31 March 2003

آره می بینی جونم..
این ماه هم به انتهای خودش رسید..
راستی حواست بود چقدر تندی گذشت... نه خداییش نفهمیدم.
مثل ماه های گذشته.. مثل سال های گذشته..
چند سالیه هی تند تند ..خط به خط دفتر سیاه می کنم.. از این برگ ریزون های پاییزی و از اون سرمای زمستون
از این بهار بهار عشقی و عرق ریزون گرما...
ولی این دو سال قبل همیشه اول های فروردین صفحه هاش خالی بوده.. چون اون اوایل دفتر تقویم ایرانی به دستم نرسیده بود تا به موقع بتونم ثبت وقایع بکنم توش... امسال از چند هفته قبل سفارشی برام آورده بودند.. ..خوب من هم شعری نوشتم روز اول سال نو.. حافظ برام خوند و من به خاطر سپردمش تو برگهای روزشمار عمرم.

امشب خواستم نگاهی داشته باشم به پارسالا.. پیارسالا.. اون خیلی سال پیشا.. هاه.. زود گذشت جدی.
جای خیلی ها خالیه.. نه این که خواستم خودم این جا ها خالی بشه.. می بایست میشد. تو این جاده زندگی عمر; همه گل ها یه روز پژمرده میشند و بعد هم باید باغبونی باشه که برگ هاش رو جمع کنه..
می دونی ..از بد روزگار شدیم نشونه شب زنده داری.. آره نه اینکه نیستیم.. نه اینکه نبودیم..
اما این روزها دیگه نیستیم.. آره تموم شده. همه شب زده های یک منتقد.

یه شبایی بود.. پارسالا.. همونا که خیلی دلم براش پر میزنه.. چقدر باد بود تو این کله ..چقدر حرف بود واسه گفتن.. چقدر اشتها بود برای شنیدن.. شناختن.. برای حل شدن..
همش به خاطر ..اثبات بود.. اثبات باور هام..

هه هه..

برام عجیبه چطور موفق شدم تمام چیز ها رو به یقین تبدیل کنم و اما.... هنوز یک سوال بی جواب.. داره تک تک این سلول های باقی مونده روح رو می خوره..
ناچارم صبر کنم.. دیگه چیزی نمونده..این آخرین ندونستنی ها هم داره به انتها میرسه..
اونقدر فقط می ترسم ..یا نه شایدم متنفرم از اون ثانیه که بخوام به لب بیارم این جمله رو...
حیف..حیف که دیگه خیلی دیره..
میدونی من همه تلاش خودمو کردم.. اما خوب.......

دوست دارم باز بر گردونم ساعت رو.. روز ها رو.. شب ها رو.. به پارسالا.. به قدیما.. الان چند سالی بود این رو نمی خواستم...
الان اما دوست داشتم کاش پارسال بود.. ولی فقط الان.. نه چند ماه دیگه.. نه تمام سال قبل.

اینقدر این روزها آدم باید بخنده.. په دوست خوب بهم چند روز پیش یک چیز جدید یاد داد...
گفت از این به بعد..هر وقت هوس انجام کاری رو کردم..با خودم حسابی مبارزه کنم تا اون هوس بپره... و اگه هم سخت بود فکر کنم خوب حالا اگه هم این اتفاق بیفته چی میشه؟؟

شبه شبه شبه
دلم برای شعر هام تنگ شده..
میدونی دیگه خیلی وقته شعری نمی نویسم ؟ آخه شعر باید همین که قلم میگیرم دستم بیاد رو برگ های دفترم.. همراه شعر باید همیشه قطره اشکی بیاد... خوب اینا هیچ کدومش دیگه....... ...برام نمیاد..

ماه سه سال هم گذشت.. و چه خوب تر از ماه پر از بالا و پایین گذشته اش بود..
چند شب پیش با خودم فکر می کردم.. چرا این روزها اینقدر آروم و پر از سکونم... دیدم جوابم در یک کلامه..
حس کردم در حال دفع سم های باقی مونده تو روحم هستم...
و چه سخت است این دوران نقاهت..


بهارداره تندی میره و گل های درخت هم پژمرده میشه کم کم..
اما نه نشاط یک نهال سبز....
که ریشه هاش در دریا و آفتابش در آسمانست....

شب خوش بر من.
خواننده مشهور این روزها..
حاج آقا صدام


یکی دیگه هم هست
در باره روزگار ایشون و همسایگان و فضولان محلشون

۹۰
A new site :

4icards
دختر با تجربه

دختر به پسر : بيا با من عروسي کن من همه چيز دارم ، فرش ، ماشين ، خونه ، يخچال ، تلويزيون ، فريزر و حتي بچه هم دارم D:

29 March 2003

این روزها میریم همش جشن...
حالیه !
پی اس/ هر کی می خواد خانوم اینا و این حرفا ... بیوفته.. یه تک پا بیاد امشب اینجا... فکر کنم 80 درصد مونث اند : (((((((

27 March 2003

به به چه حالی میده آدم هیچی ننویسه
نه جون خودم..اصلا هم حال نمیده.. ولی حرفی واسه گفتن باید باشه دیگه مگه نه !
میگما.. الان همه تو ایران رفتن مسافرت..خوش به حالشون..قورباغه ناهارشون. ما که 3 هفته دیگه نعطیلات عید پاک داریم که آدم های باحالی من جمله من باید 3 تا امتحان بدن تو این تعطیلات. خلاصه آشت داره می ماسه.

الانا هم که هر کانالی میزنی یکی داره بمبارون نشون میده یکی خاک و خول و یکی مفسر سیاسی که هر چی دوست دارند در مورد جنگ چاخان پاخان کنند.
دم همشون گرم..ملت رو خوب میزارند سر کار.
اصلا علاقه ای ندارم حرفی در این ضمینه بزنم...نه برای اینکه نفسم از جای گرم بلند میشه..چون دارم می بینم نزدیک ترین و بهترین دوستای خودم این روزها چقدر در عذاب هستند و نگران برای عزیزاشون که تو اونجا زندگی میکنند.
ولی خوب... حرفی که میخوام بزنم ...
اصلا بی خیال



بلاگ یه جوری شده..!؟! .بلاگ اکثر بچه ها...همه اونایی که خداحافظی میکنند ناز میکنند خسته میشند مایوس میشند..همشون آره درسته همشون بلااستثتا بر گشتند و باز نوشتند..حالا به این اسم نه به اسم دیگری..

از توت فرنگی مشهور ضد هر چی دختره گرفته ( که هی حک بازی مازی در آوردن براش ) تا ..... فلانی غرغروی همیشه داد و هواری. اون هم حتی نتونست طاقت بیاره..هی رفت واسه خودش پلکید دید نه بابا همه هنوز مشغولند گفت بیاد باز نخود آش بشه
راستی فلانی.. میگم زیادی رفتی بالا ممبر ..بیا پایین جون هر کی دوست داری..یکی نیست به خودت بگه عمو اگه ملایی اول واسه خودت باش بعد واسه سایرین.. لطف کن اینقدر روضه نخون... حالمو دیگه داری بد میکنی.. مرگ تو خودمم که دارم اینو بهت میگم. عمل کن پسر جان عمل.


هاها.. اگه یه روز حال کنم بشینم همه این بلاگسیت ها رو به تیر ببندم.. ولی کو اون حال..بزار همه عشقشونو کنند با چرت و پرت نویسی شون.. یکیش هم خودمم. مگه فکر میکنی این آدم ها کی هستند... جز افراد معمولی که یه زمانی فکر می کردند یک سایت داشتن چقدر مهم هست و الان که بلاگ جانشین این سایت های شخصی شده.....همه خودشون رو کلاسی حساب میکنند.

میگم راستی فراموشتون نشه.. ماهایی که هر روزه اوقات زیادی رو تو این دنیای مجازی و با این وجود واقعی میگزرونیم.. ما رو هم رفته درصد خیلی کمی رو از آدم های متصل به این دنیای ووو تشکیل میدیم.. هنوز میلیون میلیون و میلیارد ها آدم هستند که تا به حال دستشون دکمه های یه کیبورد رو لمس نکرده.. تا به حال چشمشون به یه کامپوتر نخورده دیگه چه برسه به نوشتن و خوندن و ...


هاهاه .. میدونی چقدر خجالت آوره.. برو فقط یه سر بزن به این چت روم های آسیایی یاهو که همش توسط ایرانی ها اشغال شده..
وایییییییییییییییییییییییییییییی شرمم می گیره حتی بهش فکر کنم. نه اینکه نرفتم ببینم.. باید دید تا فهمید. ولی اینهمه عقده که تو دل این ملت با کلاس و امکانات دار که جمع شده تا بتونند از ووو بهره بجویند.. پس کو ؟؟؟
کسی منکر این نیست که آره یکی از این کامیپیوتر مفیدش رو جمع میکنه و یک یوچش رو..

