21 June 2004

:: رنجنامه پدر

خیلی شاید کم شده همیشه سر بزنیم به نوشته های پر از غم این دو برادر.
پارسال که اتفاق تصادف برای پدر رحمت شده شرلوک و تاکسی درایور اتفاق افتاد همه اوندند اظهار تاسف و تسلیت و آرزوی بقا برای سایرین تو یه چهار خط کامنت کردند.
ولی درد اونها رو جز نزدیک ترین هاشون فهمید.

هروقت رفتم نوشته هاشون رو خوندم همیشه توش آهی بود . شعر های تنهایی. غم سنگینی که هر کاری کنند از دل کوچ نکند.

پدری دارم که هرگاه فکر تصویر صورت با جزبه اما همیشه نگرانش بر مقابل چشمانم میاید اشک تصویر را محو میکند.
آنقدر ترس دارم از نبودنش حتی برای ثانیه ای که حتی به خود قبولانده ام تا ابد برای من خواهد بود.

این سال ها از پدر دور شده ام. این سال ها از همه دور شده ام. اما پدر روزی حرفی به من زد.. که تا آخر عمر با وجود همه سختی هایی که از تنهایی کشیده ام مانع از دوری قلبی ام از او خواهد شد.
وقتی 13/14 ساله بودم و اون روزها هم همچو ربلی در حال خروش. شبی در کنار گوش من گفت

تو که خودت میدانی برای من تمام زندگی ام هستی. تو و خواهرت را هردو به یک میزان دوست دارم ولی تو معنای امید هستی.
پرسیدم چرا اسمم را این گذاشتی.
گفت > آنروز اسم گذاری به این اندیشیدم که میخواهم تا ابد تو را پر از طراوت و سبزی ببینم.
و اینچنین بود که من عاشق نام نهال گشتم. چرا که تک درخت زندگی پدر امید او برای خنده ای بر آینده بود.


دوستان زیادی داشتم و دارم. اما در میان این وادی.. هر چند سالی یک بار انسانی به دایره دوستانم اضافه میشود که
درد فقدان پدر در قلب پر سکوتشان سال ها حرف را یاد آوری میکند.


سال دوم دبیرستان در مدرسه هدف در ایران دو خواهر دوقلو همکلاسی من. روزهایی بود که دیگر خنده ای بر لب هیچ کدامشان نمیدیدم. من شرترین مبصر مدرسه و در عین حال هواسم به همه. بارها و بارها با حرف های مختلف سعی کردم مشکلشان را بفهمم.
اما همیشه با لبخندی سعی در پنهانش داشتند.
روزی سر صف صبح گاه مدرسه دوست صمیمی آن دو خواهر را با چشمان خونین دیدم. ترسیدم. کنار کشیدمش و پرسیدم چه شده. و او گفت... پدر سحر و سپیده بر اثر سرطان چند ماهه دیشب فوت کرد..

و باز هم سرد شدم از استخوان تا رگ... که هیچ کس نفهمد درد وداع پدر را

سال ها قبل وقتی ایران بودم روزی در آشپزخانه خانمان مادر را گریان دیدم. چه شده..و او خبر از درگذشت نابهنگام شوهر خواهرش برای بیماری قلبی داد.
نه برای خاله گریستم که تنها در غربت خویش سالهاست تا به امروز یک تنه با زندگی میجنگد.
که گریستم برای آن سه فرزندش .. که هرگز دوباره به خویشتن خویش باز نگشتند .

چند سال بعد به دیدارشان رفتم و آنچه در چشمان تک تکشان دیدم.. مرا تا ابد غمگسار درد آنها نیز کرد.
دختر خاله ام که با وجود من و خواهرم جان تازه در زندگی افسرده اش دمیده شد
و برادرش ... آه که از گفتار قاصرم.
روزی پشت در اتاقش صدای گریه او را شنیدم که از بیماری معده مادر میگریست که مبادا او نیز برود.. آنوقت دیگر چه کنند.
و من باز معنای نام پدر را بیشتر در خودم حل کردم.

چند سال پیش هم پسری دوست من شد که برایم شبها گوشه ای از خاطراتش را هرچند با صدایی بی تفاوت تعریف میکرد. اما هرگز آن صدا و آن حرف ها یادم نرفت. انروز که او گفت پدرش در نوجوانی اش وداع کرد من در پشت آنهمه فاصله تنها گریستم. و نتوانستم به او بگویم چقدر تو را میفهمم. و این نیاز به محبت را.. که از نبود دست و نگاه گیرای پدر جای خالی همه احتیاج ها را پر میکند. و هرگز به او نگفتم.. کاش میتوانستم برای تو آسمانی از محبت به هدیه بفرستم که خود در قلبت...

چند وقتی پیش باز هم نوشته های این دو برادر را خواندم و باز به یاد آوردم...


این چهره خسته پدر.. برایم دنیای زندگیست. و اگر او نباشد.. نهال دیگر خشکیده است.

قدرشان را بدانیم.

0 comments:

Post a Comment