14 May 2003

قبونتون که ما رو سرحال دوسسسسسسسسسسسسسسسسس دارید.
چشم.
میگم این بهار بد چیزی نیستا.. آدمها بیشتر به خودشون میاند. آدم ها هواسشون جمع میشه به اون چه ارزش داره بها بزارند و بقیه رو ول معطل کنند.
بهار خوبه چون هنوز منتظر تابستون هستیم... چون اگه تابستون بیاد زودی بعدش قراره پاییز بیاد...اینجا که پاییز نداره و یه هو میشه زمستون... هاهاهاها ریدم با این همه شوقم.

بهتره خاطره بگم به جای از حال گفتن.

آقا چرا آدم همش میگه نه بابا ؟؟؟ میشه یکی برام توضیح بده.. بابای منم میگه نه بابا !!
کلی هم میخندیم.


ما ایران بودیم... بچگی بیشتر با بر و بچه های طرف مادری حال میکردیم. بماند که واسه اکثر خانواده های ایرانی اینجوریه.. مادر یه جوری دومینانت داره که باعث میشه بر بچ هم بیشتر به این سو گرایش پیدا کنند.
حالا مقدمه رو بیخیال. داشتم از این بچگی میگفتم یاد خاطراتم با دختر خاله و پسر خاله هام افتادم. یک سری عکس مشتی میزارم ازشون اینجا. خیلی دلم براشون تنگ شده. یه زمانی هممون کنار هم زندگی میکردیم. با هم بزرگ شدیم.. با هم جشن تولد میگرفتیم و آب بازی میکردیم و 13 بدر میرفتیم...

خوب الان خیلی از اون دوران دوره... الان سال هاست هر کدوممون تو یه سر دنیا افتادیم.. از ایران تا امریکا.. از آلمان تا سوئد .. از ایتالیا تا اقیانوس...
خوب بریم سراغ اصل مطلب.


اول یک عکس هست که خیلی دوستش دارم. این مال یه بهار هست خییییییییییییییییییییلی سال پیش. زمستون سفر کرده بود و بار و بندیلش رو جمع کرده بود. همه جا داشت گرم میشد. آخرین برف ها در حال آب شدن.
من و خواهرم و پسر عمه ام همراه بابای بابام رفته بودیم کمی تو کوچه های دم خونه آخذین برف باری ها رو انجام بدیم.... و آخرین آدم برفیمون رو درست کنیم.
هنوز که هنوزه اون صحنه عکس گرفنت یادمه...
خدا بابابزرگم رو بیامرزه. خیلی زود فوت کرد. الکی خودش رو مریض کرد.. اونم از غصه پسر اسیرش...

منتقد وقتی خیلی گوچولو بود... من اون بلوز سفید هستم

اینجا تولد خواهرم هست..من هم 10 سال اینطور ها هستم.. اگه گفتی من کدوم ام


اینجام نمیدونم کدوم سال بوده ولی تابستونه و ما هم تو پارک همیشه جاودان ملت..اونی هم که بالا درخته مسلمه کی هست



این هم یک سلا عید هست که خاله خان جان از آلمان با دخملشون تشریف اورده بودند ایران.. ما هم سر سفره صبحانه در حال نوتلاااااا خوردن.. دک دهن همه شوکلاتی.. من بلوز زرده هستم


در یکی از همون سالها خیلی باحال ورداشتیم پسر عموم رو که همسن خواهرم بود وحیوونی هیچ کی رو نداشت باهاش بازی کنه واسه همین همیشه میومد با ما بازی منه روسری و پیرهن تنش کردیم و عروسش کردیم فرستادیمش پیش باباش


همون سال یحتملا.. در حیاط خونه مادر بزرگ در حال آب بازی


ما 4 جنگجو از بچگی با هم بزرگ شدیم.. من و خواهرم..دختر خاله و پسر خالم که با هم خواهر برادرند


من نمیفهمم من که از بچگی علاقه دکتری داشتم چرا سر از تکنیک در آوردم ؟؟ !!!


تو رو جون من بچه از کودکی تخصص میمونی درختی خوبی داشته.. مامانش حض کنه !!!


این دیگه واقعا تعریف نداره.. هولووووو بپر تو گلوووووووو


این خاخور ما ها از کودکی در بست جان بر کف که نبود هیچ..ما میخواستیم بیوفتیمتو چاه هم میگفت من هم میخوام بیفتم تو چاه.. این هم نمونه بارزش.. این دوچرخه اولین 2خرچ بود..که اونموقع فاصله پام با رکابش هزار متر بود..ئلی به زور دوپایه کمکی من سوارش میشدم و کلی حال میکردم.. شجاع میگند من رو میگند


این هم نمونه دیگری از هنر های دیوار بالا رفتن و دست به کمر زدن ما..شووورم بترسه ازم حسابی


بفرمایید.. عرض نکردم خدمتتون...


اینم باغ بابزرگم هست..بابای مامانم..که هنوز زندست..خدا واسه ما نگرش داره آخه خیلی مهربونه..


اینم اثبات علاقه وافر من به گل رز..اونم از نوع تیغ دارش.. اون سال ها منار خونمون کلی گل رز بود با تیغ های خطر ناک..منم خودم رو میچپوندم پشت همه گل و برگ هاش تا بیشتر بوشون کنم..

0 comments:

Post a Comment