من بابام یه جمله خیلی باحال داره همیشه به من و خواهرم گوشزد میکنه.. میگه تو زندگی که مثل یه رودخونست.. همیشه همه آدم ها ماهیگیری می کنند.. حالا یک یاز این آب ماهی طلا رو می گیره و یک ماهی خلا.
شده حکایت همه همه آدم ها.. بی توجه به جنسیتشون.. خونشون فرهنگشون...

بزار حالا که بحث این کمبود های روانی به خصوص برای ایرانی ها هست.. این ها رو هم بگم..
قول میدم اکثر شما ها سایت سه کاف رو دیدید.مطمئنم که وقتی مییرید تو آمار مربود به ندسات و میبینی که تاپ 1000 کیا هستند همه بعد از سایت حسین درخشان سایت دکتر سکس که الان هزار ماه هست هیچ نمی نویسه رو دومین جایگاه هستت..
یعنی چه مفهومی میده سایت توت فرنگی و سکسولوژی و سرزمین رویایی که همشون در مورد ارتباطات جنسی و سکسی مینویسند ..بیشترین ویزیتور رو داشته باشند...

اصلا چرا راه دور بریم.. سکاف رو که دیدید.. آمار بازدید کننده هاش رو هم که ملاحظه کردید.. میلیونیه.دیگه از هزار هزار گذشته..

آره ..راستش حرفی ندارم اصلا بزنم در این ضمینه..این قصه مربوط به سایت های ایرانی نیست.. همه جای دنیا همینه..سایت های سوئدی الان از همه کس خوشگل ترو امثال اون رده های اول رو دارند. ولی بین ایرانی ها..انگار باز کردن این گره های روانی و احساسی خودش نیازمند یک انقلاب دیگر هست.. و تازه فراموش نکنیم که ما که دسترسی به این منابع داریم..تنها درصد خیلی جرئی از جمعیت ایرانی سراسر دنیا رو تشکیل میدیم..


غرغر بسه. غمم گرفت از این همه عقب افتادگی ..
هنوز سالها زمان باقیست تا انسانیت
نشونه اش رو داریم می بینیم....

23 March 2003

من این ماه خیلی اکتیو بودم..خودم هم شاخ در آوردم.
راستش دیگه موقع خر خونی رسیده..
خواستم بدونید اگه کم پیدا میشم وسه چیه..
فعلا به عید دیدنی هاتون برسید تا بعد..
ها ها
این روز ها همه جا حرف از جنگه.. همه جا ترس از جنگه..همه ذهن ها پر از خاطره جنگه..
من تا همین 5 شنبه شب که خبر افتادن بمب تو آبادان رو نشنیده بودم اصلا احساس خاصی رو در مورد جنگ نمی کردم..

ولی این روزها وقتی از زبون دوستان خودم میشنوم که چطور نگران فامیل ها و دوستاشون تو عراق هستند.. تازه درک می کنم که جنگ شروع شده..


اما نظر شخصی من ..من موافق جنگ هستم..
چرا ؟ میام میگم.




چه خوشگل شدی داش..




22 March 2003

خوب اینم از روز اول سال ۸۲.. البته اینجا که تاریخ فارسی واسه ما زیاد فرقی نداره..اون تاریخی که حساب میشه تاریخ امتحانات و گرفتاری های روزمره است که قاعدتا از همون فردای به به گل اومد بلبل اومد سال نو آغاز میشه..

ما هم امروز سه جا عید دیدنی رفتیم. عیدی هم گرفتیم . مزه میده. البته اون سال های اول خیلی برام مزه اش تلخ بود..یعنی اصلا از گلوم پایین نمی رفت. همیشه عیدی مادربزرگم بود و دعای خیر پدربزرگم که خیلی حال میکنم بهش میگم بابزرگ.. که چاشنی همه عیدی ها بود

آره والا..خداییش اون چند سال اول عید بویی میداد مثل بادوم سوخته..چون دیگه عمو و زن عمو و بچه هاشون نبودند که درست بعد از یک ساعت که سال تحویل میشد از خونه خودشون که طبقه پایین خونه ما بود بیان عید دیدنی برادر بزرگه..

اولاش سختم بود هضم کنم که دیگه نمی تونم همون روزی که عید میشه چه صبح باشه چه ظهر و چه نصف شب تلفن رو بگیریم دستمون و ده زنگ بزن..بعد هم که عمو جون اینا رفتن سری بپری تو ماشین و د برو که رفتیم خونه مامانی و بابزرگ...
خدا بیامرزه مادر پدر بابام رو..خیلی زود از این دنیا رفتند..و ما هنوز اونقدر بزگ نشده بودیم که خاطرشون رو به وضوح تو ذهنم داشته باشم...هر چند هنوز یادم میاد اون سال های آخر که بابا بزرگم مریض شده بود و توی تختش همش دراز میکشید..تا کسی میومد خونشون غرغر می کرد ولی با این حال خوش حال بود از بودن اینهمه آدم دور و برش...

امروز بعد از اینکه از کلاس اومدم..گفتم به مادرم که یالا زنگ بزن به مامانی و بابزرگ ..گفت ما صبح صحبت کردیم..به تو هم گفتم بیا حرف بزن خابالو بودی متوجه نشدی.. بعد خودم شماره رو گرفتم و با صدای گرم مامانی دلم به تاب تاب افتاد.. چقدر شیرینه حرف هاش وقتی میگه ایشالا همیشه به آرزو هات برسی..کنار خانوادت صد ها سال زنده باشی..چقدر دلم میسوزه وقتی میگفت..همه امروز اومدند خونه ما عید دیدنی.. جای شما خیلی خالی بود.. هر کی زنگ زد به شما هم تبریک گفت..

وای که تنها از یه چیز عید بدم میاد..اوم احساسی که بهم دست میده..وقتی صدای همیشه آروم بابزرگم رو از راه دور میشنوم که برام دعای خیر دنیا و عاقبت رو می کنه..وقتی داشت بهم میگفت ما دیگه پیر شدیم دوره شماست .. ما میشینیم گوشه ای و براتون دعا میکنیم..من اشکام سرازیر شد..صدا تو گلوم خفه شد..واون حس..اون حس که هزار بار بهش لعنت میفرستم تموم وجودم رو گرفت.. باز گفت جاتون خالیه اینجا..و دید جوابی نمیدم..گفت صدا میاد؟؟.. میخواستم بگم آره بابزگ مهربونم..ولی این اشکامه که به من محلت نمیده ای کاش ما هم بودیم... بگم.. حتما میدونی کدوم حسه ازش دم میزنم..فقط تویی که مثل من دور از خونتی میدونی هیچ غمی تلخ تر از دلتنگی نیست.

آره والا..
داشتم امسال باور می کردم که دیگه سال نو دور از ایران هم مزه میده...وقتی یه هو 10 20 30 نفر میریزند خونه یکی و هی بگو بخند میکنند..
میگما..اگه منی که این همه قوم و خویش باحال دارم تو این مملکت غر بزنم از حسم..پس اونایی که هیچ کی رو اینجا ندارند چی بگند..

زرششششششششششششک بآ
آب زرششششششششششششششششششک بآ




سفره هفت سین





20 March 2003




هر روزتان نوروز
نوروزتان پیروز





بیش از 16000 نفر در جشن چهارشنبه سوری استکهلم

امسال نیز جشن ملی چهارشنبه سوری توسط ایرانیان سوئد در سراسر این کشور برگزار شد و ایرانیان شهر استکهلم نیز همچنان پرچمدار برگزاری بزرگترین و مفصل ترین جشن چهارشنبه سوری در دنیا بودند. امسال نیز با برپایی چادرهای بزرگ در زمین واقع در در منطقه وسیع ایرانیان استکهلم با موسیقی و رقص و پایکوبی و شادی و خوردن غذاهای خوشمزه و البته پریدن از روی آتش و تکرار جمله ای که نیاکانشان هزاران سال با پریدن از روی آتش با شادی فریاد کشیدند این جشن ملی ایرانی را مانند همیشه با شکوه هر چه بیشتر برگزار کردند. . تعداد شرکت کنندگان سوئدی و از ملیتهای دیگر نیز در این جشن پر شور و حال ایرانی بسیار زیاد بود و بواسطه تعداد شرکت کنندگان چند هزار نفره خود که امسال به گفته برگزار کننده آن خانه ایران و گزارش پلیس بالغ بر 16000 نفر بود در مطبوعات و تلویزیونهای سوئد و خارج از سوئد نیز بازتابی گسترده داشت..
آره درسته
این هم جشنی بود حال.. گزارش بالا به زبون باکلاسی ستکهلمیان بود.

