22 March 2003

خوب اینم از روز اول سال ۸۲.. البته اینجا که تاریخ فارسی واسه ما زیاد فرقی نداره..اون تاریخی که حساب میشه تاریخ امتحانات و گرفتاری های روزمره است که قاعدتا از همون فردای به به گل اومد بلبل اومد سال نو آغاز میشه..

ما هم امروز سه جا عید دیدنی رفتیم. عیدی هم گرفتیم . مزه میده. البته اون سال های اول خیلی برام مزه اش تلخ بود..یعنی اصلا از گلوم پایین نمی رفت. همیشه عیدی مادربزرگم بود و دعای خیر پدربزرگم که خیلی حال میکنم بهش میگم بابزرگ.. که چاشنی همه عیدی ها بود

آره والا..خداییش اون چند سال اول عید بویی میداد مثل بادوم سوخته..چون دیگه عمو و زن عمو و بچه هاشون نبودند که درست بعد از یک ساعت که سال تحویل میشد از خونه خودشون که طبقه پایین خونه ما بود بیان عید دیدنی برادر بزرگه..

اولاش سختم بود هضم کنم که دیگه نمی تونم همون روزی که عید میشه چه صبح باشه چه ظهر و چه نصف شب تلفن رو بگیریم دستمون و ده زنگ بزن..بعد هم که عمو جون اینا رفتن سری بپری تو ماشین و د برو که رفتیم خونه مامانی و بابزرگ...
خدا بیامرزه مادر پدر بابام رو..خیلی زود از این دنیا رفتند..و ما هنوز اونقدر بزگ نشده بودیم که خاطرشون رو به وضوح تو ذهنم داشته باشم...هر چند هنوز یادم میاد اون سال های آخر که بابا بزرگم مریض شده بود و توی تختش همش دراز میکشید..تا کسی میومد خونشون غرغر می کرد ولی با این حال خوش حال بود از بودن اینهمه آدم دور و برش...

امروز بعد از اینکه از کلاس اومدم..گفتم به مادرم که یالا زنگ بزن به مامانی و بابزرگ ..گفت ما صبح صحبت کردیم..به تو هم گفتم بیا حرف بزن خابالو بودی متوجه نشدی.. بعد خودم شماره رو گرفتم و با صدای گرم مامانی دلم به تاب تاب افتاد.. چقدر شیرینه حرف هاش وقتی میگه ایشالا همیشه به آرزو هات برسی..کنار خانوادت صد ها سال زنده باشی..چقدر دلم میسوزه وقتی میگفت..همه امروز اومدند خونه ما عید دیدنی.. جای شما خیلی خالی بود.. هر کی زنگ زد به شما هم تبریک گفت..

وای که تنها از یه چیز عید بدم میاد..اوم احساسی که بهم دست میده..وقتی صدای همیشه آروم بابزرگم رو از راه دور میشنوم که برام دعای خیر دنیا و عاقبت رو می کنه..وقتی داشت بهم میگفت ما دیگه پیر شدیم دوره شماست .. ما میشینیم گوشه ای و براتون دعا میکنیم..من اشکام سرازیر شد..صدا تو گلوم خفه شد..واون حس..اون حس که هزار بار بهش لعنت میفرستم تموم وجودم رو گرفت.. باز گفت جاتون خالیه اینجا..و دید جوابی نمیدم..گفت صدا میاد؟؟.. میخواستم بگم آره بابزگ مهربونم..ولی این اشکامه که به من محلت نمیده ای کاش ما هم بودیم... بگم.. حتما میدونی کدوم حسه ازش دم میزنم..فقط تویی که مثل من دور از خونتی میدونی هیچ غمی تلخ تر از دلتنگی نیست.

آره والا..
داشتم امسال باور می کردم که دیگه سال نو دور از ایران هم مزه میده...وقتی یه هو 10 20 30 نفر میریزند خونه یکی و هی بگو بخند میکنند..
میگما..اگه منی که این همه قوم و خویش باحال دارم تو این مملکت غر بزنم از حسم..پس اونایی که هیچ کی رو اینجا ندارند چی بگند..

زرششششششششششششک بآ
آب زرششششششششششششششششششک بآ




سفره هفت سین





0 comments:

Post a Comment