01 June 2004

این روزها همش داری میدوی
تمام ثانیه ها بینهایت درگیری
در جشمانت خواب تنها منزل دارد
اما خوب اینها حرف های بیمفهومیست. گفتن ندارد
پس بگذار بپرسی حال من چطور است
امید داری هواسم هم جمع باشد
که شاید دیگر غرغر و نگرانی هایم را پیش تو خالی نکنم

تو سعی کردی درگیر هرچه بیشتر کارت باشی تا من هم به کارم برسم
تا من حداقل ذهنم را ثانیه ای تمرکز دهم
تا با تمامی غصه هایم سراغ تو نیایم

برایم آرزوی سلامتی میکنی
و میخوایی موفق شوم تا شاید کمتر شب ها درد در شانه ام حس کنم
میخواهی کمتر خودم را در معرض فشار و سترس قرار دهم

و وقتی میگویی مراقب خودت باش...تنها این جمله را خوب میفهمم چه عمقی دارد

چه جالب است که اینها همان خواسته های من است
هرکسی در پهنای عرصه دنیای دایره وار خویش بچرخد بی آنکه انگشتی بر پشت رگ گردن دیگری گذارد
که صدای تند طپش خون را نشنود
آری چه جالب که اینها همه خواسته خودم است

پس نمیفهمم چرا اینهمه درمانده ام

...
...

0 comments:

Post a Comment