راستش یک شب گذشته و من هم خستم.. ولی دوست دارم فقط این رو به همه بگم..
آدم هر جای دنیا هم که باشه..باز هم میتونه لیاقت حفظ کردن ارزش های تاریخی و فرهنگیش رو اشته باشه.
دوستان عزیز که عمریست دور از خونه اولمون داریم زندگی میکنیم.. چقدر دور هم جمع شدنمون قشنگ هست. چقدر شادی هامون پر ارزش هست.
این ها رو به شما که تو ایران هستید الان میگم..
که فکر نکنید همیشه تنها راه پیروزی مخالفت هست..مخالفت با هر چیزی که اسم حکومت و دین بر روی اون قرار گرفته.
تنها مقایسه کوتاهی بین نحوه برگزاری این مراسم های اخیر..کافیه که به همه ثابت کنه..خیلی جاها این فقط و فقط مردم و خود مردم هستند که احترام و ارزشی به باور های خودشون نمیگذارند.
همه چیز رو نمیشه به آخور ملا بست.

امیدوارم این جشن و شادی ها هر سال بهتر از پارسال برگذار بشه.. و این جمع پر شور و نشاط که ما در ستکهلم داریم به همه جای دنیا و ایران خودمون هم سرایت کنه.

بگید ای ول...




داره بهار میاد..
نوروز پشت در خونتون وایساده..
پنجره ها رو باز کنید و نغمه بلبل ها رو راه بدید به دل هاتون..
امروز که آخرین فرصت هست...
تمام گرد و غبار های نشسته رو دل های خودتون و سایرین و پاک کنید..
و با یه دنیا صفا و شور به استقبال نوروز برید..

ایام به کام....




4شنبه سوری در شهر ستکهلم







حوصله عکس گذاشتن ندارم ! کسی میدونه چرا ؟؟؟

18 March 2003





خسته ام از این کند پیش رفتن روزها
نمی دانم این کدامین انتظار است کوفتگی را بر شانه هایم می فشارد
انتظار پایان کهنه سال پر سراشیب و سربالا
و یا عطش آغازی دوباره

بهار همه جا حرف از بهار..
فردا باز هم گرمای تابستان و بعد..
برگ ریزان پاییز و تا چشم بگشایم در این سرمای امروز اسیری دوباره ام...





در این فاصله ها..میتوانم تنها بنویسم..تنها بخوانم..تنها بگریم...
بی آنکه شنیده شوم
بی شک غمی در دل نیست در این آخرین ثانیه ها که چهچه بلبل آن را با خود محو ننماید..
که خجالت میکشم از یاد آوری سردی ها
اما درآن اعماق قصه هایی نهفته است بس سنگین..
که تنها مستی ام جرات آشکارا کردنش را دارد...
و تنها واقعیت اشک جرات باورش را..

ما نمی گویم..کسی در قصه روزگار ما شریک نیست.. من و تو همیشه من و تو بوده ایم با وجود انعکاس ما
خداحافظی بگویم شاید کفایت کند این فریاد را
خدانگهداری به دیروزها...
و شاید پرده ای کشم بر تمام خاک ها...
باشد که کهنه شراب روزگار مستی ام به دست خاطرات سپرده شود








نمی گویم باز دوباره آغاز نخواهم کرد
آن قصه را که هر صبح سطری نو از آن را می نویسم..
نه نه تلاشی برای انکار حقیقتم نیست
همیشه سبزی در وجودم شیره حیات است
اما انگار در این آخرین شب های سرد زمستانی..
می خواهم حتی به خاطر تقدس بهار هم شده..
روایه های تمرین شده را در پشت در باز گذارم
حتی اگر قیمتش فراموشی آموختنی هایم در قدیمی بهار ها باشد

دلم تنگ است برای گریه کردن..
چه سود اما که هر صبح چشم گشودم...
خیره در آینه به چشمانم
شرمی نداشتم اما از سرخی اشان..
اگر صدایی برای فریاد نیست..قطره های اشک رهایی بخش این چشم می باشد.

بس است..بس است این تکرار..
خسته ام از این کند پیش رفتن روزها
نمی دانم این کدامین انتظار است......



MontagheD. Sunday on a cruise

روزی چند بار باید آن لاین شی.
روزی چند بار باید میل چک کنی..
روزی چند بار باید آفلاین بخونی..
روزی چند بار باید بلاگ بخونی...
روزنامه بخونی...
اخبار گوش بدی..
سایت های سکسی بری..
از سیر تا پیاز همه دنیا رو کشف کنی..
روزی چند بار به خودت میگی بابا دست ور دار از این وقت تلفی ها..

آهای با توام.. خود خود تو..

17 March 2003

با عرض مرام


یه موضوع جالب در مورد جستجوهای مورد علاقه این روزها :
اکثر رفییل هایی که من در جستجو در موتورهای معروف میبینم کلماتی از قفبیل عید نوروز ..سفره عید..سایت نوروزی و ..است. شما هم ویزیتور دوست دارید تا میتونید این روزها از بهار و عید نوروز بنویسید که سال نو نزدیک است..

یک آقایی هم به اسم پدرام که در کانادا زندگی میکنند و به انگلیسی بلاگ مینویسند با این جوک ملای من انگاری حال کرده و به انگلیش ترجمش کرده که بلکه انگلیسی دان های کانادایی هم بدونند ما چقدر این آخوندامون رو دوست داریم.... البته ایشون خیلی بلاگ های فارسی نویس رو دوست دارند و زیاد از این لینک ها به همراه ترجمه سخن دوستان عزیز بلاگی در سایتشون دیده میشه..حتما نگاه کنید. کارشون قشنگ هست.

از همه باحال تر سایت رسمی شرکت گاز استان کهگیلویه و بویراحمد است که در یک لینک خیلی دهاتی یک سری آدرس بلاگ رو اونهم به صورت غلط غلوط جمع آوری کرده.. ولی از همش جالب تر سایت رسمی شرکت گاز در سرور های مجانی است..میبینی آخر ابتکار رو !! البته این گروه خفن دست یاری شما دوستان را می طلبد..خودتون ملاحظه بفرمایید..!

و یک صفحه دیگر هم به تازگی دیدم که لیست همه !؟؟ بلاگ نویسان رو جمع کرده ! اینجاست "......"


خوب .. این هم آخر کلام

بای بوی

15 March 2003

خوب این محرم هم تموم شد..با همه سر و صداهاش..با همه این اعتراض هاش..با همه این تضادهاش در علت وجود داشتنش.

اینجا هم محرم وجود داشت..
در مسجدی دور از قال و قیل دولت..دور از پرچم های رنگین و گول برانگیز ترقیب به عزاداری..

راستش من امسال اولین بار بود ;
به هریک از صفحه های پر از خالی در این دنیای مجازی اما با این حال بیان گر واقعیات روزانه سر میزدم می دیدم همه سخن از کارناوال هایی خنده در پشت ماسک گریه می زنند.
باورم اون زمان به تعجب مبدل شد که عکس هایی از روز عاشورا دیدم
.. پسر پسر زیبا با سرهای ژل زده شده..دختر دختر با عینک های دودی تا چشمانشان را بپوشاند.. خیابان ها پر از جمعیت در توهم...
تا به حال کلمات حسین پارتی و ماشین های چرخ زن در محاله های باکلاس با صدای بلند ضبط خود که آهنگ نوحه در آن گوش آسمان را کرمی کند تا عقده سال سال تنگنا برای ابراز ساده ترین عطش های جوانی را نشنیده بودم....

تا به امسال من بی تفاوت نسبت به محرم نبوده ام..

محرمی که در روزگار بچگی ام یاد آور شربت شیرین و با گلاب مادر بزرگ بود. ..مملو از یخ هایی که از شدت سردی گلویت را میسوزاند..

آری دیروز هم محرم بود..
محرمی غریب برای من

هنوز صحنه آن سالها بر روی پرده چشمانم ظاهر میشود !
محرم یعنی جمعیت..سیاهی یعنی آتش..یعنی جمعیت
یعنی شربت های مادر بزرگ.. یعنی چادر سیاه یعنی جمعیت یعنی اشک اشک اشک
محرم برای من غریبی بیش نبود..علتی برای تفکر دوباره بر باور های عمر..
محرم یعنی گریه ها بر پشت بام خانه
یعنی صدای طبل های سنگین..خیس از عرق تن..
یعنی فریاد های یا حسین در آن روزهای بلند و داغ تابستانی
محرم یعنی کودکی ما.. کودکی شیرین ما در تمامی آن تلخی ها...
ولی نه..نه... امکان ندارد....آن روزها محرم تلخ نبود
تنها این سالهاست که همگان ناله از سیاهی آن میزنند و بس..

