بود که این دختر که دیگه گنده شده بود ماشلا این قضیه رو واسه ما تعریف میکرد...من باورم نیمشد همچی چیزی به فکرش رفته باشه.. ولی واقعیت این بود که این خواهر ما تا سال ها خودش رو بچه آدوپت و شیر خوارگاهی خانواده حساب می کرده و فکر میکرده من عزیز تر هستم برای مادر پدرم تا اوم...
ای ول بچه ای ول


آه من چقدر ور زدم...جالبه بدونید من تو آلبوم عکسهام یه عالمه عکس از دوران مهد کودکم در آمنه پیدا کردم.. از جشن تولدی که اونجا همراه با بچه ها و مربی ها گرفته بودم.. همچنین این مربی خوبم جانم ارجی هم تو عکس هست..دورش رو خط می کشم.



آلبوم عکس من


تولد 5 سالگی من



تمامی کلاس



تمامی کلاس



مربی های خوب من. خانو ارجی در وسط



بزن برفص



کیک خوری و بری



کادو بده بستون



کادو بده بستون از مربی هام




ماچ آب دار خواهر جیگلم







من اگر ایران بودم 200 % در این برنامه 16 اسفند شرکت می کردم و دل بچه های بی گناهی رو بدست می آوردم و همچنین به پاس خاطرات قشنگ کودکیم....


آه کجایی جیقیلیگی که یادت بخیر..

عجب روزایی بود..

صبح شده دیگه.... این هم از این روزگار ما
امیدوارم از این خاطره ها حوصلتون سر نرفته باشه

به امید دیدار به زودی زود زود... من فعلا چند روز حسابی درس بخونم بر میگردم

بای بای





0 comments:

Post a Comment