05 November 2003

وای بر ما


گفتم برم چند روزی غیب شم.. ولی الان میبینم این رو بایست یادداشت کنم تا یادم بمونه...
یام بمونه چند سال دیگه.. چند روز دیگه.. چند قرن دیگه..
که من کی بودم.. چطوری غصه میخوردم و ....

دیشب رفتم کمی زودتر "23:50" بخوابم تا صبح که الان باشه کمی درس بخونم و کارم رو تکمیل کنم

اطاق گرم بود.. به یه بخاری برقی و پنجره باز..به همراه نور شمع که شعلش رو سقف اطاق به طرز عجیبی میرقصید.. تنها کاری که نتونستم بکنم خواب بود


بفل دستم چهار پنج تا عروسکی و حیوونای نرومکی با رنگ و بوی مختلف بود.
هر شب یکیشون رو بغل میکنم
دست رو سر یکیشون میکشم...
و کلی خوشم میاد و مهربون میشم

ولی امشب چه آشوبی توی دلم پیدا شد ..
با نوازش یکیشون..
یاد خیلی چیزا افتادم
دلم لرزید.. هی گفتم الاغ حق نداری گریه کنی.. حق نداری.. دیگه بازی و ننر بازی بسه
رفتم آب بخورم. از جام پاشم که بپره..
ولی نشد...
دیگه دلم قل قل میکرد
صحنه ها بودنن که میومدند و میرفتند
دیدم یه هو خروار خروار خاک تو هوا معلقه.. خاک هایی که این مدت یکی دو ماه آخر به زور.. با هزار و صد بدبختی رو دلم ریختم.. با قطره خون توچشمام
با صدایی که هر بار نامی آشنا توش بود لرزید و بغض کرد وقتی داشت تعریف میکرد
از حسی.. از عمق بودنی..و از باوری.. که هنوز در زندان پوچی یا حقیقتش ...اسیرم !
دیگه همه چی یادم اومد..
پا شدم تو اطاق نصفه شبی راه میرفتم
گوله گوله اشکام میریخت
و با این آسمون سیاه ولی پر ستاره پشت پنجره نگاه میکردم
لعنت بر ستاره ها
لعنت بر همه ستاره ها
لعنت بر تو ستاره خاموش شده من
دل من داغون شد
دل من سوخت که هر بار خواستم دستت رو نوازش کنم ترسیدم.. لرزیدم بر خودم که شاید تصور کنه چه حولم.. چه ندید پدیدم.. چه بچم
دل من خون شد... وقتی خواستم بدوم و برای لحظه ای از بارهای سنگین رو دوشم رها شم اما تمام مدت بار دیگه ای سنگین تر روشم گذاشتند
دیدم هر بار گریه کردم که چرا هیچ وقت حرف نزدم.. که مبادا دروغ شه.. مبادا واقعیتی در پس ناگفته هاش باشه و من بخوام از کنارش رد شم
مزخرفه ... همه اونچه آغاز یافته و انتها ...
به بازیگری خوب سرنوشت فکر میکنم و هزار لغت که در دیدگاه من به منزله دایره ممنوعه بود و با این حال درست حسابی توش افتادمو شیرجه زدم با سر توش !
حالم بهم میخوره
از دست خودم و همه
که چرا حتی الان که اینهمه نگرانم.. مثل خیلی موقع ها که نگران شدم مبادا حرفی زدم دلش لرزید و شکست.. اینبار پرید... ؟؟
که حتی دیگه سیلی نزده ام نیز حسرتی بر دلم نداره
چشمام دیگه از خیسی و گرما داشت سنگین میشد..
پاشدم مثل الاغ باز رو زمین پشت پنجره زیر آسمون پر ستاره زانو زدم.. و دعا کردم هیچ چی هرگز تموم نشه و کاملا برعکس
و یادم افتاد اون شب رو.. که ..
...
...
حیف که توان نوشتن نیست این چند کلام آخر رو
و چه حیف که من باز گریه کردم

0 comments:

Post a Comment