آری محرم آن روزها فرصت قطره اشک های من بود بر پشت بام خانه.. و امسال
لبخند نیش دارم به پدر :
" برای چه سینه بزنم ؟ برای او که هزاران سال پیش مرد ؟؟ "

محرم امسال هم تموم شد..اما من تا به امروز اینهمه بار از خود سوال نکرده بودم..چه آمد بر سر دین ؟ چه آمد بر سر سنت ؟ کدامین بود باور دل ؟؟

14 March 2003

آقا ما مي خواييم يه خورده جوک بگيم
هر کی فکر ميکنه آتيشش تنده.. قند خونش زودي ميره بالا تندي فلنگ رو ببنده بره خونه خودش که بعد شاکي نشه..
در ضمن گفته باشيم ما هيچ مشکلي با هيچ مليتي نداريم... اين همش براي يه خورده شوخي آخر هفته ست.

بفرما تو...




تو جزيره آدمخورا يك بابايي ميره ساندويچ فروشي، يك ساندويچ مغز سفارش ميده. ساندويچيه ميگه: ميشه 2 تومن. مرده عصباني ميشه ميگه: يعني چي؟ مگه سَرِ گردنست؟! هفته پيش يك تومن بود! ساندويچيه ميگه: آخه اين مغز تهرونيه، بابا بالاخره يك كلاس خاص خودشو داره. مردك هم ساندويچش رو ميخوره و چيزي نميگه. هفته ديگه مياد دوباره يك ساندويچ مغز سفارش ميده، اين دفعه ساندويچيه ميگه:شد 10 تومن! يارو خيلي شاكي ميشه، ميگه: بابا چه خبرته؟! ساندويچيه ميگه: آخه عزيز من،اين دفعه مغز رشتيه، كلي فسفر داره به جان تو! باز طرف چيزي نميگه و پول و ميده و ساندويچش رو ميخوره. هفته بعد دوباره مياد و يك ساندويچ مغز سفارش ميده، اين دفعه ساندويچيه ميگه: ميشه 100 تومن! يارو ديگه پاك شاكي ميشه و ساندويچ رو ميكوبه رو ميز داد ميزنه: مادر قحبه! اين چه مسخره بازيه دراوردي؟!! ساندوچيه ميگه:آخه عزيز من،اين يكي مغز تركه، بايد 100 تا كله بشكنيم تا ازش يك ساندويچ دربياد!!!



سركلاس روانشناسي، استاد داشته ميگفته كه دخترا از بچگي وقتي ميبينن كه يه چيزي از پسرا كمتر دارن احساس كمبود ميكنن و اين مسئله باعث افسردگي در اونها ميشه! يكي از پسرا پاميشه ميگه: استاد، ايني كه ما داريم هم آخرش مال اوناست، فقط خرحماليش افتاده گردنِ ما!!!




از تركه ميپرسن: زنتو چقدر مهر كردي؟! ميگه: والله مهر رويادم نمياد ولي آبان و آذر زياد كردم!!!


معلمه سر كلاس ميپرسه: كي ميدونه قرص وياگرا چيه؟! پسر رشتيه ميگه: قرص ضد اسحاله! معلمه ميگه: چه ربطي داره؟! بچه ميگه: آخه هر شب مامانم به بابام ميگه: بخور اينو بلكه اون گهت سفت شه


آمريكاييه داشته تو رودخونه غرق ميشده، هي داد ميزده: help me, hellllp ! تركه از اونجا رد ميشده ميگه: احمق جون اگه جاي كلاس زبان كلاس شنا رفته بودي الان غرق نميشدي


يه عربه پاهاش پرانتزي بوده، بهش ميگن چرا اين جوريه؟ ميگه حتماً موضوع مهمي بِينشه


يه روز يه خره لنز ميزنه، ميره تو جنگل. همه حيوونا نيگاش ميكردن ميگه: چيه! تا حالا آهو نديدين!!!!




يه پيرمرده و يه پيرزنه و يه پسره و يه دختره تو يه كوپه قطار با هم بودن،‌ قطار ميره تو تونل و همه جا تاريك ميشه،‌ يهو يه صداي ماچ و بعد هم يه صداي كشيده مياد! قطار از تونل مياد بيرون همه نشسته بودن سر جاشون. پيرزنه با خودش ميگه: عجب دختر متين و باحياييه! با اينكه جوونه و دلش ميخواد ولي به كسي راه نميده، تا يارو بوسيدش گذاشت زير گوشش! دختره با خودش ميگه: عجب پيرزنه نجيبيه! با اينكه سنش بالاست و كسي تحويلش نميگيره، بازم نميذاره كسي ازش سوء استفاده كنه. پيرمرده هم با خودش ميگه:‌ بابا عجب بدبختيه ها! يكي ديگه حالش رو ميكنه ما كشيده رو مي خوريم! پسره هم با خودش ميگه: چه حالي ميده آدم كف دستش رو ببوسه محكم بزنه تو گوش بغلي!



ما اين رو خونديم تا يه ربع جون حاجيت داشتيم هر هر مي خنديديم :

غضنفر ميره تلويزيون رو روشن ميكنه كانال 1 يه آخوند داشته صحبت ميكرده
كانال 2، 2 تا آخوند داشتن بحث ميكردن
كانال 3 يه برنامه داشته با عنوان سمينار روحانيون حوزه علميه
كانال چهار ميزنه ميبينه سمينار روحانيون شهر تهرانه 200-300 تا آخوند توشن
كانال 5 ميزنه ميبينه سمينار سراسري كشوري روحانيونه كه 20000-30000 نفر آخوند شركت كردن... يه دفعه غضنفر داد ميزنه:
آهاي سكينه هوي زود اون نفت و بيار لونشونو پيدا كردم........


يه روز يه تركه ميره لبنياتي ميبينه رو ديوار نوشتن:
حسين با ماست...
علي با ماست ...
حسن با ماست...
بعد به آقای فروشنده می گه :
ببخشيد آقا شما ماست خالی ندارين




تازه عروس ميره پيش خانم دكتر و ميگه : " ببخشيد بغل نازنازي من يه خال در اومده"
خانم دكتر هم مياد تا با الكل تميزش كنه كه معاينه كنه ميبينه كه خال پاك شد!
خلاصه اين موضوع چند روز اتفاق مي افته و خانم دكتر كه شاكي شده بوده ميگه: " ببخشيد شوهرتون چيكاره هست؟ "
تازه عروسه با ناز ميگه : " نجــــــــــــــاررررر"
خانم دكتره ميگه : " بابا بهش بگين وقتي داره ميليسه، اون مدادشو از پشت گوشش ور داره...."




يه مرد يزدي داشته تو اتاق لباسشو اتو ميكرده، زنش از آشپزخونه داد ميزنه: مرد داري چكار ميكني، مرده ميگه: دارم اوتو ميكنم، زنه ميگه : آخه چرا اوتو ميكني با ايتو كن!!!!


يه روز تو يه جمع رسمي يه تركه ميگوزه، واسه اينكه 3 نشه داد ميزنه: گوزيه گوز...بدو حراجش كرديم


يه سياهه دعا ميكنه كه: خدايا چي ميشد من هم سفيد بودم، هم هميشه لاي پاي دخترا؟! صبح پا ميشه ميبينه شده نوار بهداشتي!!


يه روز يه تركه داشته به ديوار مرقد امام ميشاشيده يهو بسيجي ها ميريزن سرش و يه كتك حسابي بهش مي زنن. تركه داد و بيداد مي كنه و ميگه: بابا من شاش بند شده بودم اومدم اينجا آقا شفام داده ديگه!!!!!!!!!

اواهه داشته رد ميشده، ميبينه كنار خيابون نوشتن: واكس 50 تومن. با خودش ميگه: وا؟! ك*س 50 تومن؟!!!

يه روز از يه پايين شهري مي پرسن "زن ذليلي" يعني چي؟ ميگه: همونيه كه بالا شهريها بهش ميگن تفاهم!!!!


تركه ميره داروخونه ميگه: يه كاندوم كدئين دار ميخوام! داروخونه چيه ميگه: چرا؟ واسه چي؟! تركه ميگه: آخه يه سردرد كيري گرفتم!!


تركه ميره داروخونه، داد ميزنه: آقــا كـــانـــدوم داريـــن؟!! يارو ميگه: آقا يواش تر! اين چيزا روكه بلند نميگن، خوب چند تا ميخواي؟ ميگه: يه بسته. بعد تركه آروم ميگه: ببخشيد وازلين هم دارين؟ مرده ميگه: بابا اين كه اشكال نداره، بلند بگو مسئله اي نيست. خوب حالا چقدر ميخواي؟ تركه داد ميزنه: بـه انــدازه دو دور كــون كــردن!!!


تركه بچش نميخوابيده، بهش ژل ميزنه!!!!


يه زنه انگليسيه و يه تركه تو آسانسور بودن . زنه شروع ميكنه لخت شدن و به تركه ميگه: يه كاري كن كه احساس كنم واقعاً زنم، تركه هم شروع ميكنه لباساشو در مياره، بعد ميندازدشون جلوي زنه، ميگه: اينا رو بشور بعد هم اتوشون كن!!!

تركه ميره لباس فروشي، ميگه: ببخشيد شلوار نخي داريد؟ يارو ميگه:بعله. تركه ميگه: بيزحمت دونخ بدين!!!


تركه زنگ ميزنه خونه دوست دخترش، باباي طرف گوشي رو برميداره، هول ميشه ميگه: ساعت شانزده و پنجاه و چهار دقيقه!!!


تركه تو يك دهي دكتر بوده ، ميخواسته به يك زنه آمپول بزنه. زنه ازين شليتههاي لايه لايه پاش بوده، هرچي تركه دامناش رو بالا ميزده، تموم نميشده. آخر تركه شاكيميشه به زنه ميگه: ببخشيد خانم، كون شما صفحه چنده؟!!





ايشالا شومام خنديدي يه خوده !
اگه هم که نه .. خوب منو سننه !
D:
خودم که خيلي خنديدم ;)
ايول به ولت وولي به وولت
ترجمه ي انگليسي : ey val be valet vavaly be voolet

13 March 2003

امشب دوستي عزيز از اون سر دنيا مرا گلي خطاب کرد ..که با لطافت کلماتش شرمي بر پيشاني خشونت هاي من مي افزود..
او روزگاري همديار ما بوده است..در قطب سرما..در دل گرما...

سخن او را که خواندم..درنگ در آرزوي شنيدن دوباره اش نکردم..

او اين چنين گفت:


من به گل می نگرم لیک همی

می ترسم

کز پی تیز نگاهم

کالبد شیشه ای

نرمی گل

ترکی بردارد

جان صافش

نرمی پنبه ای اش

بر شکند

من به گل می نگرم

اه ولی قلب من می شکند

جان صافم

همه دم می شکند

برگ گل در دل من می شکند

یا که چون دی یا که چون وی

یا که با تیزی پیکان نگاهم

هر زمان زخم شود

ما به گل محتاجیم

لیک همی همه دم گل شکنیم

یا که گل پر بکنیم


//
از فرشيد آريان

11 March 2003

اين شعر هميشه دل آدم رو يه جوري ميكنه...

يه جوري ريش ريش.....

شما چي احساس ميكنيد ؟؟



امشب در سر شوري دارم امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم رازي باشد با ستاره‌گانم
امشب يك سر شوق و شورم از اين عالم گويي دورم
از شادي ير گيرم برسم به فلك سرودي هستي خوانم در بر حور و ملك
در آسمان‌ها غوغا ببينم سبو بريزيم و ساغر شكنم
امشب يك سر شوق و شورم از اين عالم گويي دورم
با ماه و يروين سخني گويم وز روي مه خود اثري جويم جان يابم زين شراب
ماه و زهره را به طرب آرم از خود بي‌خبرم زشعف دارم نغمه‌اي بر لب‌ها
امشب يك سر شوق و شورم از اين عالم گويي دورم
امشب در سر شوري دارم امشب در دل نوري دارم
باز امشب در اوج آسمانم رازي باشد با ستاره‌گانم
امشب يك سر شوق و شورم از اين عالم گويي دورم
امشب يك سر شوق و شورم از اين عالم گويي دورم


10 March 2003

دوستان عزیز لطفاً از قبل اعلام می کنم که موقع و یا بعد از خوندن این متن آن را به خودتان نگیرید و بعدا یکی یکی گله نکنید که پینو کیو منظورت من بودم !!!!

راه های تشخیص دختران ایرانی :


1- بینی هایشان عمل کرده نیست ( همه که پینو کیو نیستند ).!!!!
2- موهایشان خدادادی طلایی است و مادرزادی مش دارد.!!!
3- پاپا جانشان خیلی پولدار است و هرگز نشده چیزی بخواهند و برایشان تهیه نشود.!!!
4- وقتی از کنار هم رد می شوند هرگز به هم چپ چپ نگاه نمی کنند.!!
5- تمام زیورآلاتشان طلا و برلیان و مروارید اصل است.!!!
6- تا قبل از ازدواج هر گز ابروهایشان را بر نمی دارند.!!!!!
7- حتماً تا شب عروسی باکره هستند.( اونجای آدم دروغگو )!!!!!!!
8- بدون اجازه خانواده اشان هیچ جایی نمی روند.!!!!
9- وقتی با هاشون دوست شدی هفته دوم باید بری خواستگاری.(زرشک)
10- همیشه سر به زیر هستند و به هیچ غریبه ای نگاه نمی کنند.!!!
11- بعد از ازدواج معلوم می شود که در خانه پدرشان بنز الگانس داشتند والان حرام شده اند.!!!!!
12- اصلاً لنز نمی زنند و رنگ چشمهایشان خدادادی سبز و آبی است.!!!
13- عاشق مادر شوهر هاشون هستند.!!!!!
14- قبل از ازدواج فکر و ذکرشون ازدواجه اما بعد از ازدواج به ازدواج نکرده ها می گویند شوهر نکنید.
15- همیشه مادر شان به شوهر شان خیلی محبت می کند اما حیف که شوهره درک نمی کند.!!!


راه های تشخیص پسران ایرانی :

1- اصلاً بوی عرق نمی دهند.!!
2- هرگز کفش ورنی مشکی با جوراب سفید نمی پوشند.!
3- همه شون خیلی روشنفکر هستند.(۱۰۰ ٪)!!!!!!
4- با پیرهن نازک سفید هرگز زیر پیراهنی رنگ تیره نمی پوشند .!
5- خودشان را دست کم می گیرند و اصلاً اعتماد به نفس ندارند.(نوچ)!!!!!!!
6- همه شون ( البته رشتی ها بیشتر) قدرت مر دانگی فوق العاده ای دارند.(بازم نوچ)!!!!!!!!!!!!
7- همیشه قبل از شما یک دختر بی معرفت دیگه ای قلبشون رو شکسته و دیگه به دخترا اعتماد ندارند .!!!!!
8- خواهرشون نباید نفس بکشه اما دوست دخترشون باید امروزی باشه(درسته)
9- هرگز از دختر ها هدیه قبول نمی کنند اما آنقدر به دختر ها کادو می دهند که طرف شرمکش می شه.!!!!
10- دوست دخترهاشون باید سکسی و آزاد باشند و زنهاشون آفتاب مهتاب ندیده( با ندید بدید اشتباه نشه ) .
11- همیشه سر وقت سر قرارهایشون می آیند. !!
12- اصلاً هیز نیستند (بر منکرش لعنت)!!!!!!!
13- هیچ وقت در دوستی پیش قدم نمی شوند و همیشه توقع دارند تمام دخترا به پاشون بیفتند !!!!
14- همیشه چند تا آمبولانس پشت سر همه شون جنازه کشته مرده هاشون رو جمع می کنه. !!!!!!!
15 خیلی با مرام هستند.( آخر معرفتن)!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

click here too :D GBS:: Gireh Blog Society

09 March 2003

خبری از مراسم روز جهانی زن در ستکهلم. این خبر رو کامل تر و با عکس های گرفته شده در سایت http://www.stockholmian.com بخونید. خیلی عکس های قابل بحثی داره.

مراسم 8 ماه مارس روز جهانی زن در استکهلم بصورت گسترده ای و با شرکت زنان و مردان از ده هها ملیت مختلف در "کونگز ترد گوردن" در مرکز شهر استکهلم برگزار شد. امسال بدون شک ایرانیان تمامی توجه این مراسم را با بنمایش گذاردن وضعیت غم انگیز و اسف بار زنان در جمهوری اسلامی بسوی خود و نیز وضعیت زنان در ایران جلب کردند. از جمله شمیم دختر ایرانی در اعتراض به سرکوب زنان و حقوق زن در جمهوری اسلامی موهای سر خود را در میان کف زدنها و فریاد حمایت مردم و در حالیکه خبرنگاران مطبوعات, رادیو و تلویزیون از سراسر جهان از آن فیلمبرداری میکردند از ته تراشید. او پس از تراشیدن موهای سرش از جمله گفت : "حالا مرد شدم؟ خیال افرادی مثل آقای بنی صدر که در موی زنان اشعه تحریک آمیز میدیدند راحت شد؟" که اشاره ای بود به صحبتهای ابوا الحسن بنی صدر اولین رئیس جمهور اسلامی که گفته بود" در موی زن اشعه ای" وجود دارد که چون مردان را تحریک میکند باید پوشیده شود"!





08 March 2003

بيا...
حلقه‌اي که بر دلم نهادي، مال تو
تمامي شاعرانه‌هايم را... پس بده.
بيا...
همه گل‌هايت، مال تو
تمامي عاشقانه‌ها، شبانه‌ها...
دوستت دارم‌هايم را... پس بده.
بيا...
يکبار ديگر بيا...
يکبار آن سان که من خواستم بيا
و بوسه‌هايي که دادمت را... پس بده.

( Osyan)


نمیدونم چرا این متن خیلی به دلم نشست.
شاید من هم دوست دارم به نوعی از زورگویی آدم ها در مقابل احساسات آدم های مقابلشون بد بگم.

یادم میاد روزهایی خیلی پیش.. ولی نه انگار خیلی هم دور نبودند.. تنها کلامی که بهش باور داشتم خوبی همه آدمها بود.

الان شک دارم حتی بهش نخندم
الان میگم تف بابا
به قول پژمان جونی به نخمش.. ریدیم تو زندگی
کجایی پسر.. دلم برات نگرانه.. من نمی فهمم تو اینهمه درد رو از کجا تو دلت انباشته کردی.. اوکی خودت هم شنیدی دردای منو.. ولی باز هم هر چی سعی میکنم به باورخودم بقبولونم که آدمهای با درد هم می تونند وجود داشته باشند.. باز هم پس میزنم این باور رو
آخه یه روزگاری من تصور میکردم همه اینا چرته.. میشه راحت از پسشون بر اومد. و بهشون محل نزاشت..

میبینی.. حتی خودم خودم رو نفی میکنم.. غم های تو وجودم رو..

درد هایی که مثل یه موریانه سلول به سلول پوست و خون و روحت رو می خوردن.. و تو انگار همیشه سعی در گول زدن خودت داری
چرا میگم گول زدن ؟ اخه مگر جز اینه که به خودت بخوای بباورونی همه چیز ساده ست.. همه چی آسونه.. راحت میشه به همه چی لبخند زد..
میشه به سادگی پر از قدرت بود. میشه به سادگی آب خوردن همیشه خندید.. به نوعی که تو باور همه سایرین بره که تو جز خنده چیز دیگری بلد نستی.. هه هه و اون موقع اگه یه ثانیه حتی تصمیم بگیری واسه خودت و تو چاه خودت باشی.. بخواد پیهت رو در بیارن که بیخیال بابا تو رو چه به این خم به ابرو اوردنا.

آره پژمان گلم راست میگی تف به این دنیای تخمی.
کجایی پسر ..نکنه آواره شدی الان تو خیابونا هستی.. همیشه بهت میگم من بمیرم و تو غم رو چهرت نباشه.. ولی انگر مردم خودم زود تر از اینکه حتی باور کنم خودم غرق یه مرداب ام.

نمیتونم شدت تنفرم رو از آدم هایی که باعث خم به ابرو آوردن دیگری میشند پنهان کنم.. اگه یه نفر باشه بخوام از رو زمین نابود بشه اونی هست که نمی تونه درک کنه هم نوعش غصه داره.. دیگه مرگ بر اون که نغمه این غصه ریشه اش از خود اون فرد میاد.

تف به اون که بخواد اسمش رو بزاره رفیق ..عشق..هم راه..یار.. ولی ندونه که دوستش...معشوقش.. هم نفسش رنج داره



----------- ----- ------ --------- ---- -------- -------------


بازم به قول تو ریدیم تو تنبون این زندگی

07 March 2003

ای بابا ! کجا بودی خان جان.
هیچ جا... رفته بودم گل خوری
از کی تا به حال گیاه خوار شدی
نه بابا.. گل..اونی که از ترکیب خاک و آب بوجود میاد
وا ! از کی تا حالا خاک هم خوردنی شده
از اون روزی که دل خوری ها زدودنی نشده
.....
راه حلش ؟؟

هیچ..سخت نیست...
تنها به یاد بیاور که بهار نزدیک است..
و بعد خود رو به جریان آب بسپار...
زیاد سخت نیست.. باور کن.
تنها کمی شجاعت می طلبد و بس..........

01 March 2003

سلام و سلام و صد تا سلام.

امروزمون الکی دولکی گذشت به ملا..
خلاصه آخر شبه گفتم بیام هر جور شده رسالتم رو به اتمام برسونم..
این ماه لعنتی 28 روز بیشتر نداره.. این باعث میشه گذر زمان بیشتر برات محسوس بشه. فردا هم آخرین ماه زمستون سرد و سفید و برفی رو پشت سر میزاریم..زمستونی قشنگ.. برای من این سال هیچ روز حتی ثانیه ای احساس سرما حس نشد. برام مسلما عجیب بود..ولی انگار حرارتی تمام وجود من رو در بر گرفته بد که ناخواسته سرمای سخت و قابل توجه سوئد و ستکهلم رو برام غیر قابل حس کرده بود.


SIS FEST



داره کم کم بوی بهار می رسه.. من اینجا عضو هیات رئیسه انجمن دانشجویان ایرانی ستکهلم Stockholms Iranska Student " SIS " هستم. ما تا به حال چندین بار جشن ها و برنامه های مختلف اجرا کرده ایم.
اینبار هم به مناسبت عید و نوروز ایرانی اول یک
کنفرانس با سخنرانی آقای عباس شمسا در یکی از سالن های دانشگاه ستکهلم میباشد. موضوع این کنفراس مختص به عید نوروز و چگونگی بوجود آمدن عید نوروز هست. ورودی این برنامه مجانی و برای عموم آزاد هست. زبان آن فارسی هست. تاریخ هم 17 مارش ساعت 19 تا 21. و در پایان برنامه از همه با شیرینی و چای و قهوه پذیرایی میشود.


برنامه دوم انجمن دانشجویان ایرانی ستکهلم جشن عید نوروز هست. جشنی برای تنها دانشجویان آنها که دانشجو بوده اند یا هستند. این جشن همانند دفعات پیش برای شادی و دور هم جمع شدن ایرانیان دانشجو از همه جای سوئد هست.

اینبار برنامه بسیار با برنامه ریزی و دقت و وسواس انتخاب شده است. در یک رستوران زیبا و مجلل در دیور گردن Kungliga Djrgården به اسم آمیرالن Amiralen .. به صرف شام.
شام غذای معروف شب های عید نوروز سبزی پلو و ماهی است. و بعد از آن پزیرایی با شیرینی و میوه.
در این جشن جند سوپرایز نیز در نظر گرفته شده. مهم تر از همه اینها برنامه بعد از شام است و اون دیسکوی داغ و شاد ایرانی برای زدن و رقصیدن. با دیجی باحال سفارشی ما.

برای اینکه عزیزان دانشجو بتونند در این جشن شرکت کنند باید حتما بلیط از قبل خریده شود و آن هم تا 2 روز قبل از برنامه . بعد از آن هیچ بلیطی برای فروش در دسترس نخواهد بود. در ضمن تعداد اینبار محدود تر از 350 نفر دفعه فبل است که جشن در رستوران شمیران بود.. پس همه باید خیلی زود بجنبند. این برنامه ها رو خیلی بچه ها در انتظارش بودند و در دفتر میهمان سایت هر روز بحث و صحبت از جشن میشود. من هم یه لوگو می زنم اینجا بعد تا همه بتونند ببینند و بیاند بخونند. به زودی هم در رادیو محلی سوئد من قرار هست صحبت کنم و توضیح بدم برای همه عزیزان این دو برنامه سر راه رو.

از دوستای عزیز سوئد نشینم هم می خوام برای این برنامه از طریق من و بلاگ من و یا لینک مستقیم به سایت ما و نوشتن موضوع توسط خودشون تبلیغ این و کنفرانس و جشن رو بکنند.
این هم از لینک سایت
نگاهی هم به دفتر مهمان بندازید انجا آفیش های برنامه هست.


www.etand.com/sis

*********************************************


از این حرف ها بگذریم..

فکر کنم الان اکثر بلاگر ها از برنامه 16 اسفند بلاگر ها برای حمایت از کودکان بی سرپرست اطلاع پیدا کرده اند. این برنامه قرار هست در 2 شهر شیراز و تهران انجام بشه.
برای اطلاع حتما به سایت اصلی این قضیه یعنی اینجا 16 اسفند/ و برای هماهنگی با بچه های مسئول به بلاگ احسان کیانفر در تهران و بلاگ یاوه های عاشقانه من برای شیراز مراجعه کنید.



حالا یاد یه خاطره افتادم وقتی فهمیدم که این برنامه در تهران قراره در شیرخوارگاه آمنه انجام بشه. شاید دوست داشته باشید بشنوید.

من وقتی ایران بودم مهد کودکم رو اتفاقا در این مهد میرفتم. اینجا در خیابون ولیعصر بود نزدیک میدون ونک. مهد کودک و آمادگی آمنه.
در کنار این ها در داخل همون مهد شیر خوارگاه آمنه قرار داشت. من از همون کوچولویی رفته بودم مهد چون مادرم دبیر بود و پدرم هم کارمند. البته قبل از اینکه به سن 3 برسم مامان بزرگ و بابا بزرگم ما رو نگه میداشتند. فکر کنم بنا به گفته والدین گرامی از سن 3 یا 4 سالگی من رو گذاشتند در این مهد آمنه.

اونجا خیلی سخت میگرفتند برای قبول بچه ها..حتما باید شرایط خاصی می بود برای اینکه بچه ای رو قبول کنند. علتش هم خوب بودن کادرشون بود و امکاناتی که میگذاشتند..چه میدونم.
خلاصه من از 3 تا 6 سالگی اونجا بزرگ شدم. خونه ما کمی بالا تر از اون محدوه بود. ولی من همه مدارسم رو تو اون راسته ولیعصرو تجریش و میدون ونک رفتم. برای همین کاشی به کاشی اونجا برام یه خاطره ست. وقتی از 3 سالگی هر روز از یه خیابونا رد بشی..ماشین سواری بکنی..پیاده روی بکنی.. معلومه که حتی بوی درخت هاش هم برات عزیز میشه.
یادمه اولین بار که اجازه گرفتم از مامان بابام که خودم پیاده از مدرسه تا خونه بیام تو مقطع دبستان بود..سالش رو یادم نیست..ولی هنوز مزه اون غرور و افتخارش زیره زبونمه. اون احساس بزرگ شدن و استقلال... اون اهمیتی که به آدم دست میده وقتی خودش پیاده داره تو خیابونای اون شهر شلوغ راه میره..

وای وای وای..الان تمام چشمام پر از اشک شده..از خاطره اون روزها..اینکه دوران راهنمایی مدرسم که درست در میدون ونک بود سرتا سرش برام یه خاطرست..یه رویا.. روزهای شیرین و پر از خنده ای که تکرارشون محاله..محال..حتی این رو اون روز ها هم میدونستیم...من و دوستانم...من و 2 تا دیگه رفیقام که اون سال اول راهنمایی با هم یه پیمان ابدی بستیم.. پیمان یوکاما... این پیمان هنوز پابرجاست.. باور خودمون هم نمیشه.. ما 3 نفر بودیم..و با هم یک پیمان بستیم..برای جاودان موندن تو دوستی... و الان این 3 نفر هر کدومشون تو یه کشور زندگی میکنند.. من اینجا تو قطب شمال تو بطن برف و سرمای سوئد.. یکی دیگمون در امریکا کشور شیطانی و فرشته رویا های همه آدم های دنیا و اون یکی حلقه دوستی هنوز در ایران..

آه

این آه رو واقعا الان از همه وجودم کشیدم... نگاه کن تو رو به خدا..از چی به چی رسیدم. واقعا چه روزهایی در انتظار ما انسانهاست که هیچ خبری ازشون نداریم.
بگذریم.. بزار کمی هم از دبیرستان بگم.. آره اون رو هم همون جا میرفتم..تو خیابون ولیعصر روبروی صدا سیما.. وای وای وای.. چه روزهایی که از اونجا تا تجریش پیاده نمی رفتیم..تو برف تو بارون..تو هوای بهاری.. چه روز هایی صبح از خونه تا مدرسه پیاده نمیرفتم از وسط پارک ملت... از وسط پارک ملت.. ای ای چه قدر قلبم درد میگیره.. پارک ملت برای من یه دنیا خاطره خنده و گریه است.. گریه از زمین خوردنام..از حتی 1 سالگی..


چه صبح هایی نبود که من از وسط پارک پیاده میرفتم به سمت مدرسه.. آدم ها رو میدیدم صبح زود تو پارک ورزش می کنند.. میدویدند با هم..یکی رئیس گروه بود و با بلند گو با سایرین صحبت میکرد..
وقتی گروه خانوم ها با مانتو های همرنگ رو میدیدم..هر روز هفته یه رنگ مخصوص داشتند و..رنگای قشنگ و شاد.. آبی.. صورتی.. یعنی این چیزا هنوز تو پارک ملت من پیدا میشه ؟؟

پر از شادی و خنده..هر روز صبح کار من گل چیدن بود..هر چند تا که میتونستم..هر چند تا که چشمای باغبون من رو نمی دید برای همه دوستام تو مدرسه گل می کندم. می آوردم مدرسه و بینشون تقسیم میکردم.. حتی وقتی زمستون بود و هیچ گلی وجود نداشت برای کندن.. من از گل فروشی بیرون پارک گل می خریدم..شاید باور نکنی ولی بخدا این کار هر روز من بود... این گل ها به من لبخند رو هدیه میکردند و چشمای من هر روز پر از اشک بودند به خاطر اون بوی غلیظ و مست کنندشون..حتما میدونید که گلای من همیشه رز بودند.. همیشه اونقدر بوشون میکردم تا به عطسه بیوفتم.. و بعد هم از چشمام اشک بیاد.. بعد هم دوستام سر به سرم می زاشتند که آخه مگه بی کاری که گل بو میکنی که به عطسه و گریه بیوفتی.


چه روزگایری وای.. حیف که زود تموم شد...




میدونید بچه ها..اون روز که من ایران رو ترک کردم... هرگز کسی ایران رو برای تنفرش از اون اوضاع ترک نمی کرد..

من حتی حتی حتی یک میلیون در ثانیه هم این به خاطرم نیومده بود..اون موقع ها ایران هنوز مهربون بود واسه آدم هاش.. اون روزا همه هنوز هوای تهرون رو دوست داشتند..اون روز هنوز کسی از حتی نفس کشیدن تو این هوا گلایه نمی کرد..
من هرگز دبیرستان رو کامل نخوندم..فقط سال اول و بعد... همه چی پایان گرفت...

نمی فهمید به خدا من چی میگم.. الان همه هار شدند..همه خسته و وامونده شدند و وهمه پر از تنفرند از این خاک.. همه دم از انزجار میزنند.. دم از بریدن..فرار ..ترک.. این چه بلایه سر این خاک اومده.
اصلا نمی خواستم به این حرف ها برسم.. ولی الان تو رو جون جدت بروهمین یه سر تو بلاگ شهر بزن..همه دم از تحریم انتحابات میزنند دم از تنفر از این رژیم..از همه آدم ها از مسئولاش..

این روزه همه حتی از خودشون هم بدشون میاد.

چی بگم. روزگار غریبست..تو هر کشور میری یه درد خودش رو داره. اینجا دولت غصه ملت رو میخره و ملت اما ..

تو میهن ما همه در تقلا برای انزجار بیشتر از یکدیگر.


بابا منو ببین آ !! امدم یه خاطره از دوران مهد کودکمون بگما


******************************************************************



آره می گفتیم..
اونجا مربیای خیلی باحال و خوبی داشتیم..راستش من هنوز خاطره های اون زمان یادمه..عجیبه ولی واقعا یادم هست. یه بچه 4 ساله چطور می تونه اون روزاش یادش بمونه ؟؟ همه اون ناهار ها که بهمون میدادن.. اون موقع ها که به زور خوابمون می کردند .. اون موقع که بچه بودم و از غذا خوردن در کل بدم میاومد ولی از هم بیشتر از گوشت متنفر بودم و بد تر از اون از گوشت چربی دار..وای اگه فقط تعریف کنم چه بساطی داشتیم تو این غذا خوردن ها
حالا حرف گوشت شد..بزارید یه خاطره هم بگم بس عجیب...


من بچه ای بودم که تو غذا خوردن پر از دردسر.. از گوشت متنفر و بد تر از اون چربی وصل به اون...
اون روز ها هم اگه یاد کسی باشه همیشه غذا ها به صورت افتضاح زیاد به مقدار فراوون پخته میشد..برای صرفه جوی و این حرف ها. برای همین دقت خاصی در مزه و خوبی اون ها نبود.
من یه مزه هایی رو هنوز تو دهنم دارم..اون هم خورش های قرمه سبزی و قیمه مهده کودک بود.. با اون بوی بدش..وایییییییییییییییییییییییییی

یه زوری طبق معمول وقت ناهار خوردن بود و بچه ها دسته دسته با مربی های کلاسشون میامدن برای ناهار لمبوندن. ما هم بودیم. از قضا ناها اون روز قرمه سبزی بوده. من هم با زجر می خوردم.. خورشت لهیده و سبزی های سوخته و سرخ شده بد بو..به علاوه 400 کیلو کوشت گنده لهیده که پر پر پر از چربی بود.... یه چی میگم یه چی میشنوید.

آره..خلاصه یکی از این همه میلیون گوشتایی که تو بشقاب ما شناور بوده با چربی بودش. من هم معلومه بی چون و چرا گذاشتمه بودمش کنار ظرفم.
بعد یکی از این مربی های که مال گروه من نبود اود سر بزنه ببینه من دارم غذام رو می خورم یا نه..دید من گوشتم رو گذاشتم کنار ظرفم گفت این رو جرا گذاشتی اینجا..گفتم نیمی خوامش.گفت باید بخوری گفتم نه نمی تونم گفت باید بخوریش..یا میخوری یا از اینجا نمیری بیرون

من رو می گی دیگه داشتم می ردم..آخه زن عجوزه مگه تو سادیسم داری من رو مجبور می کنی چیزی که نمی خوام رو بخورم.. خلاصه از اون جایی که از بچگی هم متقلب بودم این گوشت رو برداشتم انداختم زیر میزی که روش غذا می خوردم.

ای ول آقا دیگه همه داشتند می رفتند و من هنوز به خاطر دارم چقدر قلب من تند تند می زد به خاطر اون گوشت رو زمین انداخته شده.. آقا اکثر بچه ها رفته بودند و من به زور بقیه اون غذا رو می جویدم..چون باید ظرفم رو تموم می کردم و الا نمی گذاشتند من برم بیرون
زد و این معلم عجزه دوباره سر و کلش پیدا شد.. عین این فیلمای هیجان داره میشه قضیه..این یه نگاه به بشقاب من کرد و بعد یه نگاه به اطراف... نفهمیدم چطوری گوشت زیر میز رو دید...وای گاوم زایید. حالا حدث می زدین چی کار کرد ؟؟؟
باورتون میشه اگه بگه با تشر رو کرد بهم و گفت ؟

یالا برش دار.. از رو زمین برش دار.من با بغض بر داشتم و بعد گفت حالا بخورش..

آی سگ مصب مگه تو دیوی مگه تو جادوگری ..بابا بچه 5 سالشه تو مجبورش می کنی اولا چیزی که دوست نداره رو بخوره بعد هم می گی گوشت رو از رو زمین بر داره بخوره .... ننگ بر تو.. شیر مادرت حروت زن جادوگر.
من رو میگی اون بغض تو گلوم شده بود دیگه اشک.. به خدا اگه یه ثانیه اون صحنه یادم رفته باشه
از ترسم حتی نمی تونستم بلند گریه کنم آروم فقظ اشک میریختم و با التماس به اون مربی جادوگر نگاه میکردم که بزار نخورمش..بالاخره نمی دونم فرشته نجاتم چطور سر رسید منظورم مربی خودی بود.. خانم ارجی.. قربون اون لپات بشم من... این زن اینقدر که مهربون بود...من دیگه تا تونستم پیش اون گریه کردم و گله این زنه رو کردم که بهم به زور می خواست گوشت با چربی جویده شده تف شده رو زمید رو بخورونه... آقا تا اینجا رو داشته باش

مگه من کشکم.. من از همون بدو تولد با همه نا حقی ها می جنگیدم

با خودم گفتم بزار فقط پام برسه خونه.. بعد از ظهر که مامان بابا اومدند دنبالم نا مردی نکردم و تا تونستم گریه کردم و شکایت این مربی عجیب رو کردم.. حالا نوبت سرخ کردن مربیه میرسیه...
بله !! پس چی
اضافه کنم که پدر مادر اونجا کلی حرفشون خریدار داشت.. بابام با رپیس مهد دوست بود و از طریق ادارش برای اونا کلی تسحیلات گرفته بود.. آقا از ما شکایت و فردا اخراج و اردنگی تو کون جادوگر جون یه طرف.. به همین راحتی..

بله اینجا بود که من برای اولین بار اولین معلمی رو که در حق من نا انصفی کرد رو اخراج کردم و بدین ترتیب برگ تاریخی به اسم معترض پرصدا بر من زده شد..

حال کردید ؟؟ لامصب چقدر طول کشید.. میخواستم در مورد خواهرم هم بگم کمی..


**************************************************

این رو دیگه لفت نیمدم.. ماجرا اینجاست که من و خواهرو 2 ونیم سال با هم تفاوت سنی داریم..من بچه بزرگ و اون بچه کوچک.. بطبع اون هم به همین مهد کودک آمنه اومد که من بودم. بعدا ها وقتی این دختر میره دبستان و بین بچه های مدرسه حرف میشه که تو از کدوم مهد و آمادگی میای این میگه آمنه.. تا اینجا رو داشته باشاید

این خواهر جیگر طلا بلای من سیاه ذغالی بوده از بچگی رنگش.. البته نه من نه خواهرم به مادرم که رنگ بسیار سفید داره نرفتیم..هر دو تیره و سبزه بودیم..ولی خواهرم خیلی سبزه تر بوده..این همیشه تو ایران که بودیم آرزوش بود مثل مادرم سفید پوست باشه و رنگش روشن.. آخه ایران همه می گفنتد وای چه قدر تو سیاهی...چقدر تو ذغالی مامانت سفیده خوشگله.. بزنم به تخته ما هممون یکی از یکی خوشگل تریما !

خلاصه این دخمله تو مدرسه وقتی میگفته اسم مهدش رو..بچه ها می گفتند اونجا که شیر خوارگاه هست..مال بچه هایی که پدر مادر ندارند و یا اکسی اونا رو تحویل داده !!!!..
خواهر من از بس این حرف رو شنیده بوده.. و بعد هم از بس بهش گفتند تو اصلا شبیه ممانت نیستی سیاهی . غیره.. تو ذهنش می دونید چی تصور کرده ؟
که مامان بابای من الکی به اون میگند تو بچه اصلی ما هستی..این دختر فکر میکرده که
مامان بابام اون رو از شیرخوارگاه به فرزندی گرفتند و فقط من بچه اصلی هستم..و خواهرم نسیت..

وایییییییییییییییی تو رو جون من بیبین..
جاتون خالی چند سال پیش بود که این دختر که دیگه گنده شده بود ماشلا این قضیه رو واسه ما تعریف میکرد...من باورم نیمشد همچی چیزی به فکرش رفته باشه.. ولی واقعیت این بود که این خواهر ما تا سال ها خودش رو بچه آدوپت و شیر خوارگاهی خانواده حساب می کرده و فکر میکرده من عزیز تر هستم برای مادر پدرم تا اوم...
ای ول بچه ای ول


آه من چقدر ور زدم...جالبه بدونید من تو آلبوم عکسهام یه عالمه عکس از دوران مهد کودکم در آمنه پیدا کردم.. از جشن تولدی که اونجا همراه با بچه ها و مربی ها گرفته بودم.. همچنین این مربی خوبم جانم ارجی هم تو عکس هست..دورش رو خط می کشم.



آلبوم عکس من


تولد 5 سالگی من



تمامی کلاس



تمامی کلاس



مربی های خوب من. خانو ارجی در وسط



بزن برفص



کیک خوری و بری



کادو بده بستون



کادو بده بستون از مربی هام




ماچ آب دار خواهر جیگلم







من اگر ایران بودم 200 % در این برنامه 16 اسفند شرکت می کردم و دل بچه های بی گناهی رو بدست می آوردم و همچنین به پاس خاطرات قشنگ کودکیم....


آه کجایی جیقیلیگی که یادت بخیر..

عجب روزایی بود..

صبح شده دیگه.... این هم از این روزگار ما
امیدوارم از این خاطره ها حوصلتون سر نرفته باشه

به امید دیدار به زودی زود زود... من فعلا چند روز حسابی درس بخونم بر میگردم

بای بای